دیدار قرار است بعد از اذان مغرب باشد، چیزی حول و حوش هفت و هشت شب... آقا وارد میشوند... از جمعیت میخواهند که صلوات و فاتحهای بخوانند... با دعا برای شهید همدانی شروع میکنند و بعد، از التماس دعاهای امثال شهید همدانی برای اینکه شهادت نصیبشان شود میگویند و یکدفعه چیزی میگویند که انتظارش را نداریم: «البته من دعا نمیکنم!» و بعد اضافه میکنند: «به این معنی که میگویم انشاءالله بعد از بیست سال، سی سال دیگر شهید شوید، میگویم ما با شما هنوز خیلی کار داریم. اما خب میروند در میدانهای خطر و به آرزویشان میرسند که بزرگترین سعادت است برای اینها.»
خاطره رهبر انقلاب از پذیرش قطعنامه 598
آقا گریزی میزنند به روزهای قبول قطعنامه ۵۹۸: «آن روزی که در سال ۶۷ قطعنامه را اعلام کردیم ـ بنده خودم بهعنوان رئیسجمهور اعلام کردم ـ خب گرم بودیم! امام دستور داده بود و اعلامیه داده بود و ما جلسه گرفته بودیم، آدم وقتی گرم است درست متوجه نمیشود، یک روزی که گذشت من یکدفعه ملتفت شدم که قضیه چیست؟ احساسی که من آن روز داشتم دقیقاً همین احساس بود که یک جاده وسیعی بود، یک درِ بزرگی به روی همه باز بود که افراد با میل خود میرفتند و از این در وارد میشدند؛ این در بسته شد؛ بقیه ماندند پشت این در... تا چند روز یک غمی بر من مستولی شد... البته خیلی طول نکشید چون عراق مجدداً بعد از قطعنامه حمله کرد و آمد یک جاهایی را گرفت و این راه دوباره باز شد؛ من هم تهران نماندم و به آنجا رفتم؛ تا بهتدریج تمام شد و بچهها عملیات کردند و دشمن را عقب راندند و باز به همین حالت برگشت. [بعد از آن] تصور نمیشد که این در [شهادت] مفتوح بماند برای بندگان... اما عدهای از بندگان خالص خدا در این مدت به شهادت رسیدند. واقعاً حیف است امثال همدانی، کاظمی، صیاد... به غیر از شهادت از دنیا بروند و مثل مردم عادی بمیرند... انشاءالله همه کسانی که آرزوی این وضعیت را دارند خدا به آنها این قابلیت را بدهد که به این فوز برسند...»
خدا جواب اخلاص را در همین دنیا میدهد
پسر بزرگ شهید که وهب نام دارد، شروع میکند به معرفی خانواده. شهید دو پسر دارد و دو دختر. نوهها معرفی میشوند و کوچکترینشان را -که دختر چهارماههای به نام هانیه است و دختر مهدی، پسر کوچکتر شهید است- میآورند تا آقا در گوشش اذان و اقامه بگویند. موقع اذان و اقامه گفتنِ آقا، گویی هانیه در آغوش پدربزرگ جا خوش کرده! با محاسن آقا بازی میکند و حتی آنها را میکشد، دست روی لبهای آقا میکشد؛ آقا هم با لبخند مشغول اذان و اقامه خواندن هستند؛ تمام که میشود با خنده میگویند: «هر کار دلت خواست با ما کردی!» جمعیت میخندند. مهدی ـ پدر هانیه ـ میگوید: «بابا خیلی این بچه را دوست داشت». آقا میگویند: «خدا انشاءالله چند برابرشان کند.»...
انقلاب، ما را زنده کرد
پسر دیگر شهید خاطرهای تعریف میکند از محل دفن شهید؛ از اینکه پدر همیشه میگفت این بخش از گلزار شهدای همدان را خیلی دوست دارد. جایی کنار شهید حسن ترک؛ یک جای ساده و بدون تشریفات؛ مخلصانه. آقا میگویند: «اینها الطاف خاص الهی است که شامل حال بعضیها میشود؛ بعضی هم نه. بعضیهایشان هم رفتند جنگ، چند سال هم در جنگ بودند، بعضیها حتی مجروح هم شدند و خب این نعمت بزرگی بود که خدا به اینها داد، اما نتوانستند نگه دارند و در برخورد با حوادث گوناگون زندگی از دست دادند.»
یکی از پسرها به وصیتنامه شهید اشاره میکند که نوشته است خودتان را بدهکار انقلاب بدانید. آقا تأیید میکنند و میگویند: «انقلاب ماها را زنده کرد؛ بروید خاطرات جوانهای اواخر انقلاب را بخوانید؛ امثال فریدون هویدا؛ سفیر بود در پاریس؛ یا فرد دیگری که قوم و خویش فلانکس بود رفته بود لندن سفیر شده بود؛ جاهای مهم دست اینها بود؛ خاطرات اینها را بخوانید؛ اینها چند صباح بعد میآمدند ایران و میشدند وزیر و نخستوزیر و حاکم بر سرنوشت مردم میشدند؛ اینها نه اینکه فقط بیدین بودند، خب گذشتگان اینها هم خیلیها بیدین بودند؛ اما بالاخره به یکسری چیزها اعتقاد داشتند؛ به سنتهای ایرانی، به خط فارسی و اینجور چیزها، به برخی امور ظاهری مذهبی مثل عزاداری؛ بالاخره قبول داشتند؛ اما اینها به هیچچیز معتقد نبودند. یکسری آدم هرهری مذهب محض! ایران با این عظمت و ملت به این بزرگی، میافتاد دست اینها. اگر انقلاب نشده بود، اینگونه میشد. خدا اینها را تبدیل کرد به کسی مثل امام خمینی. حالا این انقلاب منت ندارد سر ما؟ اگر همه ملت ایران تا آخر عمرشان خدا را شکر کنند که گرفتار آنها نشدند و وضع عوض شد جا دارد؛ هر چه دربارهاش فداکاری کنند جا دارد.»
اگر امام 200 سال قبل بود...
پسر دوباره به وصیتنامه پدر اشاره میکند که خدا را شکر کرده که در عصر خمینی زیسته است. آقا هم ادامه کلامش را با تأیید میگیرند و میگویند: «واقعاً همین است. ماها اگر شرح حال امام خمینی را در تاریخ میخواندیم، نصفش را باور نمیکردیم؛ از بس عظمت در زندگی و رفتار امام هست، اگر خودمان ندیده بودیم و بنا بود در تاریخ بخوانیم نصفش را باور نمیکردیم. من همین را یک وقتی به امام گفتم؛ گفتم «آقا اگر ما در تاریخ شرح حال کسی مثل شما را میخواندیم همینطور حسرت میخوردیم که چرا ما آدمهای اینجوری را ندیدیم؛ حالا خدا به ما این نعمت را داده داریم شما را از نزدیک میبینیمتان.» این واقعا نعمت بزرگی است برای ما. آدمهای بزرگی که در تاریخ بودند آدم دلش میخواست اینها را میدید مثلاً علامه حلی، شیخ بهایی... امام از همه اینها بالاتر بود با آن کارهایی که کرده بود. اگر امام ۲۰۰ سال قبل بود و آدم فقط شرح حالش را میخواند، پیش خود میگفت ای کاش این آدم را میدیدم. گفتم «حالا خداوند این نعمت را به ما داده، داریم شما را از نزدیک میبینیم، دستتان را میبوسیم، از شما میشنویم، با شما حرف میزنیم.» واقعاً نعمت بزرگی است که خدای متعال به مردم ایران داد.»... آقا میخواهند بروند. پسر کوچکتر شهید از آقا میخواهند که تحفهای به او بدهد. آقا انگشتری میدهند. پسر شهید خواهش میکند که خود آقا انگشتر را درون انگشتش بیندازد. مادر خانواده حتی اینجا هم حواسش هست که حق مادری را ادا کند. سریع میگوید: «پس آقا به پسر بزرگ و دامادمان هم لطف کنید». آقا با تبسم میگویند: «بله دیگر، وقتی میگوید پسر کوچک، پسر بزرگ هم توش هست!» همهمه شده است. یکی از آقا میخواهد که برای جمعیت دعا کنند و آقا هم دعا میکنند. آقا میگویند «یا مولای» و از جا بلند میشوند. طی کردن فاصله چندمتری تا درِ خروج چند دقیقهای طول میکشد. مردها خودشان را میرسانند و دست یا عبای آقا را میبوسند. بیرون از خانه، کنجکاوی آن بچههای زبل کار خودش را کرده است و جمعیتی جمع شدهاند؛ همه سیاهپوش. بچه هیاتیهای پرشور صلوات میفرستند. شب پنجم محرم است؛ شب عبدالله بنالحسن علیهالسلام.
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم