در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
نمیدانم اسمش را چه بگذارم؛ خودشان به آنجا میگویند دخمه پنهانی. تا چشم کار میکند اینجا پر از افراد بیخانمانی است که شبها برای خواب به این منطقه میآیند. سردستهشان را بهروز بیغم صدا میکنند و اوست که قرار است اگر غریبهای آمد همه را خبر کند. سخت است رفتن میان انسانهایی که هیچ چیز برای از دست دادن ندارند، اما با واسطهای ما را میپذیرند. اول قول میگیرند که آدرس و اسمشان را ندهم و بعد یکییکی داوطلب میشوند که حرف بزنند. حرفها و داستانها شروع میشود و بدون اینکه در ذهنم بماند توسط ضبط صوت حفظ میشود.
پسری اما با فاصلهای بیشتر از جمع ما که حالا بابت خوراکیهای کمی که همراه بردم، دارد افزایش مییابد، نشسته و تکان نمیخورد... نمیدانم چرا اما دلم میخواهد او سوژه اصلیام باشد... دوستان سرگرم تقسیم بستههای خوراکی هستند که از جمعشان فاصله میگیرم. کمی نزدیکتر که میروم پسرک گوشهگیر تیز نگاهم میکند، از نگاهش میفهمم علاقهای ندارد نزدیکش شوم و حتی شاید با نزدیک شدن بیشتر به من حمله کند. لقمهای را که در دستم هست به او تعارف میکنم:
غذا که نخوردی؟
که چی؟ فکر میکنی اینطوری با من حرف بزنی جوابت را میدهم؟! تو هم آمدی از بدبختی من برای آخرتت ثواب جمع کنی؟
نه، فقط آمدم ببینم چه میشود که پسری به سن و سال تو از اینجا سر درمیآورد؟
همین دیگه، همهتان همین شکلی هستید؛ ظاهری قضاوت میکنید! نمیدانم از کجا آمدهای و میخواهی یک شبه بهشتی شوی. من پسر نیستم! اگر صورتم خشن شده و دستانم زمخت، به دلیل جبر زمانه است. تو حتی فکر نکردی چرا من در این هوای گرم کلاه روی سرم گذاشتهام.
خب ببخشید، حق با شماست، خب من ظاهربین هستم. تو حقیقت را بگو تا بهتر ببینم. اسمت چیست، چرا اینجایی؟ چرا اعتیاد؟
برای بیمارت شفا میخواهی یا خودت رو به مرگ هستی و آمدهای با کمک به من آخرتت را بسازی... من حرفی با تو ندارم، برو... . صدایش را بالا برد و من جرات ادامه نداشتم. ناگهان همان بهروز بیغم نزدیکم شد و با لحن خاصی گفت: چه کارش داری، کم از این دنیا کشیده حالا یک شب که آرام است تو باید پیدایت شود و آرامشاش را بههم بزنی... کم از ناپدری بدی دیده. صحبتش که به اینجا کشید دخترک بلند شد و به سمت ما آمد. خواستم فرار کنم، اما انگار چیزی مانع شد و همانجا سر جایم میخکوب شدم. دخترک زیر لب چیزی به بهروز بیغم گفت و آمد کنارم و بلند داد زد:
تو شروع کن، کی هستی و چرا اینجایی؟ داستان من به چه دردت میخورد، شفا میخواهی یا میخواهی فیلمنامهات کامل شود. سعی نکن دروغ بگویی. من هشت سال است تنها زندگی میکنم و برای خودم گرگی شدم...
داستان را برایش توضیح دادم... دوباره داد زد و اینبار شروع کرد به گریه... نمیدانستم چه کنم... در میان گریههایش فریاد میزد: آن موقع که پدرم مرد کجا بودید؟ آن موقع که مادرم تا نصف شب کار میکرد و آخر مجبور شد زن صاحبکارش شود کجا بودید؟ آن موقع که ناپدری احمقم مرا... کجا بودی... الان چه میخواهی؟! معتاد شدم، چون پدر نداشتم، چون پول نداشتم، چون زورم به ناپدریام نمیرسید، چون میخواهم همین چند سال دنیا را راحت سر بر بالشت سنگی خیابان بگذارم... تو از فقر و بیپدری و... تو چه میفهمی از آن حرفهای من... برو ولم کن بزار... . ساکت مینشینم و به اشکهایش خیره میشوم. راست میگوید، من هیچیک از این دردها را تحمل نکردهام. کاش میشد آرامتر شود تا به او بگویم همه اینها دلیل نمیشود که امید به آینده را از دست بدهی. کاش میگذاشت کمی با هم صحبت کنیم تا بدانم چقدر درس خوانده و به چه اعتیاد دارد تا شاید راهی برایش پیدا میکردم... فقط شمارهام را در لقمه نانی که بالاخره از دستم گرفت گذاشتم و رویش نوشتم اگر با همه این سختیها تصمیم گرفتی به آینده امیدوار شوی زنگ بزن تا شاید بشود کاری کرد... .
دور میشوم، از جمعشان بیرون میآیم، در خیابان اینبار تنهایی پیش میروم. در اولین صحنه بعد از دیدن آدمهایی که سقفشان آسمان است چشمم پشت چراغ قرمز به کودکی میافتد که صورتش را به پنجره خودرو چسبانده و شهر را میبیند... بیاختیار به او لبخند میزنم و او هم چه لبخند پاکی تحویلم میدهد. در چشمانش برق امید و امنیت پیداست. در همین فکر بودم که دیدم کودکی در کنار خودرو ایستاده و میخواهد فال بفروشد.. کودکی بینگاه امیدوار و بیامید... کاش این فالها حداقل یک بار امید خودش میشد... دوباره حرکت میکنم و این بار به محلهای عجیب میرسم. در انتهای پایتخت جایی است که به من توصیه شده بود تنها نروم، اما نمیشود نرفت...
اینجا هم عدهای در تاریکی شب کارتنها را جای تشک و پتو پهن کردهاند و با فاصلهای نسبتا زیاد دراز کشیدهاند. به نظرم آمد یکی از آنها کمسنوسالتر بود. پیش میروم و کنارش مینشینم. بلند میشود، ابتدا فکر میکند مامور آمده، اما با دیدن چهرهام دوباره دراز میکشد. سلامی میکنم و لقمه نانی تعارفش میکنم، با بداخلاقی میگوید که میخواهد بخوابد و نان را کنارش روی زمین بگذارم.
سعی میکنم اینبار با احتیاط سوال بپرسم... آرام برایش توضیح میدهم که چرا اینجا هستم. بلند میشود و کنارم روی صندلی مینشیند و برای لحظاتی دستانش را در جیبش میکند و من دعا میکنم چاقو بیرون نیاورد. او عکسی را به من نشان میدهد از خانهای باصفا. میگوید خانهام بود. کنارش در عکس دو خانم و آقای جوان هستند. توضیح میدهد پدر و مادرش هستند. او میگوید در سانحهای هر دو را از دست داده و تنها مانده. آنقدر غصه خورده که نتیجهاش تعارف مواد مخدر دوستان برای التیام دردش شده. برای این داروی التیامبخش هر روز یک چیز را فروخته تا رسیده به اینجا. میگوید فقط خانه سر جایش مانده و چون سنش قانونی نبوده نتوانسته بفروشد. میگوید پدربزرگش او را بیرون کرده و گفته یا خوب میشوی و برمیگردی یا میروی آنجایی که پدر و مادرت رفتند، اما او ترجیح داده بیرون از هیاهوی شهر همچنان آرامش را در مواد مخدر دنبال کند. میگوید بارها خواسته ترک کند، اما هر بار نشده و کابوس حادثهای که پدر و مادرش را به کام مرگ کشانده رهایش نمیکند. التماس میکند کمکش کنیم. در آن نیمهشب با پسری 17 ساله چه میشود کرد؟! فقط میتوان شماره مراکز ترک اعتیاد و مشاوره معتبری را به او داد و مقداری پول برای درمان دردش. قرار میشود اگر به نتیجه رسید جامجم را خبر کند تا تولد دوبارهاش را اعلام عمومی کنیم. باز هم در این شب تاریک و سخت نوجوانانی بودند که در دام اعتیاد حبس شدهاند و در دل پایتخت در حال سقوط به قهقرا هستند، اما برای امشب دیگر بس است. تحمل شنیدن بیش از این را ندارم... او عکسی به یادگار میاندازد و میگوید... این را نگهدار وقتی خوب شدم در کنار عکس خوشتیپم چاپ کن. زیر لب میگوید کاش میشد در این شبها دعا کنی رها شوم. نه طاقت اعتیاد را دارم نه طاقت دور بودن از خانه را! دعا کن اگر خوب نشدم بروم پیش پدر و مادرم... .
دوباره راهی میشوم در خیابانهای پایتخت که رازهای زیادی را در دل دارد. راهی میشوم در دل پایتختی که میدانم هنوز همه رازهایش را برایم فاش نکرده است. اما اینبار نگاه امیدوارانه کودک پشت شیشه که دیده بودم انگار برایم تفسیر میشود. انگار این کودک میخواست بگوید هنوز اول راه هستم و باید طاقتم را برای کشف رازهای پایتخت بالاتر ببرم.... شب به آخر میرسد، اما داستانها و دردهای نوجوانان پایتخت همچنان ادامه دارد.
مائده شیرپور
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین: