در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
شش هفت سالم بود که مادرم مُرد. یک شب دل درد شدید گرفت و هر چقدر قندآب و عرق نعناع و گیاه دارویی به او خوراندند فایده نکرد و نزدیکیهای صبح دیگر نفسی برایش نماند. ما دو خواهر و دو برادر ماندیم و پدرم.
خواهر بزرگم زود ازدواج کرد و پدرم رفت اصفهان برای کار. ما ماندیم پیش او و شوهرش همه کاره ما شد. در روستا رعیتی میکردیم و پدر پولی میفرستاد و خلاصه زندگی را با هزار بدبختی و سختی هل میدادیم که فقط برود جلو. خفت و خواری آن سالها زیاد بود. امان از بیسوادی که عامل همه بدبختیهاست حتی بیکسی. مادرم چرا مرد؟ همه فکر میکردند دل درد معمولی است نگو آپاندیسش عود کرده، اگر الان هم بود میمرد؟
مادر و پدر که بالای سر بچه نباشند ماجرا فرق میکند، هر کسی از راه میرسد طعنهای میزند، حرفی نثار آدم میکند، خلاصه آدم پناه ندارد دیگر، باید بشنوی و دم برنیاوری، یک گوشات در باشد و آن یکی دروازه. ما هم همین طور بودیم. صبح تا شب با برادرم میرفتیم سر زمین مردم و باغشان رعیتی، لقمه نانی پیدا کنیم، چه کار داشتیم علی چه میگوید و نقی چه جوابی میدهد، سرمان به کار خودمان بود و بس.
هفدههجده ساله بودم که خبر آوردند که پدرمان هم چند روزی سخت مریض شده و بعد هم مرده و خودشان در تخته فولاد اصفهان دفنش کردند؛ این هم نشانی قبرش. خیلی ناراحت شدیم، خیلی گریه کردیم، نبود اما از دور پشت و پناهمان بود. همان یکی دوبار هم که در سال میدیدیمش دلمان خوش میشد که هست و هوایمان را دارد. بقیهاش را هم بگویم؟ بدبختی که تعریف کردن ندارد.
خبر آوردند که از ژاندارمری اردستان میخواهند بیایند کچو، سرباز فراریها را بگیرند. من هم جزوشان بودم، سه چهار نفری بودیم، فرار کردیم در کوه و دشت اطراف و یکی دو روز پنهان شدیم و بعد هم که آبها از آسیاب افتاد، با هزار ترس و لرز و خدا و پیغمبر با اتوبوس آمدیم تهران. رفتم یک گاراژ در مولوی و شدم پادوی کارگرهای آنجا.
کارگرها دونگی پول میدادند برایشان قند و چایی و نانی بخرم و شبها برایشان آبگوشتی، پلوی سفیدی، خوراک لوبیایی درست کنم، تهپولها هم هر چقدر میماند برای خودم، یکی دو سال همین طوری کار کردم و هر چه پول برایم میماند، سیگار میخریدم و دود میکردم هوا تا به خودم آمدم که این چه کاری است که پادوی اینها باشم؟ شروع کردم به کارگری در بازار و خلاصه یک مقدار پولی جمع کردم و زن گرفتم.
زن که گرفتم و بچهدار شدم اوضاع عوض شد، من تهران کار میکردم و او در روستایمان قالی میبافت، بعد یکی دو سال باغی خریدیم و بعد هم زمینی و خانهای در تهران و خلاصه زندگیمان رونق گرفت، پاییز و زمستان تهران کار میکردم و بهار و تابستان گندم و جو میکاشتم و برداشت میکردم. مقداری را میفروختیم و مقداری را بعد از خرمن کوبی آرد میکردیم برای نان سیاه
زمستان خودمان.
خدا به ما پنج پسر داد و یک دختر، دوست داشتم که درس بخوانند، نمیخواستم عاقبتشان مثل من به سختی بیفتد، مجبورشان میکردم که به مدرسه بروند و حواسشان را به درس بدهند. آدم باسواد ارباب خودش است و بس. خدا را شکر به حرفم گوش دادند و خوب درس خواندند، یکیشان رفت ارتش و آن دیگری دکتر شد و بعدی حسابدار و آن دو تای آخری معلم، دخترم هم تا ششم که روستا مدرسه داشت خواند و بعد دیگر نشد که بخواند، برای دخترها مدرسه بیشتر از این نبود.
پسرها ابتداییشان که تمام شد، خانه داشتیم در اردستان، میفرستادمشان آنجا که راهنمایی و دبیرستان بخوانند، بعد هم میرفتند خانه تهران برای دانشگاه. کمک حالم هم بودند، بالاخره در روستا گوسفندداری میکردند و هوای باغ و زمین را در نبود من داشتند، تابستانها هم میآمدند تهران وردستم میایستادند اما باید درسشان را میخواندند و برای خودشان کارهای میشدند.
حالا آنها برای خودشان اسم و رسمی دارند و مایه افتخار من هستند. این یکی که طبابت میکند هر وقت از تهران سر میرسد پیرزن و پیرمردهای ده میآیند سراغش برای دوا و درمان، خانه شلوغ میشود و حتی حوصله ما سر میرود اما دعای خیر و پدرآمرزیاش برای من است، آن یکی که معمم است و روحانی، هر وقت میرسد اینجا اگر مسجد پیش نماز نداشته باشد، لباس میپوشد و نماز را برگزار میکند، مردم خوشحال میشوند و دعا میکنند که میتوانند دو سه روزی نماز جماعت بخوانند، خلاصه اینکه بچههایم نه تنها پیش روی مردم خجالت زدهام نکردند بلکه مایه سربلندی من هستند؛ الحمدلله.
اما من سعی کردم که روی پای خودم باشم و دستم جلوی اولاد که اتفاقا خیلی هم خوب هستند دراز نباشد، هنوز کشاورزی میکنم، گاو و گوسفند دارم، حتی از باغ مردم نگهداری میکنم و بالاخره با فروش گندم و انار و ماست و گوشت گوسفند خرجیام را درمیآورم و بقیهاش را هم پسانداز میکنم. جوهره مرد کار است، بنشینم در خانه که چه بشود؟ که فرتوت و مریض شوم و محتاج اولاد. تا وقتی زندهام و میتوانم، کار میکنم. الان هم هیچ مریضی ندارم.
ساعت سه نیمهشب میروم بیرون ده باغ خودم را آب میدهم، آخر اینجا آب نوبتی است و اگر شب آب بدهی بهتر است چون که صبح هوا گرم میشود و خورشید آب را بخار میکند. گرگ و میش سحر میرسم خانه و یک قوری چای میخورم و میروم سراغ گاو، میدوشمش و کاه میریزم جلویش و شیر را میآورم که زنم ماست درست کند، یک ساعتی میخوابم و دوباره میروم یک باغ دیگر را که داخل ده است آب میدهم، فردایش آن یکی دیگر را، پس فردایش آن که از مردم به امانت دارم، عصر میروم سر زمین، خلاصه تا دم غروب که وقت بشود برویم با برادرم و چهارتا همسایه بنشینیم سایه دیوار گلی و چایی بخوریم و حرفی بزنیم و بشنویم و درد دل کنیم، خبر از کار و بار هم بگیریم، بعد اذان هم نمازی بخوانیم و لقمه نانی در شکم بگذاریم و بعد هم برویم بالای پشت بام بخوابیم.
تهران کم میروم، سالی یکی دو بار، برای سه چهار روز. عروسی نوهای باشد، بچه هایم از مکه آمده باشند، مریض شده باشم، به یک هفته نشده برمیگردم، تهران را دوست ندارم، به چه درد میخورد؟ فقط بازارش و مولوی خوب است که میروم دوستانم را میبینم و چای و نبات و خشکبار میخرم. تهران برای خودتان. یک تار موی روستایمان را با این آسمان قشنگ و هوای خوب و کوچه و میدان خلوتش را با آپارتمانهای شیک و مجلل تهران عوض نمیکنم.
راوی: فهیمه سادات طباطبایی
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم