پیشدرآمد: چهارراه در قرق موتوریها
من: کَرمش رو شکر، حکمتش رو شکر، نعمتشم شکر. ما که چشممون فقط به دست خودش آویزونه، که یه لقمه روزی حلال بندازه تو خورجین این قراضه ببریم واسه زن و بچه، هی غر نزنن به جونمون که خواهرم اینو داره من ندارم، زن داداشم اینو خریده من نخریدم، خالهات گوشواره برا روز زن هدیه گرفته اون موقع تو کوفتم برام نگرفتی، همکلاسیام تبلت داره من موبایلم ندارم، پسر اصغر آقا کلهپز کتونی آدیداس از گمرک خریده من نخریدم.
امروز این مامورای کلانتری ریختن جلو در بازار سید اسمال، بگیر و ببند، از صبح کله سحر هی این ماشین ونشون رو پر میکنن از دستفروشای بدبخت و میرن و دوباره برمیگردن. واسه همین خاطر ما هم کاسبی درست و حسابی نداشتیم امروز. حواسمون پرت این ماجرا شد و دو سه تا مسافر هم که به رکابم خورد، دیدن سربههوام، گذاشتن و رفتن. مردم رو دور تندن حضرت عباسی، یه دقه هم صبر و حوصله ندارن، آخه باید میدیدی چطوری این دستفروشا رو مثل ملخ بیابونی میگرفتن و دستبند میزدن. خیلی باحال بود، اندازه یه فیلم اکشن حال داد.
این چهارراه رو میبینی، بهش میگن چهارراه سیروس، قسم حق تعالی میتونم بخورم که روزی سه میلیون آدم از اینجا رد میشن میرن بازار و شوش و مولوی و خیام و قیام، همه هم کاسب و خریدار، رد خور نداره، روزی ما هم از بغل این همه رفت و آمد و خرید و فروش در میاد. مثلا ساعت هفت و هشت شب خم شدیم رو موتور که قلنجمون رو بشکونیم، خستگیمون در بره که جخ یکی میزنه پشت کمرمون که آقا برو ناصرخسرو، موتوری بریم چراغ برق، جوون برو امین حضور. سر و صدا و ترافیک اینجا آدم رو دیوونه میکنه، هر شب عین کارگرای معدن زغال سنگ سیاه و کبود میرسیم خونه، روزی دو تا ایبوپروفن و ژلوفن رو شاخشه، اما چارهای ندارم، میدونی؟
او: وانفساست. این چهارراه سیروس وانفساست. کاش قلم پایم میشکست و هیچ وقت نمیآمدم اینجا که بشوم کارمند آن خرابشده و هر روز مجبور که ده بار از این چهارراه لعنتی تا کریمخان و توپخانه و آهنگ و... بروم و دوباره برگردم. قدرتی خدا هیچ کدام از مسیرها ماشین خور نیست، همه نامهها هم که الحمدلله فوری است و مربوط به یکی از کلهگندههای شرکت. هزار بار گفتهام خب شما که اینقدر برو و بیا و بدو بدو دارید، چرا یک پیک موتوری ثابت استخدام نمیکنید؟ اما مگر گوششان بدهکار است؟ تقصیری هم ندارند البته، یک بار سر و کارشان با این جماعت موتوری جولق میافتاد میفهمیدند یک من ماست چقدر کره دارد. پا به خیابان میگذاری، محاصرهات میکنند. از همه جهت هم میآیند. جلو، عقب، راست، چپ، ضربدری... فقط مانده یکی دوتاشان هم از آسمان آوار شوند روی سرت. زوزه اگزوزهایشان روانیات میکند. اینقدر موتور موتور میکنند که سرسام میگیری. هر کجا که باشند، تا چشمشان به یک عابر بخت برگشته میافتد مثل قرقی خودشان را میرسانند. حالا این وسط چهارراه باشد، ماشین باشد، عابر باشد، افسر باشد، انگار نه انگار. اصلا تو بگو بالای پل باشند، بعید نیست به خاطر مسافر خودشان را پرت کنند پایین بالاغیرتاً. گاهی کم میماند سر یک مسافر با همدیگر گلاویز شوند. حرفزدنشان هم که گل و بلبل؛ «سیلابی» مودبانهترین فحششان است. آدم خجالت میکشد از خودش وقتی میبیند کارش گیر اینهاست. خجالت هم دارد خداوکیلی، ندارد؟
سکانس دوم: این کرایه بخور و نمیر
من: این مسافر رو دیدی که همین الان پرید رو اون یکی موتور، سر هزار تومن ناقابل من رو فروخت به اون خدانشناس تازه وارد، میگم تا زیر پل چوبی پنج تومن، میگه زیاده، چرا زیاده؟ نرخش همینه، بهش میگم شما با دربست بخوای بری که باید پونزده تومن پیاده بشی داداش گلم. پوزخند تحویلم میده، بعدشم دو قدم از من دور نشده بود که این کلاه قشنگ کنار پاش ترمز زد و سوارش کرد و رفت؛ باید دم ظهر که همه بچههای راسته هستن و سرمون خلوته، راپورتش رو بدم قلم پاشو بشکونیم دیگه سرخود نیاد مسافرای ما رو بُر بزنه نسناس. الکی که نیست هر جوجه موتوری از راه نرسیده بیاد اینجا گاز ناشتا بده، سرقفلی داریم ما. هفت ساله که سر این چهارراه شب و روز مسافر بردیم و آوردیم.
مردم هزار و یک قلم خرج میکنن و بابتش اسکناس سبز تو این تیمچههای بازار آتیش میزنن حرفی نیست، به کرایه ما که میرسه فیلشون یاد هندوستان میکنه. طرف عطری که به صورتش زده اصل فرانسه است، بوش هنوز به کاپشنم مونده، بو کن. باد میومد خودش رو چسبوند به من یخ نزنه، بردمش تا خیابون جمالزاده میگم 20 تومن. میگه اوووو چه خبره بابا؟ آخرشم با داد و بیداد سه تا پنج تومنی گذاشت تو جیبم و رفت. باور کن ده هزار تومن هم بهش میگفتم همین برخورد رو میکرد، نه فقط یک نفر این طوری باشه نه، هشتاد درصد مسافرها زورشون میاد پول کرایه بدن. نمیگن بابا پول بنزین هست، استهلاک موتور هست، مریضی خودمون تو این دود و شلوغی هست، جریمه و خلافی هست.
او: پنج سال آزگار است نتوانستهام این تنخواهگردان شرکت را حالی کنم که کار این موتوریها نه حساب دارد، نه کتاب. مدام میگوید تو که دیروز با سه هزار تومان رفتی، چطور امروز شد پنج هزار تومان، چرا شش هزار تومان، چرا ده هزار تومان... بابا والله، بالله، کار اینها نرخ ندارد. هر چقدر تیغشان ببرد از مسافر میگیرند. اگر رقیب داشته باشند، کمی کوتاه میآیند، اما اگر تنها باشند، نهایت سوءاستفاده را از عجله مسافر بختبرگشته میکنند. تازه بسته به میزان عجله، بعید نیست که در طول مسیر هم کرایه را بیشتر کنند. تازه یک روشهایی هم برای سرکیسهکردن دارند که اگر این کاره نباشی، کلاهت پس معرکه است. مثلا اول مسیر هی با من بمیرم و تو بمیری و تعارف و خنده قیمت نمیدهند، میگویند هر چقدر دوست داشتی بده، یا مثلا بپر بالا نترس دعوایمان نمیشود، ولی آخر مسیر پایشان را میکنند توی یک کفش که دو سه هزار تومان بیشتر از کرایه معمول بگیرند یا مثلا روی رقمهایی مثل هفت هزار تومان و هشت هزار تومان توافق میکنند، بعد که مسافر مثلا اسکناس ده هزار تومانی داد، ادعا میکنند که پول خرد ندارند بقیه را بدهند. از من میشنوید خواستید موتور بگیرید، هم اول کاری روی کرایه توافق کنید، هم پول خرد در جیبتان بگذارید. سر کرایه که نم پس نمیدهند هیچ، تازه گردنکلفتی هم میکنند. هر دستهشان یک جا را قرق کردهاند و کس دیگری را راه نمیدهند. من خودم در همین چهارراه سیروس چند بار خواستهام سوار یکی از این گذریهایشان بشوم، تا شاید کرایه کمتری بدهم، اما مگر میگذارند؟ یک بار چنان چند نفری ریختند سرش که انگار خواسته جرم و جنایت کند. پا گذاشت به فرار مادرمرده... خدا را بنده نیستند این موتوریها!
سکانس سوم: پلیسها همه جا هستند
من: اسم کفی و مامور رو نیارید که تن و بدنم میلرزه، اوایل که نابلد بودم و خم و چم کار رو نمیدونستم، دو ماه یه بار مامورا موتورم رو میگرفتن، من هم چند روزی بیکار میشدم و باید میافتادم دنبال خلافی و پارکینگ و معاینه فنی و این جور چیزا. حالا اما دیگه تقریبا همه تلههاشون رو ازبرم، دقیقا میدونم که چه ساعتی و کجاها همیشه هستن و باید مراقب باشم، مثلا چهارراه استانبول صبحها همیشه هستن، یا ورودی همت از امام علی از هفت تا دوازده ظهر کفی گذاشتن، همین محدوده بازار سر سیروس کمین میکنن، خداوکیلی نامردی هم هست، مثلا موتور رو به خاطر کلاه کاسکت میگیرن و میبرن، هر چقدر هم قسم و آیه بدی که سرکار! وقتی کلاه میذارم دو طرفم رو خوب نمیبینم، امکان تصادفم بیشتره، اصلا گوش نمیدن چی میگی، کار خودشون رو میکنن. من که میگم باید سرهر پلیسی تو گرمای خرماپزون تیرماه یه کلاه کاسکت گذاشت تا وقتی آفتاب داغ حسابی خورد وسط سرشون، دیگه ملت رو به خاطر کلاه جریمه نکنن. پارسال تو مرداد نزدیک بود از گرما خفه بشم، بهترین نوع فیلتردارشم بخری بازم خیلی گرم میشه تو بهار و تابستون یا اول زمستون که هوا پس میشه و آلوده، همه شون برگه معاینه فنی میخوان، آخه یه موتور قراضه که صبح تا شب داره تو خیابون از این طرف به اون طرف «سگ دو» میزنه، معاینه فنی میخواد چی کار. همه شلوغیها و سر و صدا و گرما و سرما و مسافرای خسیس یه طرف، پلیس و کفیهاشون یه طرف دیگه.
او: حقشان است. به خدا حقشان است. گاهی که این عابرهای از همه جا بیخبر ـ که دلشان برای موتوریها میسوزد و به حساب خودشان میخواهند پیش افسرها وساطتشان بکنند ـ را میبینم، میخواهم سرم را بکوبم به دیوار. آخر پدر من، مادر من، برادر... تو که نمیدانی اینها چه ژانگولربازیهایی در خیابانها در میآورند، چرا الکی خودت را میاندازی وسط. اینها نزده میرقصند، همین چند تا کفی و مامور هم در خیابانها نباشد که دیگر خون همه را به شیشه میکنند. نه حقتقدم میدانند چیست نه احتیاط توی کتشان میرود. چراغ قرمز، خط ویژه، ورود ممنوع، پیادهرو و... هیچکدام به حالشان فرقی ندارد، از هر سوراخی عبور میکنند. قوانین راهنمایی رانندگی که برایشان یک چیزی توی مایههای پشم است. خیلیهاشان نه گواهینامه دارند، نه بیمه درست و حسابی. خب پلیس چکار کند، بگوید بفرما راحت باش با جان خودت و دیگران بازی کن؟ اصلا بیمه و مدارک و این چیزها به کنار، این کلاه کاسکت که دیگر برای سلامت خودشان است، چند تا موتوری هر روز به خاطر نداشتنش نفله میشوند؟ این را چرا نمیگذارند روی سرشان... همین که گفتم، کرم از خود درخت است.
سکانس چهارم: ویراژ به قیمت جان
من: سه روز پیش بود که با موتور تو پیاده رو بودم، خواستم نزنم به عابر پیاده آنچنان خوردم زمین، پای چپم از سر زانو به پایین شکاف عمیق خورد، دستمم گیر کرد زیر فرمون، اول فکر کردم در رفته ولی بعد فهمیدم یه کوفتگی شدیده. بدی موتور همینه دیگه. محافظی نداره که، سواری میاد میچسبونه به چرخ عقب، وانت و نیسانها که انگار ما مگس باشیم، از کنارمون طوری رد میشن که شدتش از باد هم بیشتره، عابر پیادهها هم که نفرین ورد زبونشونه، انگار ما عزرائیلیم و میخوایم جونشون رو بگیریم.
اواخر بهمن راننده نیسان آنچنان زد به یکی از بچهها کوبوندش زمین که لگنش کلا شکست. بنده خدا هنوز تو خونه خوابیده، حالا ما نه بیمه داریم نه کسی خسارت بِهِمون میده، هیچی. چند موتوری برات بگم که بعد تصادف دربهدر خرج و مخارج بیمارستان شدن و هنوز بدهکارن؟ این بیچاره هم باید از جیب بخوره تا خوب بشه و دوباره برگرده سر کار. اینها به کنار، هوای بد تابستون و زمستون خودش مصیبت عظماست. تابستونها تو دمای چهل درجه و آسفالت داغ از گرما تلف میشیم و پاییز و زمستون از برف و بارون و سوز سرما رو موتور یخ میزنیم و دست و پامون بیحس میشه. بارون اسیدی هم که باشه بدتر، کف خیابون آب و روغن قاطی میشه ما دائم سر میخوریم و امکان اینکه تصادف کنیم بیشتر میشه، قبل این تصادف یه تصادف جدی داشتم وسط پاییز پارسال وقتی یکی از همین بارونها اومده بود. موتورم کلا داغون شد و مجبور شدم 300 هزار تومن خرجش کنم. آفتابه خرج لحیمه دیگه، موتوری که پونصد تومن هم نمیخرنش رو سیصد خرجش کنی، خیلی زور داره ناموسا.
او: نافشان را با بیاحتیاطی بریدهاند. سوار موتورشان که بشوی، تا برسی به مقصد، علاوه بر کرایه، چند هزار تومان هم باید نذر سلامتیات کنی.
کلاه کاسکت که توی کارشان نیست، موتور هم که بیدفاعترین وسیله نقلیه است، زمین بخورند یا تصادف کنند، شکستگی استخوان، جزو خسارتهای سبک محسوب میشود! باران که بیاید، همه عالم و آدم میدانند زمین لغزنده است، اما تو بگو یک ذره احتیاط. همانطور مثل همیشه بیکله میروند و به این طرف و آن طرف ویراژ میدهند.
همین میشود که با کوچکترین تکانی تعادلشان را از دست میدهند و به جز خودشان یکی مثل من بدبخت را هم که مسافرشان است، به فنا میدهند. هنوز کبودی آن صبح بارانی خیابان میرداماد که آقای موتوری روی خطکشی عابر پیاده تعادل موتور را از دست داد و جفتمان را کوباند روی گلولای کف زمین، از بدنم برطرف نشده.
رانندههای بیچاره را هم ذله کردهاند اینها، از بس به هیچ صراطی مستقیم نیستند. امنیت خاطر برای عابر و راننده نگذاشتهاند. در پیاده رو راه میروی، سر میرسند، میخواهی در ماشین را باز کنی، مثل مگس خودشان را میکوبند به در، میخواهی از چهارراه رد شوی، بیتوجه به چراغ میپیچند جلویت... بعد میروند اینطرف و آنطرف میگویند کار ما خطرات جانی دارد، خب تقصیر خودتان است پدر من!
فهیمه سادات طباطبایی- عباس رضایی ثمرین
چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در استودیوی «جامپلاس» میزبان دکتر اسفندیار معتمدی، استاد نامدار فیزیک و مولف کتب درسی بودیم
سیر تا پیاز حواشی کشتی در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با عباس جدیدی مطرح شد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با جامجم:
دختر خانواده: اگر مادر نبود، پدرم فرهنگ جولایی نمیشد