برادرم را که فیزیک خوانده بود بعثی‌ها اعدام کردند. جنازه‌اش را هم ندادند. آن یکی برادرم هم به بیابان‌های بین عراق و عربستان تبعید شد. خواهرم هم که با شوهر و بچه‌هایش به ایران آمدند، در بمباران خرم‌آباد همگی کشته شدند ...
کد خبر: ۷۶۲۴۰۵

علی جادری هستم، اهل کربلا. فرزند یک خانواده بزرگ و پرجمعیت هشت نفره که من چهارمین عضو آن بودم. 1327 شمسی به دنیا آمده‌ام. کودکی، نوجوانی و بخشی از جوانی من در عراق گذشت. پدرم عباباف بود و مادرم خانه‌دار. زندگی سختی داشتیم، اما پدرم خیلی زحمت می‌کشید تا ما درس بخوانیم. بچه شیطانی نبودم. درسم خوب بود و معلم‌ها خیلی من را دوست داشتند. یک بار در کوچه خاکی با دوستانم تیله بازی می‌کردم. معلم زبان انگلیسی‌ام آمد گفت علی چه کار می‌کنی؟ تو بچه درسخوانی هستی. برو خانه پسرم، من حرفش را گوش دادم و برگشتم خانه؛ می‌خواهم بگویم بچه سربراهی بودم.

کودک بودم که پدر زندگی‌مان را از کربلا جمع و جور کرد و نقل مکان کردیم به روستای «الحی» در استان «واسط». سال‌های سال آنجا زندگی کردیم و به مدرسه رفتم. از دوستان دوره ابتدایی فقط از یکی‌شان خبر دارم که بعدها مهندس برق شد و الان هم فکر می‌کنم بازنشسته شده باشد. حال و احوالش را از طریق دوستان زائرم که از عراق به مشهد می‌آیند، می‌دانم و از این راه به هم سلام و سلامتی می‌رسانیم.

گفتم که بچه درسخوانی بودم، به همین خاطر بعد از پایان دوره دبیرستان، مهندسی عمران دانشگاه بغداد قبول شدم. روز قبولی دانشگاه را خیلی خوب به خاطر دارم. زمانی بود که عرب‌های فلسطین از اسرائیل شکست خورده بودند؛ خیلی روز سختی بود. همه در کوچه و خیابان درباره این موضوع حرف می‌زدند.

همه چیز بر وفق مرادم بود. درس و دانشگاه و زندگی. بعد هم توانستم وارد شهرداری بغداد شوم و کارم را شروع کنم تا این ‌که حزب بعث روی کار آمد. آنها اصرار داشتند که همه کارمندان دولتی باید به عضویت حزب در بیایند، ولی من دوست نداشتم و این کار را نکردم. اصلا علاقه نداشتم که عضو این حزب شوم، به همین دلیل من را به شهرداری «ذی قار ناصریه» تبعید کردند. مدتی گذشت تا دیدم یک روز ماموری آمد سراغ من گفت که پدرت به ایران تبعید شده. ظاهرا پدر برای این ‌که از این مهلکه نجات پیدا کند گفته بود که پسری دارم در ناصریه که مهندس است و در شهرداری کار می‌کند. آنها هم از همین طریق آمدند دنبالم و دستگیرم کردند. یک ماه زندان بودم. در آنجا دائم می‌گفتند تو ایرانی هستی و با گروه‌های سیاسی در ارتباطی و عضو حزب بعث نیستی و هر چقدر من انکار می‌کردم فایده نداشت. آنها گفتند که من باید به ایران بروم.

روز و ساعتی را که تبعید شدم درست به یاد دارم. ساعت چهار عصر بیست و دوم اردبیهشت 1359 شمسی بود. من را همراه یک خانواده دیگر که فرزند کوچک داشتند و زن‌هایشان دائم مویه می‌کردند و ضجه می‌زدند، با یک ماشین نظامی تا لب مرز بردند. بعد آنجا مامورها به ما گفتند که می‌روید به سمت مرز ایران و اگر صورتتان را بگردانید به سمت عراق، شما را با تیر خلاص می‌کنیم. خیلی تلخ بود. همه زندگی و هویت‌مان را در کسری از ساعت پشت مرزهای کشور جا می‌گذاشتیم و راه پیش‌رویمان معلوم نبود. خاطرات به سختی از ما جدا می‌شدند. پشتمان به مرز عراق بود و روبه‌رویمان ایران.

وقتی رسیدیم به مرز ایران، ماموران مرزی ما را تحویل گرفتند و به فرمانداری مهران بردند. آنجا اردوگاه موقتی برای عراقی‌هایی که شرایط مشابهی داشتند، ایجاد کرده بودند تا تکلیفشان را مشخص کنند. مدتی آنجا بودم و از خانواده‌ام هم خبری نداشتم. دائم از اصل و نسب و کارم می‌پرسیدند، وحشت داشتند که من جاسوس و نفوذی باشم. مانده بودم چه کار کنم. وضعم به همین شکل بود تا در تابستان من را بردند اردوگاه عراقی‌ها در خرم‌آباد و تحویل خانواده‌ام دادند. خیلی خوشحال بودم، انگار دنیا را به من داده باشند.

خیلی بد بود، می‌دانی؟ نگران خانه و زندگی‌مان در عراق بودیم. نگران دو تا از برادرهایم که آنجا بودند. خواهرم و بچه‌هایش که بعدها آنها را هم از عراق بیرون کردند. هیچ پولی نداشتیم. حتی اجازه نداده بودند که پدرم حساب بانکی‌اش را خالی کند. می‌دانی چه می‌گویم؟ خیلی بد. خیلی بد.

یکی از برادرهایم را که فیزیک می‌خواند، گرفته بودند و انداخته بودند زندان که تا بعد از جنگ ایران و عراق هم آنجا اسیر بود که شنیدیم او را اعدام کرده‌اند. می‌گفتند در این گورهای دسته‌جمعی دفن شده و هیچ وقت جنازه‌ای از او به دست ما نرسید. آن یکی برادرم هم به بیابان‌های بین عراق و عربستان تبعید شد و تا زمان حمله آمریکایی‌ها به عراق در آنجا مانده بود. خواهرم هم که با شوهر و بچه‌هایش به ایران آمدند، بعدها در بمباران خرم‌آباد همگی کشته شدند. حزب بعث هیچ چیزی برای ما نگذاشت. سخت نیست خدا وکیلی؟ این همه مصیبت کم نیست؟

در خرم‌آباد که بودیم به ما گفتند که در صورت تمایل می‌توانیم آموزش نظامی ببینیم. هنوز جنگ بین ایران و عراق شروع نشده بود. در عراق سربازی نرفته بودم. آن زمان صد دینار خریده بودم. پس داوطلبانه رفتم و دوره‌هایی را در پادگان عشرت‌آباد تهران گذراندم. جنگ که شروع شد با رزمنده‌های دیگر به اهواز رفتیم و بعد هم ما را به کردستان فرستادند. دوسال در جبهه بودم که یکی از دوستان جهاد سازندگی گفت تو مهندسی، حیفی، بیا ما را در راهسازی کمک کن و من هم قبول کردم. در جهاد ماندم تا سال 1365 و بعد هم رفتم در بسیج استان یزد مشغول به کار شدم. آن زمان پدر و مادرم از اردوگاه خرم‌آباد رفته بودند جهرم فارس و بعد هم ساکن یزد شده بودند.

مدتی در آنجا بودم تا این‌که قوم و خویش گفتند که راهی برای برگشت به عراق نیست، چرا زن نمی‌گیری؟ سن و سالت زیاد شده علی. من هم با خواهر دوستم که در بازار تهران خیلی اتفاقی دیده بودم ازدواج کردم. همسرم لیسانس ریاضی داشت و در تهران معلم بود. آنها هم از ایرانی‌های ساکن عراق بودند که مثل ما حزب بعث آنها را بیرون رانده بود.

می‌دانی از عراق که آمدم هیچ برگه هویتی نداشتم؛ آخر نگذاشتند ما حتی یک کیف با خودمان بیاوریم. اینجا هم اوایل دنبال شناسنامه نرفتم ولی برای ازدواج لازم بود که وقتی اقدام کردم گفتند شما ایرانی نیستید و شناسنامه برای شما صادر نمی‌شود. ما از عراق رانده و از اینجا مانده بودیم.

چقدر دنبال شناسنامه و کارت ملی دویده باشم خوب است؟ باور کنید به عدد موهای سرم. گفتند باید ثابت کنی ایرانی هستی. رفتم دهلران ایلام، آنجا که آبا و اجدادم زندگی می‌کردند. قوم و خویشم را پیدا کردم، اسناد و مدارک جور کردم، پسرعموهایم آمدند دادگاه شهادت دادند، آنجا حکم دادند که من ایرانی‌ام و قرار شد شناسنامه صادر شود ولی باز هم کار در اداره ثبت احوال گره خورد.

آمدم سوار قطار بشوم با کارت ملی خانمم که بروم ایلام برای کارهایم، گفتند نمی‌شود بروی، پیاده‌ام کردند. هیچ کجا به من کار نمی‌دهند. می‌گویند خارجی هستی. حالا تو قسم و آیه بخور فایده‌ای هم دارد؟ گفتند برو از مقامات اول مملکت نامه بگیر، کارتو را درست می‌کنیم. برای رئیس‌جمهور خاتمی نامه نوشتم، برای رئیس‌جمهور احمدی‌نژاد همین طور. آنها دستور اقدام می‌دادند، اما وقتی نامه به ادارات ارجاع می‌شد، سر باز می‌زدند و کار را به عقب می‌انداختند.

من برای این کشور چه کار باید می‌کردم که نکردم؟ در جنگ بودم، جهاد سازندگی کار کردم. در وزارت مسکن و شهرسازی بودم. در تونل سازی مترو بودم. منابع طبیعی استان یزد کار کردم. سابقه کار و بیمه هم دارم. دیگر چه کاری از دست من بر می‌آمده چرا به من شناسنامه نمی‌دهند؟ شما می‌گویی برگرد عراق، آنجا اسناد هویتی بگیر. بگو چطور این کار را بکنم؟ من گذرنامه که ندارم، بعدش هم حزب بعث خانه و زندگی ما را مصادره کردند. هست و نیستمان را گرفتند از ما، حالا باید بعد از این همه سال بروم آنجا و بدوم و بدوم تا ثابت کنم من کی‌ام و کجا بوده‌ام. مگر چند سال دیگر از عمرم باقی مانده که این همه برایش دوندگی کنم.

ای کاش به من شناسنامه بدهند. هویتم مشخص شود تا بتوانم از این بیکاری و بلاتکلیفی در بیایم. من 35 سال از عمرم را بدون شناسنامه سپری کردم. خیلی بد است می‌دانی؟

آرزو دارم که این آخر عمری بتوانم با هویت مشخص زندگی کنم، بتوانم گذرنامه بگیرم و بروم کربلا به امام حسین (ع) سلام کنم.

35 سال است بدون هویت زندگی می‌کنم

برادرم را که فیزیک خوانده بود بعثی‌ها اعدام کردند. جنازه‌اش را هم ندادند. آن یکی برادرم هم به بیابان‌های بین عراق و عربستان تبعید شد. خواهرم هم که با شوهر و بچه‌هایش به ایران آمدند، در بمباران خرم‌آباد همگی کشته شدند ...

علی جادری هستم، اهل کربلا. فرزند یک خانواده بزرگ و پرجمعیت هشت نفره که من چهارمین عضو آن بودم. 1327 شمسی به دنیا آمده‌ام. کودکی، نوجوانی و بخشی از جوانی من در عراق گذشت. پدرم عباباف بود و مادرم خانه‌دار. زندگی سختی داشتیم، اما پدرم خیلی زحمت می‌کشید تا ما درس بخوانیم. بچه شیطانی نبودم. درسم خوب بود و معلم‌ها خیلی من را دوست داشتند. یک بار در کوچه خاکی با دوستانم تیله بازی می‌کردم. معلم زبان انگلیسی‌ام آمد گفت علی چه کار می‌کنی؟ تو بچه درسخوانی هستی. برو خانه پسرم، من حرفش را گوش دادم و برگشتم خانه؛ می‌خواهم بگویم بچه سربراهی بودم.

کودک بودم که پدر زندگی‌مان را از کربلا جمع و جور کرد و نقل مکان کردیم به روستای «الحی» در استان «واسط». سال‌های سال آنجا زندگی کردیم و به مدرسه رفتم. از دوستان دوره ابتدایی فقط از یکی‌شان خبر دارم که بعدها مهندس برق شد و الان هم فکر می‌کنم بازنشسته شده باشد. حال و احوالش را از طریق دوستان زائرم که از عراق به مشهد می‌آیند، می‌دانم و از این راه به هم سلام و سلامتی می‌رسانیم.

گفتم که بچه درسخوانی بودم، به همین خاطر بعد از پایان دوره دبیرستان، مهندسی عمران دانشگاه بغداد قبول شدم. روز قبولی دانشگاه را خیلی خوب به خاطر دارم. زمانی بود که عرب‌های فلسطین از اسرائیل شکست خورده بودند؛ خیلی روز سختی بود. همه در کوچه و خیابان درباره این موضوع حرف می‌زدند.

همه چیز بر وفق مرادم بود. درس و دانشگاه و زندگی. بعد هم توانستم وارد شهرداری بغداد شوم و کارم را شروع کنم تا این ‌که حزب بعث روی کار آمد. آنها اصرار داشتند که همه کارمندان دولتی باید به عضویت حزب در بیایند، ولی من دوست نداشتم و این کار را نکردم. اصلا علاقه نداشتم که عضو این حزب شوم، به همین دلیل من را به شهرداری «ذی قار ناصریه» تبعید کردند. مدتی گذشت تا دیدم یک روز ماموری آمد سراغ من گفت که پدرت به ایران تبعید شده. ظاهرا پدر برای این ‌که از این مهلکه نجات پیدا کند گفته بود که پسری دارم در ناصریه که مهندس است و در شهرداری کار می‌کند. آنها هم از همین طریق آمدند دنبالم و دستگیرم کردند. یک ماه زندان بودم. در آنجا دائم می‌گفتند تو ایرانی هستی و با گروه‌های سیاسی در ارتباطی و عضو حزب بعث نیستی و هر چقدر من انکار می‌کردم فایده نداشت. آنها گفتند که من باید به ایران بروم.

روز و ساعتی را که تبعید شدم درست به یاد دارم. ساعت چهار عصر بیست و دوم اردبیهشت 1359 شمسی بود. من را همراه یک خانواده دیگر که فرزند کوچک داشتند و زن‌هایشان دائم مویه می‌کردند و ضجه می‌زدند، با یک ماشین نظامی تا لب مرز بردند. بعد آنجا مامورها به ما گفتند که می‌روید به سمت مرز ایران و اگر صورتتان را بگردانید به سمت عراق، شما را با تیر خلاص می‌کنیم. خیلی تلخ بود. همه زندگی و هویت‌مان را در کسری از ساعت پشت مرزهای کشور جا می‌گذاشتیم و راه پیش‌رویمان معلوم نبود. خاطرات به سختی از ما جدا می‌شدند. پشتمان به مرز عراق بود و روبه‌رویمان ایران.

وقتی رسیدیم به مرز ایران، ماموران مرزی ما را تحویل گرفتند و به فرمانداری مهران بردند. آنجا اردوگاه موقتی برای عراقی‌هایی که شرایط مشابهی داشتند، ایجاد کرده بودند تا تکلیفشان را مشخص کنند. مدتی آنجا بودم و از خانواده‌ام هم خبری نداشتم. دائم از اصل و نسب و کارم می‌پرسیدند، وحشت داشتند که من جاسوس و نفوذی باشم. مانده بودم چه کار کنم. وضعم به همین شکل بود تا در تابستان من را بردند اردوگاه عراقی‌ها در خرم‌آباد و تحویل خانواده‌ام دادند. خیلی خوشحال بودم، انگار دنیا را به من داده باشند.

خیلی بد بود، می‌دانی؟ نگران خانه و زندگی‌مان در عراق بودیم. نگران دو تا از برادرهایم که آنجا بودند. خواهرم و بچه‌هایش که بعدها آنها را هم از عراق بیرون کردند. هیچ پولی نداشتیم. حتی اجازه نداده بودند که پدرم حساب بانکی‌اش را خالی کند. می‌دانی چه می‌گویم؟ خیلی بد. خیلی بد.

یکی از برادرهایم را که فیزیک می‌خواند، گرفته بودند و انداخته بودند زندان که تا بعد از جنگ ایران و عراق هم آنجا اسیر بود که شنیدیم او را اعدام کرده‌اند. می‌گفتند در این گورهای دسته‌جمعی دفن شده و هیچ وقت جنازه‌ای از او به دست ما نرسید. آن یکی برادرم هم به بیابان‌های بین عراق و عربستان تبعید شد و تا زمان حمله آمریکایی‌ها به عراق در آنجا مانده بود. خواهرم هم که با شوهر و بچه‌هایش به ایران آمدند، بعدها در بمباران خرم‌آباد همگی کشته شدند. حزب بعث هیچ چیزی برای ما نگذاشت. سخت نیست خدا وکیلی؟ این همه مصیبت کم نیست؟

در خرم‌آباد که بودیم به ما گفتند که در صورت تمایل می‌توانیم آموزش نظامی ببینیم. هنوز جنگ بین ایران و عراق شروع نشده بود. در عراق سربازی نرفته بودم. آن زمان صد دینار خریده بودم. پس داوطلبانه رفتم و دوره‌هایی را در پادگان عشرت‌آباد تهران گذراندم. جنگ که شروع شد با رزمنده‌های دیگر به اهواز رفتیم و بعد هم ما را به کردستان فرستادند. دوسال در جبهه بودم که یکی از دوستان جهاد سازندگی گفت تو مهندسی، حیفی، بیا ما را در راهسازی کمک کن و من هم قبول کردم. در جهاد ماندم تا سال 1365 و بعد هم رفتم در بسیج استان یزد مشغول به کار شدم. آن زمان پدر و مادرم از اردوگاه خرم‌آباد رفته بودند جهرم فارس و بعد هم ساکن یزد شده بودند.

مدتی در آنجا بودم تا این‌که قوم و خویش گفتند که راهی برای برگشت به عراق نیست، چرا زن نمی‌گیری؟ سن و سالت زیاد شده علی. من هم با خواهر دوستم که در بازار تهران خیلی اتفاقی دیده بودم ازدواج کردم. همسرم لیسانس ریاضی داشت و در تهران معلم بود. آنها هم از ایرانی‌های ساکن عراق بودند که مثل ما حزب بعث آنها را بیرون رانده بود.

می‌دانی از عراق که آمدم هیچ برگه هویتی نداشتم؛ آخر نگذاشتند ما حتی یک کیف با خودمان بیاوریم. اینجا هم اوایل دنبال شناسنامه نرفتم ولی برای ازدواج لازم بود که وقتی اقدام کردم گفتند شما ایرانی نیستید و شناسنامه برای شما صادر نمی‌شود. ما از عراق رانده و از اینجا مانده بودیم.

چقدر دنبال شناسنامه و کارت ملی دویده باشم خوب است؟ باور کنید به عدد موهای سرم. گفتند باید ثابت کنی ایرانی هستی. رفتم دهلران ایلام، آنجا که آبا و اجدادم زندگی می‌کردند. قوم و خویشم را پیدا کردم، اسناد و مدارک جور کردم، پسرعموهایم آمدند دادگاه شهادت دادند، آنجا حکم دادند که من ایرانی‌ام و قرار شد شناسنامه صادر شود ولی باز هم کار در اداره ثبت احوال گره خورد.

آمدم سوار قطار بشوم با کارت ملی خانمم که بروم ایلام برای کارهایم، گفتند نمی‌شود بروی، پیاده‌ام کردند. هیچ کجا به من کار نمی‌دهند. می‌گویند خارجی هستی. حالا تو قسم و آیه بخور فایده‌ای هم دارد؟ گفتند برو از مقامات اول مملکت نامه بگیر، کارتو را درست می‌کنیم. برای رئیس‌جمهور خاتمی نامه نوشتم، برای رئیس‌جمهور احمدی‌نژاد همین طور. آنها دستور اقدام می‌دادند، اما وقتی نامه به ادارات ارجاع می‌شد، سر باز می‌زدند و کار را به عقب می‌انداختند.

من برای این کشور چه کار باید می‌کردم که نکردم؟ در جنگ بودم، جهاد سازندگی کار کردم. در وزارت مسکن و شهرسازی بودم. در تونل سازی مترو بودم. منابع طبیعی استان یزد کار کردم. سابقه کار و بیمه هم دارم. دیگر چه کاری از دست من بر می‌آمده چرا به من شناسنامه نمی‌دهند؟ شما می‌گویی برگرد عراق، آنجا اسناد هویتی بگیر. بگو چطور این کار را بکنم؟ من گذرنامه که ندارم، بعدش هم حزب بعث خانه و زندگی ما را مصادره کردند. هست و نیستمان را گرفتند از ما، حالا باید بعد از این همه سال بروم آنجا و بدوم و بدوم تا ثابت کنم من کی‌ام و کجا بوده‌ام. مگر چند سال دیگر از عمرم باقی مانده که این همه برایش دوندگی کنم.

ای کاش به من شناسنامه بدهند. هویتم مشخص شود تا بتوانم از این بیکاری و بلاتکلیفی در بیایم. من 35 سال از عمرم را بدون شناسنامه سپری کردم. خیلی بد است می‌دانی؟

آرزو دارم که این آخر عمری بتوانم با هویت مشخص زندگی کنم، بتوانم گذرنامه بگیرم و بروم کربلا به امام حسین (ع) سلام کنم.

راوی: فهیمه‌سادات طباطبایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها