گاریچیها یکی یکی از راه میرسند و کولهبرها نیز هم. پیرمردهاشان کتهای کهنه پاره پوره قهوهای، طوسی و سیاه به تن دارند و جوانترهاشان کاپشنهای بادی مشکی، اما همهشان بلا استثنا شلوار کردی با کتونیهای ورزشی ارزان پایشان است. گاریهایشان را بههم چسباندهاند و چند نفری روی آن چهار زانو نشستهاند. یکی سیگار بهمن دود میکند، آن دیگری دراز کشیده و آسمان راه نگاه میکند، یکی لقمه نان و پنیر در دهانش است و این طرف آن طرف را برای شکار مشتری میپاید، دو سه نفری هم گاهی چند کلمهای با هم حرف میزنند. سرمای صبح پاییزی و خوابی که هنوز در کوچه پسکوچههای بدن خفته، نایی برای حرف زدن نمیگذارد. سر هر کسی در گریبان کار خویش است.
فقط حمالی بلدم
پیرمرد کولهاش را روی خروار لباس گرم و کت قهوهایاش انداخته، دستهای چروکیدهاش را پشتش قلاب کرده و بیهدف بین گذر ناصرخسرو و پانزده خرداد را نگاه میکند، خبری نیست که نیست، باید منتظر بماند. هنوز برای ناامید شدن خیلی زود است. پنجشنبهها بازار شلوغتر میشود و کار و کاسبی پررونقتر، باید صبر کرد. رزق و روزی همین نزدیکیهاست و تا ساعت دیگر از راه میرسد.
میگوید مرز ایران و عراق را بلدی؟ مهران! خانه و زندگیام آنجاست و خودم اینجا. دستی بر خرمن موهای سفیدش میکشد و با دو چشم ریز پنهان شده در خطهای پرچین و چروک صورتش اینور و آنور را میپاید. کاری از دست من که ساخته نیست! کی به من پیرمرد کار میده؟ فقط میتونم با این کوله، بار جابهجا کنم و خرج خودم و زنم رو دربیارم.
بیحوصلهتر از آن است که جواب سوالهای ما را بدهد. باربرهای جوانتر کممحلیاش به ما را با تکرار این جمله که مریض است و تازه عمل کرده، جبران میکنند. این پیرمرد پنج تا بچه دارد، پسرش در بمباران عراق شهید شده، خودش هم با این سن و سال باید حمالی کند، سرماخورده و تب کرده، به خاطر همین حوصله ندارد. پیرمرد بیتوجه به این حرفها از ما دور شد و پیاده رو ناصرخسرو را با اضطراب و کمر خمیده بالا میرود.
پولش مهم است نه 10 یا 500 کیلو
حالا دو سه نفری دور من و همکارم جمع شدهاند، این یکی که جوانتر است و به نظر میرسد سی و دو سه ساله باشد، میپرد بالای مانعهای میلهای مینشیند و سیگارش را روشن میکند، برادرش هم که کوتاه قد و هیکلیتر است، از راه میرسد و دستمال گردنش را در بین دو دستش به آرامی میچرخاند و با دهان پر میگوید برای چی از ما سوال میپرسید؟ خیالش که راحت شد روزنامهنگاریم، خودش را رضا عبدی اهل ایلام معرفی میکند؛ میگوید که از هجده سالگی تا حالا که 48 سال دارد، در بازار باربری میکند و تنها درآمدش از همین راه است.
همه اینهایی که در این راسته برای باربری نشستن، از جوونمون تا پیرمون، کُرد هستیم! بیشتر ایلامی هستیم. شهر جنگزدهمون کاری نبود و بیشتر از بیست ساله که خونه و زندگیمون را رها کردهایم، اومدیم اینجا حمالی! صبح زود یعنی ساعت 7 میآییم اینجا، آنقدر این پا و اون پا میکنیم تا بالاخره یک مشتری به تورمان بخورد و بارش را جابهجا کنیم. رهگذری، مشتری ثابت بازاری، زن، مرد، بار سنگین، سبک، شکستنی، سوختنی و... برای ما فرقی نمیکند، هرچه باشد، بار کولمان یا چرخمان میکنیم و بسمالله. از ده کیلو تا 500 کیلو. کولمون میکنیم یا میذاریم رو گاری، میکشیم اینور اونور، از ساختمون چهار طبقه میاریم پایین، میبریم بالا، روزی ما در حمالی بار مردم است.
کولهبرهای پیر، چرخیهای جوان
هر دقیقه تعداد باربرها بیشتر میشود، یا کوله به پشت دارند یا گاری به دست، گاریهای بزرگ و کوچک، از کودک یازده ساله گرفته تا پیرمرد هشتاد ساله، همه سر گذر، گوشه خیابان یا زیر سایه درختی منتظر ایستاده یا نشستهاند. گاهی یکی باعجله صدایشان میکند و آنها هم تر و فرز دنبالش راهی حجرهها میشوند. گاهی هم همین طور ساکت و بیرمق روی چرخشان مینشینند و گذر عابران را تماشا میکنند.
این گذر فقط دوستها و آشناهای خودمون وایسادن. برادر، پدر، پسر، دایی، خواهرزاده، برادرزاده، همشهری باهم بیست نفری میشیم. غریبه هم راه نمیدیم که سر گذر بیاد. شاید دزد باشه، شاید آدم حسابی نباشه، اعتبار ما رو هم ببره زیر سوال، الکی که نیست هرکسی از راه رسید یه چرخ دستش بگیره و اینجا کاسبی کنه، دیگه اکثر بازاریها ما رو میشناسن و به ما اعتماد دارن، بار رو که نمیشه دست هر کسی داد.
حالا خیابان شلوغتر شده، یکی از باربرها گاریاش پر از کارتنهای بزرگ است و با اشاره مکرر دست چپش، ماشینها و موتوریها را نگه میدارد تا از عرض خیابان رد شود. دور هر دو دستش دستمالهای قرمز یزدی بسته و از صورت قرمز و نفسهای به شماره افتادهاش میتوانی بفهمی که محتوای کارتنها سنگین است.
اینبار یکی از بازاریهاست که مشتری ثابتمان است و به موبایلمان زنگ میزند که فلانی بیا بار دارم. حالا شانس امروز در خونه این رفیقمون رو زده و بارش رو داده براش ببره پامنار. تا اونجا نزدیک 16-15 هزار تومن کاسبه.
عبدی این را هم میگوید که بین باربری با چرخ و کوله تفاوت زیاد است و البته کولهدارها دستمزد کمتری عایدشان میشود. دستمزدهایی که بین 5000 تا 15 هزار تومان بالا و پایین میشود و بستگی دارد که بار را تا کجا باید ببرند.
150 کیلوی ناقابل بر دوش
کولهبرها خیلی نمیتوانند بار جابهجا کنند، اما آنها که گاری دارند بیشتر بار میزنند و بیشتر هم پول میگیرند. شده بار بردیم تا شوش و مولوی، تا طبقه چهارم یه مغازه، 20 هزار تومان گرفتیم، از طرفی هم مشتری باانصاف داشتیم تا همین پامنار 50 هزار تومن داده. بسته به جیب و انصاف مشتری داره، ولی کسی پول ما را نمیخوره، میگن که برو فردا بیا، پس فردا بیا ولی پول ما برای کسی خوردن نداره.
باری که کولهبرها میبرند، بین 100 تا 150 کیلو وزن دارد، آن هم با یک کوله دستساز چوبی که با دو بند فرشباف روی کمر باربر میافتد. کولهبرهایی که اغلب پیردمردهای بین شصت تا هفتاد سالهاند و بین حجرهها برای شکار یک بار میچرخند. آنها دیگر کمتر توان کشیدن گاری را دارند و نمیتوانند مثل جوانترها در شلوغی بازار، بین انبوه جمعیت و آدمها بار جابهجا کنند. بار کمتر به کولشان میگیرند و دستمزد کمتری میگیرند.
ما که دیگر نه پا و کمر بلند کردن و کشیدن بار سنگین را داریم نه حوصله اینکه از این و اون فحش بخوریم که هوی حواست کجاست؟ چرا گاریات خورد به پام؟ یا وسط شلوغی بارمون بیفته زمین، یا تنه بزنن. یا ماشینیها وسط خیابون برامون بوق بوق کنن که یالا رد شو. همین طوری هم باید شش دونگ حواسمون باشه که به کسی نخوریم. تو روزهای شلوغ و کوچههای تنگ و باریک باربری خیلی دردسره.
حمالی هم دیگه کار نیست
پیرمرد سیاه چرده که چهارزانو روی گاریاش سر کوچه مروی نشسته، این را میگوید و دست چپ زخمیاش را که با چسب نواری پوشانده، با دست راستش پنهان میکند. همین یک ساعت پیش یه بار داشتم که لبه کارتنهایش تیز بود و دستم را برید. رویش را با چسب کارتن چسبوندم که خونش به لباسم نریزه. همین دو ماه پیش 80 هزار تومن دادم از کمرم عکس گرفتن، گفتن ساییدگی مهره داره. قرص هم میخوردم، اما فایدهای نکرده، من هم ولش کردم.
با باجناقش در یکی از گاراژهای نزدیک بازار زندگی میکنند، در اتاق کوچکی که فقط جای خواب است. 40 روز تهران است و 20 روز شهرشان، که همان نزدیکیهای ایلام است. شب با اتوبوس میرود و صبح اول سحر میرسد به خانه و زندگیاش. او و خیلی از همسن و سالهایش، روزگاری است که اینطوری در تهران روز را به شب رساندهاند و ماه را به سال.
یک موقعی حمالی کار بود، الان دیگه نیست. از اول ماه محرم تا حالا 20 تومن هم کاسب نبودم. صبح مییاییم، میشینیم اینجا تا دم غروب. باری بهمون بخوره یا نخوره. من نه پای گشتن دارم نه روی رو انداختن به حجرهدار، الان هر حجرهداری چهار پنج تا شاگرد گرفتن، از این چرخهای کوچک خریدن، شاگردشون بار رو جابهجا میکنه و اینطوری کمتر سراغ ما واسه کار میان، مگه رهگذری پیدا بشه واسه جابهجایی بارش.
فحش میخوریم و رد میشویم
باربرها نان زور بازویشان را میخورند، آنها که جوانند و سرحال و قبراق، بار بیشتری میزنند و پول بیشتری میگیرند، اما آنها که پا در پیری گذاشتند و دست و پایشان لرزان و کمرهایشان زیر این همه بار خمیده شده کمتر. خوب کار کنیم مثلا روزی هشت تا ده تا بار ببریم، 60-50 هزار تومن کاسبیم. بستگی به ماه و فصل هم داره، ماهی 700 درآمد داریم، نزدیک عید ماهی یک میلیون و 500 هزار تومن هم کاسب شدیم.
گوشی عبدی زنگ میخورد، باید برود تیمچه حاجبالدوله چند تا کارتن را بیاورد سر بازار، بگذارد توی وانت. دستمالش را میاندازد دور گردنش، سر چرخ را میگیرد بالا تا دو سه نفری از مانعهای میلهای ردش کنند، سریع میاندازد در گودی بازار طلافروشها. هرچند ثانیه یک بار با صدای بلند به عابران پیاده میگوید که خواهر! برادر! حواستو جمع کن، آبجی برو کنار بذار رد بشم، داداش زودتر رد شو، واینسا سر گذر. کوچه باریکی با فحشهای مکرر و زیر لب یا با داد بلند برایش باز میشود، اما او گوشش به این حرفها بدهکار نیست، یک ترمز به گاریاش بزند چند دقیقه که هیچ، چند ساعت فحش و ناسزاست و گلاویز شدن و بعد هم کلانتری بازار، پس برای رسیدن به شکار ناب باید یک گوش را در کرد و یکی را دروازه.
وایسیم به جواب دادن تکتک این فحش و ناسزاها، تا شب یه قرون هم کاسب نیستیم. باید شتر دیدی، ندیدی. سرمون رو بندازیم پایین و چیزی نگیم. کوچه پسکوچههای بازار تنگ و باریکه، چاله و چوله هم تا دلتون بخواد داره، جمعیت هم که خدا بده برکت، روزای تعطیل که جای سوزن انداختن نیست، دیگه کافیه پر چرخ ما بخوره به کسی، بیا و ببین. ما که از بس شنیدیم کر شدیم.
عبدی به تیمچه که میرسد، دیگر حواسش به ما نیست. جعبههای شکستنی را به تنهایی بلند میکند و آرام میگذارد روی گاری و لابهلای جمعیت گم میشود، پیرمرد کوله به دوش هم آن طرف نشسته تا بار را روی دوشش بگذارند. فروشنده دستهای لرزان پیر را میگیرد و بلندش میکند. کمرش را حالا خیلی راحت زیر بار خم کرده و سر به زیر و چشم دوخته بر زمین، دالانهای پرزرق و برق را رد میکند. گاهی گوشه و کناری خلوت پیدا میکند و دستش را به دیوار میگیرد و نفسی تازه میکند و باز هم تیمچهها را یکی یکی آرام و بیصدا رد میشود. تیمچه علاءالدوله، تیمچه مهدیه، تیمچه امینالدوله، تیمچه سه چشمه، بازار بینالحرمین و... سالهای سال است که سهم او از این تیمچهها فقط عبور است و حمالی بارهایشان.
فهیمهسادات طباطبایی / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد