با کاروان صلح (21)

پیوند حمص و خرمشهر

هنوز چند دقیقه از ورودمان به حمص جدید نگذشته است، ما را جلوی یک هتل در حمص پیاده می‌کنند.
کد خبر: ۶۷۷۲۳۹
پیوند حمص و خرمشهر

مطابق معمول لابد باز شهردار و استاندار اینجا می‌آیند و سخنرانی می‌کنند و خوشامدی می‌گویند و لابد بعدش خانم مگوایر همان برنده جایزه نوبل حرف می‌زند و بعد نوبت به مادر اگنس می‌رسد و تازه اگر پدر دیوید اسمیت کوتاه بیاید، نوبت به حاج آقای زائری خودمان می‌رسد و تاحاج آقا دعا کند و از همدلی مردم ایران بگوید و تا مولانا حسینی درباره وحدت شیعه و سنی حرف بزند، دست‌کم یک ساعتی می‌گذرد.

برای همین چند تا از بچه‌های جوان و ماجراجوی خبرنگار ایرانی تصمیم می‌گیرند جلوی یک تاکسی را بگیرند و دربست بروند از سطح شهر و بخصوص جایی که در آن درگیری‌ها شدیدتر است، خبر تهیه کنند.

جالب آن که رضا امیرخانی هم با همین فکر به کاروان آنها می‌پیوندد و کمی بعد من هم با نیت ماجراجویی به کنارشان می‌روم که دارند با راننده تاکسی کلنجار می‌روند. از قرار معلوم بچه‌ها هیچ کدام پول عربی ندارند.

رضا 20 یورویی خود را بیرون می‌آورد و اصرار دارد آن را به جای لیر سوری به راننده بدهد و راننده انگار برای یورو هیچ ارزشی قائل نیست و فقط لیر سوری می‌خواهد. دست به جیب می‌شوم و یک‌هزار لیری به راننده می‌دهم.

برق هزار لیری نو بدجوری چشم راننده را می‌گیرد و می‌گوید یاالله یاالله. یعنی بپرید بالا. رضا با اصرار من جلو می‌نشیند و من و سه نفر از خبرنگارهای جوان در صندلی عقب تلنبار می‌شویم. هنوز از هتل صد متر دور نشده‌ایم که در اولین ایستگاه بازرسی همه‌مان را پیاده می‌کنند و می‌خواهند بدانند که چه کاره‌ایم.

شاید فکر کرده‌اند ما از گروه داعش باشیم. همین که می‌فهمند ایرانی هستیم رفتارشان با ما مهربان‌تر می‌شود، اما نگه‌مان می‌دارند تا بزرگ‌ترشان بیاید و بگوید که چه کنیم.

کمی نگران به نظر می‌رسند. به ما می‌گویند در همین شهر و در بخش حمص قدیم هنوز درگیری وجود دارد و هر لحظه در این شهر انفجار و درگیری رخ می‌دهد.

در پیاده رو خود را مشغول قدم زدن می‌کنم و به بچه‌ها می‌گویم من برمی‌گردم پیش دوستان در هتل، اما مامور بازرسی که بعدها می‌فهمیم نامش ناصر است، به من اجازه برگشتن هم نمی‌دهد.

یک ربعی طول می‌کشد تا فرمانده‌شان که ریبال نام دارد از راه برسد و با کلی نگرانی به ما اجازه می‌دهد که فقط یک ربع ساعت در منطقه بگردیم و از خودرو هم پیاده نشویم و به راننده هم کلی سفارش می‌کند که خیلی دور نشود.

ما به هر ایستگاه بازرسی که می‌رسیدیم باید نام ریبال را می‌گفتیم و راننده عرب نیز مدام با آنها در ارتباط بود.

از سه چهار ایستگاه بازرسی می‌گذریم و در انتهای خیابان به خانه‌هایی می‌رسیم بی‌سکنه و ویران که آثار خرابی‌اش مرا یاد روزهای درگیری خرمشهر می‌اندازد.

بچه‌ها پیاده می‌شوند و از خانه‌ها و نوشته‌ها عکس می‌گیرند. راننده کمی راحت‌شان می‌گذارد اما اصرار دارد که زودتر سوار شویم و برگردیم. هر چند دقیقه یک بار ریبال و ناصر زنگ می‌زنند تلفن همراه راننده که ببینند ما کجاییم.

دکتر علیرضا قزوه - شاعر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها