در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
علیرضا هم قسمتی از کار را به عهده داشت و برنامه به این صورت بود که او بعد از قرائت قرآن باید معنای آن را میخواند. به همین دلیل صبح زود از خواب بیدار شد تا بتواند به موقع به مدرسه برود. پس از شستن دست و صورت و خواندن نمازش کنار سفره صبحانهای که مادرش آماده کرده بود، نشست. مادر به او سفارش کرد که خوب بخورد تا برای انجام کارش انرژی بیشتری داشته باشد. صبحانه را که خورد سریع آماده شد تا از خانه بیرون برود که باز هم مادرش به او گفت : پسرم فکر نمیکنی حالا زوده بری، بهتره یه کم صبر کنی.
علیرضا از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و دید که هوا هنوز تاریک است، اما گفت: نه مامان دیرم میشه.
مادر که به نظر کمی نگران بود دوباره گفت: خیلی زوده، ساعت رو نگاه کن.
بعد از حرف مادرش نگاهی به ساعت کرد و متوجه شد که تازه ساعت 6 و 15 دقیقه است و تا خوردن زنگ، بیشتر از یک ساعت زمان دارد و چون مدرسه هم نزدیک بود شاید لازم نبود که اینقدر زود برود. ولی با خودش فکر کرد که اگر زودتر راه بیفتد وقت بیشتری برای تمرین کردن با بچهها دارد. به همین دلیل گفت که اگر بروم بهتر است. مادرش از او خواست پس لااقل صبر کند تا هوا کمی روشن بشود، اما علیرضا اصرار داشت که هرچه زودتر خودش را به مدرسه برساند و حتی با پیشنهاد مادر که از او خواست تا همراهش باشد هم مخالفت کرد و گفت که دیگر بزرگ شده و میتواند تنهایی برود. مادرش با این که نگران بود، اما اجازه داد و علیرضا کیفش را برداشت و از خانه بیرون رفت. در را که بست چند لحظهای ایستاد و به اطرافش نگاه کرد. کوچه تا آخر تاریک بود و فقط لامپهای تیرهای چراغ برق کمی آن را روشن کرده بودند. نگاهش به سمت درخت چنار روبهروی خانه چرخید و به نظرش آمد که یک جور عجیبی است. با خودش فکر میکرد که برود یا این که کمی صبر کند تا هوا روشنتر بشود. توی همین افکار بود که یک دفعه صدای جیغ گربهای بلند شد و او را حسابی ترساند. بعد از این اتفاق چند لحظهای طول کشید تا به خودش آمد. به پنجره خانهشان که رو به کوچه بود نگاه کرد و دید که چراغ روشن است. شاید بهتر بود که از مادرش کمک میگرفت، اما خیلی زود از این فکر پشیمان شد و با خودش گفت که هر طور شده باید خودم را به مدرسه برسانم. او هنوز سرجایش ایستاده بود و تکان نمیخورد، اما باید سریع تصمیم میگرفت چون ممکن بود دیرش بشود. به یاد حرف مادرش افتاد که گفته بود هر موقع یه جایی ترسیدی یک آیه از قرآن را که بلدی بخوان یا سه تا صلوات بفرست تا خدا کمکت کند.
او هم صلوات فرستاد و هم آیه کوچکی از قرآن را خواند! وقتی احساس دلگرمی بیشتری کرد تصمیم گرفت حرکت کند که ناگهان صدایی از پشت سر به او گفت: بهتره با هم بریم؛ چطوره؟ کمی جا خورد و با تعجب برگشت و به عقب نگاه کرد. پدرش آنجا ایستاده بود و دوباره با لبخند به او گفت: منم دارم میرم سر کار. از شدت خوشحالی نمیدانست چه بگوید، اما خودش را جمع و جور کرد و گفت: داشتم میرفتم؛ حالا که شما اومدی با هم میریم.
بابا خندید و دست علیرضا را گرفت و با هم به راه افتادند.
رضا بهنام
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم