گفت‌وگوی جام‌جم با عروس سیاه بخت دقایقی پس از آزادی

پاهایم پس از شنیدن خبر آزادی سست شد

دلم روشن است، از من می‌گذرد

آفتابی ملایم از پنجره‌های نورگیر خانه می‌بارد، کبری توی ظرفی بلور انار دان می‌کند، غذا را بار می‌گذارد، چای دم می‌کند، صورتش را چشم در چشم آیینه می‌آراید و بهترین پیراهنش را تن می‌کند و به شوهرش زنگ می‌زند «از سرکار که برمی‌گردی مادرت را هم همراهت بیاور که دور هم ناهار بخوریم. بیشتر خوش می‌گذرد.»
کد خبر: ۵۷۱۸۱۵
دلم روشن است، از من می‌گذرد

اگر پنجم آبان 79 از تقویم زندگی کبری پاک می‌شد، اگر آن روز که شوهر از خانه بیرونش کرد، برنمی‌گشت و به مادرشوهرش التماس نمی‌کرد بار دیگر راهش بدهد، اگر آتش مشاجره باز میان‌شان روشن نمی‌شد و پیرزن به قتل نمی‌رسید، آن خانه پرنور و باصفا، آن بعدازظهر دلچسب و آن مرد شاد که ظهر نشده با مادرش برای ناهار به خانه می‌رسیدند، همه، یک برگ می‌شدند از دفتر خاطرات زندگی کبری؛ دختری که از دل فقر متولد شده بود، اما می‌خواست هر طور شده تقدیرش را عوض کند و خوشبخت‌ترین زن عالم شود.

صدای کبری می‌لرزد: «نه! نباید خیالپردازی کنم. بختم سیاه است. می‌بینی که!» سرش را پایین می‌اندازد و نگاه اشکی‌اش را می‌دزدد و سینی گرد استیلی را با یک استکان شربت آلبالو می‌گذارد جلوی من که بهت‌زده به او خیره شده‌ام و در فکرم که این زن نحیف و بی‌لبخند با چشم‌های بی‌نور که تارهای سپید موها را گاه به گاه زیر روسری پنهان می‌کند، چگونه 13 سال زندان را دوام آورده و هر روز، هر ساعت، هر‌دقیقه به مرگ فکر کرده و دیوانه نشده است‌؟

کبری رحمانپور 13 سال بی‌تاب در سلولش قدم زد، 13‌سال‌اشک ریخت آنقدر که سوی چشم‌هایش هم مانند رنگ گونه‌ها، موها و لب‌هایش پرید، 13 سال هر شب خواب دید چارپایه‌ای از زیر پایش کشیده می‌شود، او جان می‌کند و دست‌و‌پایش‌بالای دار، تند و بی‌هدف تکان می‌خورد، 13‌سال سعی کرد صحنه قتل را مرور کند، اما یادش نیامد، 13‌سال از تصور نوک تیز چاقویی که گوشت و پوست را می‌شکافد و پس از آن، خون فواره می‌زند، از ترس و اندوه، خیس عرق شد.

کبری 13 سال، عکس 3 در 4 کوچک و غمگینی بود روی دیوار اتاق کار عبدالصمد خرمشاهی، وکیلش، کنار عکس مجرمان محکوم به اعدام دیگری که مرد پی آزاد‌کردن یا تخفیف‌ گرفتن در مجازات‌شان، بی‌هیچ چشمداشت مادی، کتاب‌های قانون را ورق می‌زد و در دادگاه‌ها دفاعیه می‌خواند. برخی صاحبان آن عکس‌ها در طول سال‌ها قصاص شدند.

کبری، اما یکشنبه هفته گذشته، ساعت 1.30 بعد‌از‌ظهر، 13‌سال و 7 ماه زندگی پشت دیوارهای زندان را یک ساک‌دستی کوچک کرد و با گام‌هایی سست از زندان بیرون آمد و مات و مبهوت به پدرش که پشت پرده اشک، لرزان و تار بود، خیره شد.

آنجا که همه بی‌نقابند

خانه کبری، دو اتاق کوچک تودرتوی خلوت و بدون فرش در شهرری است که گوشه یکی از آنها تختی فنری گذاشته‌اند و کنارش عسلی زهوار دررفته‌ای است که روی آن انواع داروها چیده شده. تاجی، مادر کبری بیماری ناشناخته دارد؛ سخت راه می‌رود، پاهایش طوری ورم کرده است که نمی‌تواند حتی کفش به پا کند، اما هنوز هم اصرار دارد نمازش را ایستاده بخواند و وقتی رسیده‌ام که سجاده‌ قرمزش را کنار پنجره پهن کرده است.

رو می‌کند به من: «ما مستاجریم، تا یک ماه دیگر باید خانه را تخلیه کنیم. با این کرایه‌خانه‌ها سخت می‌توانیم خانه دیگری پیدا کنیم.» می‌پرسم: «پس وثیقه 200 میلیون تومانی کبری را چطور جور کردید؟» می‌گوید: «نیکوکاران هم وثیقه و هم دیه را دادند.»

همه اعضای خانواده کبری، جز برادر بزرگ‌تری که در خانه نیست، دورم حلقه زده‌اند. پدرش ابوالفضل خدماتی بوده و حالا تنها منبع درآمد خانواده، حقوق بازنشستگی ناچیز اوست. محمدحسین، پسر کوچک‌ترش، معلول ذهنی بیست و چهار ساله‌ای است با سری بزرگ نسبت به جثه‌اش و تنی لاغر و ضعیف که دو زانو نشسته است و خیره شده به ضبط صوتم.

پدر دست می‌کشد روی سر پسرش «یک وقت خیال نکنید چیزی حالی‌اش نیست. محمدحسینم پیش از آن‌که کبری برود زندان، توی مدرسه استثنایی‌ها درس می‌خواند، اما خواهرش که رفت، حال و روزش بدتر شد. دیگر نرفت مدرسه.»

محمدحسین آهسته با حرکت سر تعظیم می‌کند. کبری می‌گوید: «او عمیق و کم‌واکنش نشان می‌دهد، برعکس من که واکنش‌هایم سطحی و زیاد است.»

می‌پرسم: «به نظرت حادثه‌ای که 13 سال پیش رخ داد هم یکی از آن واکنش‌های ناگهانی بود؟» درد پای راست کبری کلافه‌اش کرده است.

با یک دست پا را آرام‌آرام ماساژ می‌دهد: «زندانی‌هایی که مرتکب قتل شده‌اند دو جورند:گروه اول آنهایی هستند که مدت‌ها به کشتن فکر کرده‌اند و برایش برنامه‌ریزی داشته‌اند، اما گروه دیگر ناگهان مرتکب قتل شده‌اند. من از گروه دوم هستم. نمی‌خواستم فرخ را بکشم.»

به خیال کبری آدم‌های زندان برخی مظلومند، برخی سنگدل، برخی ورشکسته‌اند، برخی کلاهبردار حرفه‌ای، برخی باوفا و اهل دل، برخی خشن و خشمگین از خودشان و جامعه، برخی بزن بهادر و باندباز، برخی بی‌آزار و خجالتی و گوشه‌گیر. زندان به چشم کبری، پایین‌ترین لایه اجتماع است؛ جایی که همه رازها فاش می‌شود و آدم‌ها، خود واقعی و بی‌نقاب‌شان را رو می‌کنند.

«من اهل باندبازی نبودم. سرم به کار خودم بود. ماه‌های اول روزنامه پخش می‌کردم. بعد از مدتی، نامه‌های قضایی بقیه زندانی‌ها را می‌نوشتم و کارهای اداری انجام می‌دادم، اما وضع روحی‌ام بشدت بد بود. تا آن‌که خانم ارشلو، روان‌شناس زندان از من خواست وارد بند مشاوره شوم. آنجا در کلاس‌های روان‌شناسی شرکت کردم و وضع روانی‌ام بهتر شد.»

روزی که زندگی به او اخم کرد

حرف قتل که می‌شود، پدر، محمدحسین را از خانه بیرون می‌برد. مادر کز کرده گوشه اتاق و دخترش را تماشا می‌کند. کبری سرخ شده است: «فکر می‌کنم تاوان جرمم را در این 13 سال پرداخته‌ام. نمی‌دانی زندان چه جور جایی است، یک گور دسته‌جمعی.»

درد پای راست کبری بیشتر شده، بیماری‌هایش سوغات سال‌های تنهایی است.عینک را دستم می‌دهد: «وقتی می‌رفتم چشم‌هایم اینقدر ضعیف نبود. آنجا خیلی گریه کردم و چشم‌هایم هی ضعیف‌تر شد.»

زندان برای کبری یعنی جایی که به هر کس دل بسته ناگهان او را از دست داده است مثل شهلا، زن صیغه‌ای ناصر محمدخانی فوتبالیست معروف که جرمش قتل همسر دائم شوهرش بود و یک روز کبری را بغل کرد و با ترس توی‌گوشش زمزمه کرد: «خداحافظ! مرا می‌برند برای اعدام.» یا طیبه که به جرم قتل فرزند همسرش محکوم به اعدام شده بود و هرگز جرمش را نپذیرفت و در آن سال‌های انتظار تا اعدام ادامه تحصیل داد و حتی در دانشگاه ثبت‌نام کرد، اما هنوز درسش تمام نشده بود که زمان مجازاتش رسید. کبری تلخ لبخند می‌زند و پرسشم را تکرار می‌کند: «چرا در زندان درس نخواندم؟ چون فکر می‌کردم سرنوشتم شبیه همه آنهایی است که به اعدام محکوم شده‌اند.»

مادرش می‌گوید: «دخترم وقتی کوچک بود دلش می‌خواست دکتر شود.» آرزوی کبری فقط دکتر‌شدن نبود. او دلش می‌خواست خوشبخت شود و مثل خیلی از دخترهای هم‌سن و سالش در آن محله خیال می‌کرد ازدواج سرنوشتش را عوض می‌کند. ‌وقتی کبری با علیرضا آشنا شد، مرد تقریبا شصت ساله بود و کبری بیست ساله. مرد چند بار پیش از او ازدواج کرده بود و کبری نخستین بار بود که ازدواج می‌کرد و به همین علت خانواده‌اش با ازدواجش مخالفت می‌کردند، اما کبری التماس‌شان می‌کرد، چون مرد برایش یک زندگی رویایی ترسیم کرده بود که در آن کبری به دلیل تنگدستی از آرزوهایش نمی‌گذشت، بلکه کدبانوی ثروتمند و زیبای خانه‌ای مرفه می‌شد و حتی همراه مردی که عاشقش بود برای تحصیل در دانشگاه به کشوری دیگر می‌رفت.

کبری آنقدر اصرار به ازدواج داشت که حتی نفهمید مادرش افسردگی گرفته و پدرش هم زمینگیر شده است و دست آخر در بیستم شهریور 78 با مرد رویاهایش ازدواج کرد.

محل زندگی آنها مثل خانه پدری در شهرری، توسری خورده، نمور و کوچک نبود، خانه‌ای بزرگ و پر نور در طبقه چهارم آپارتمانی سر تا پا سپید در نیاوران بود، اما خوشبختی کبری چند ماه بیشتر طول نکشید. دعواهایشان آغاز شد تا وقتی که تقویم زندگی‌شان رسید به پنجم‌آبان 79 که باز کبری و علیرضا جر و بحث کردند، اما این‌بار کار به آشتی نرسید. مرد کبری را سوار خودرو کرد و تا پل سیدخندان برد و از او خواست به خانه پدری‌اش برود. «در محله ما نظر مردم درباره زنی که از خانه شوهرش برگردانده می‌شود، خیلی بد است . حرف‌های زیادی پشت سرش زده‌می‌شد که شرم داشتم برگردم، می‌ترسیدم.»

پس کبری برگشت خانه همسرش و به فرخ شعاع‌ثابت، مادرشوهر هفتاد‌و‌پنج‌ساله‌اش التماس کرد که او را بپذیرد، اما کبری و مادرشوهرش بار دیگر با هم درگیر شدند.

«دقیقا به یاد نمی‌آورم چگونه قتل اتفاق افتاد. مادرشوهرم در حال دعوا رفت و از کمد چاقو آورد. نمی‌دانم هدفش چه بود. من بشدت ترسیده بودم. سعی کردم از خودم دفاع کنم، اما...» کبری وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده است که پیرزن را غرق در خون روی زمین دید و جیغ کشید و ضجه زد و فرار کرد.

خرمشاهی اعتقاد دارد کبری در لحظه قتل دچار جنون آنی شد که چاقو در رفت و آمدی تند، رشته زندگی فرخ را برید. همان شب کبری به جرم قتل بازداشت و مدتی بعد به قصاص محکوم شد. «زمان در زندان، هم تند می‌گذرد هم کند. وقتی تنها می‌شوی، وقتی هوس بیرون‌رفتن می‌کنی، پای عقربه‌ها لنگ می‌شود، اما وقتی می‌خواهی پیش از اعدام دنبال کار پرونده‌ات را بگیری که شاید نجات پیدا کنی، روزها مثل برق می‌گذرد.»

زندگی زیر سایه مرگ

گرچه کبری یکشنبه هفته گذشته آزاد شده، اما هنوز عکس 3 در 4 غمگینش روی دیوار اتاق خرمشاهی باقی مانده است. وکیل فقط وقتی عکس‌های کهنه را از روی دیوار بر‌می‌دارد و عکس مجرمان جدید را جایگزین‌شان می‌کند که پرونده صاحبان عکس‌های قدیمی کاملا بسته شده باشد.

پرونده کبری گرچه مختومه شده، اما علیرضا هنوز رضایت نداده است و حتی به برخی رسانه‌ها گفته قصد دارد سهم 200 میلیون تومانی دیه را به دو خواهر و سه برادرش بپردازد تا کبری اعدام شود، اما خرمشاهی هنوز امیدوار است علیرضا از گناه کبری بگذرد. ‌

علیرضا اما هنوز از گناه کبری نگذشته است. او اشک‌های پشیمانی همسرش را ندیده، خبر ندارد کبری همچنان می‌گوید دوستش دارد، نمی‌داند کبری تنها دلخوشی پدر و مادر بیمارش است، نمی‌داند کبری بارها در زندان برای مادرشوهرش خیرات داده و نماز خوانده و از او حلالیت طلبیده و چند بار خواب پیرزن را دیده که با او مهربان شده است، نمی‌داند چقدر دردناک است که کبری هر بار توی آیینه نگاه می‌کند، یادش می‌افتد ناخواسته جان کسی را گرفته و چه کابوسی است هر لحظه تصور‌کردن زمانی که چارپایه از زیر پا در می‌رود، مهره گردن می‌شکند و اعدامی نفس کم می‌آورد.

کبری وقت رفتن، با ترس و تردید، در خانه را باز می‌کند: «هنوز هم گاهی خیال می‌کنم کسانی پشت در منتظرم ایستاده‌اند تا مرا بگیرند و برگردانند زندان.»

می‌گویم: «اگر علیرضا آن‌طور که گفته سهم دیه را بپردازد...» کبری سرش را پایین می‌اندازد و با بغض زمزمه می‌کند: «دلم روشن است که رضایت می‌دهد... دلم روشن است که از من می‌گذرد...».

مریم یوشی‌زاده‌ -‌ گروه جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها