فرماندهی که از بیمارستان فرار کرد

عباس شعف، فرمانده گردان میثم تمار، ساعتی پس از شهادت محسن وزوایی به سختی مجروح شد و هیچ نشانه‌ای از زندگی در جسم او مشهود نبود، به گونه‌ای که هم‌رزمانش با دیدن پیکر غرقه به خون او تصور کردند که به شهادت رسیده است.
کد خبر: ۵۶۳۷۶۰
فرماندهی که از بیمارستان فرار کرد

آرام و قرار نداشتند، فرمان امام را باید اجرا می‌کردند، فرمان امام آن قدر برایشان مهم بود که از جانشان هم گذشتند؛ اگر چه پای خودشان به خرمشهر نرسید، اما خرمشهر را برای ارزش‌های اسلام فتح کردند. یکی از همین شهدا، شهید «عباس شعف» فرمانده گردان میثم تمار بود که حتی بعد از مجروحیت سخت، از بیمارستان گریخت تا عملیات «الی بیت‌المقدس» حضور پیدا کند.

***

جاده اهواز ـ خرمشهر شده صحرای کربلا، سپاه سوم دشمن از همه سمت هجوم آورده. گلوله‌باران بچه‌ها توسط توپ‌ها و خمپاره‌ها یک لحظه قطع نمی‌شود، انگار به جای باران از آسمان آتش می‌بارد. تانک‌های دشمن از غرب، جنوب و شمال جاده، به سمت رزمندگان ایرانی در حال حرکت‌ هستند.

اجرای تیر مستقیم تانک‌ها، امان نیروها را بریده، رگبار کالیبرهای دوشکا و توپ‌های چهارلول پدافند هوایی «شیلیکا» با برد سه هزار متر که قوای سپاه دشمن از آنها مثل تیربار، علیه نفرات پیاده ما کار می‌کشند، همه را زمین‌گیر کرده است.

فرمانده گردان میثم تمار، عباس شعف، مرتب طول جاده را می‌دود و نفرات را نسبت به وظایف‌شان توجیه می‌کند و می‌گوید: «برادرها، داخل سنگرهایی که کنده‌اید بمانید. فقط همان‌هایی که گفته‌ام بیرون باشند و مراقب تانک‌ها، به محض اینکه تانک‌های دشمن نزدیک شدند، باید با آر.پی.جی به آنها حمله کنید».

از بی‌سیم فرماندهی گردان، شعف را پیچ می‌کنند. آن سوی خط، محسن وزوایی، فرمانده محور عملیاتی محرم از تیپ 27 محمد رسول‌الله(ص) قرار دارد:

وزوایی: شعف، شعف، وزوایی. شعف‌جان وضعیت شما چطوره؟

شعف: الان دشمن از روبه‌رو و از سمت چپ، داره با تانک‌هاش می‌کشه جلو، ما هم به بچه‌ها گفتیم وقتی آمدند جلو، به آنها حمله کنند.

وزوایی: شعف جان تو الان موقعیت دقیق خودت را بگو.

شعف: ما توی جاده، به سمت راست پدافند کردیم.

وزوایی: پس با این حساب، نسبت به گرمدشت، سه کیلومتر پایین‌تر هستی. بله؟

در این لحظه ناگهان تماس قطع می‌شود. شعف و وزوایی هم هر دو مستأصل می‌مانند.

در همین لحظات، در حد گردان میثم، تانک‌های مدرن تی ـ 72 تیپ مستقل 10 زرهی سپاه سوم ارتش بعث ضمن حرکت از شمال خرمشهر، خیز به خیز به حد چپ محور عملیاتی محرم نزدیک شده‌اند. ده‌ها تانک با آرایش دشتبان، ضمن شلیک‌های مستمر، خود را به خاکریز گردان میثم نزدیک می‌کنند. رگبار دوشکای روی برجک تانک‌های دشمن، به سمت آر.پی.جی‌زن‌ها شدت می‌گیرد. همین اقدام باعث می‌شود تا تانک‌های عراقی با خیالی راحت و آسوده به پیشروی‌شان ادامه دهند.

تا اینکه اولین شلیک آر.پی.جی به سمت تانک‌ها روانه می‌شود. در پی شلیک این گلوله، تانک جلودار ستون زرهی دشمن، غرق آتش و انفجار می‌شود. هم‌زمان، تعداد دیگری گلوله آر.پی.جی به سمت تانک‌ها شلیک می‌شود، اما رزمندگان با کمال تعجب می‌بینند این گلوله‌ها به تانک‌ها اثر نمی‌کنند. عباس شعف، فرمانده گردان به آر.پی.جی‌زن‌ها فرمان بازگشت به خاکریز را می‌دهد. شکارچی‌های تانک به پشت خاکریز باز می‌گردند.

همه متعجب از کمانه کردن گلوله‌های آر.پی.جی بر بدنه تانک‌ها، چشم به فرمانده‌شان می‌دوزند. او می‌گوید: «بچه‌ها، تانک‌هایی که منهدم شده‌اند، همه از بغل مورد اصابت قرار گرفته‌اند. شلیک‌هایی که از روبه‌رو کردیم، همه ناموفق بوده. پس یادتان باشد؛ سعی کنید این دفعه تانک‌ها را از پهلو مورد هدف قرار دهید. حالا پشت سر من از خاکریز جدا شوید. سه نفر به چپ، سه نفر به راست، سه نفر وسط».

شعف نگاهی به بسیجیانی می‌اندازند که دوره‌اش کرده‌اند و با اشتیاق به او چشم دوخته‌اند. پرده از مقابل چشمانش کنار می‌رود. تعدادی از بچه‌ها را شهید می‌بیند.

به خود می‌آید و می‌گوید: «بچه‌ها، یک لحظه صبر کنید!... این‌بار عده‌ای از ما شهید می‌شوند، هر که شهید شد، بقیه را فراموش نکند؛ بچه‌ها به همدیگر قول شفاعت بدهید. بسیار خوب، حالا پشت سر من حرکت کنید».

عباس شعف، آر.پی.جی به دست از خاکریز جدا می‌شود و 9 بسیجی شکارچی تانک گردانش نیز، با او همراه می‌شوند. پس از جدا شدن از خاکریز، طبق دستور فرمانده به سه گروه تقسیم می‌شوند و به قلب دشمن یورش می‌برند.

این‌بار بسیجیان ایرانی از تانک‌سواران صدامی موفق‌ترند و تعداد بیشتری از تانک‌ها را به آتش می‌کشند، ولی هنگام بازگشت، سه نفر از آنها همراه گروه نیستند و پیکرهای غرقه به خونشان در صحنه نبرد باقی می‌ماند. تانک‌ها قدری عقب می‌کشند. با عقب‌نشینی تانک‌ها، حجم آتش بر روی خط دفاعی محور عملیاتی محرم از تیپ 27 شدت می‌گیرد. فرمانده گردان میثم‌تمار مانند مادری دلسوز کنار خاکریز می‌دود و بچه‌ها را به پناه گرفتن سفارش می‌کند.

در همین حین، چشمش به محسن وزوایی می‌افتد که از سمت شمال خاکریز به همراه بی‌سیم‌چی‌ها و معاون دومش، تقوی‌منش، به سمت او می‌آیند. عباس از دیدار محسن خوشحال می‌شود. او محسن را از بازی‌دراز می‌شناسد. نه، بلکه قدیم‌تر از آن؛ از محله‌شان در نظام‌آباد تهران.

عباس خیلی به محسن علاقه دارد. در بازی‌دراز یک‌بار محسن جان او را نجات داده است. محسن وزوایی هم از ملاقات عباس خوشحال است. او هم عباس را خیلی دوست دارد؛ آخر عباس تنها پسر خانواده‌اش است و مادرش به هنگام اعزام، او را به دست محسن سپرده. محسن هم در این نبرد، فرماندهی چهارصد رزمنده بسیجی گردان میثم را به عباس محول کرده است.

عباس علی‌رغم کمی سنش، فرمانده لایقی است. عباس و محسن در آغوش هم فرو می‌روند. برای لحظاتی، گویی زمان از حرکت باز می‌ایستد و این دو رزمنده را به عمق تاریخ می‌کشاند؛ به بازی‌دراز، به محاصره، به بی‌آبی، به مجروحیت... لحظاتی بعد، دو دوست به خود می‌آیند، و با دیده‌بوسی از هم جدا می‌شوند.

ـ خسته نباشی عباس جان؛ چه خبر؟

ـ برادر محسن،‌ این چپ ما خیلی خالیه. تانک‌ها هم تا حالا چند بار جلو کشیدند که از ما جناح بگیرند؛ ولی بحمدالله بچه‌ها اینها را عقب زدند. باید فکری اساسی کرد.

گلوله‌ خمپاره‌ای کنارشان منفجر می‌شود. همه خیز می‌روند و بعد در کنار خاکریز پناه می‌گیرند. محسن می‌پرسد: «الان وضعیت عمومی درگیری شما چطوره؟»

ـ فعلاً قدری عقب رفته‌اند، به گمانم به فکر اجرای پاتک دیگری باشند.

ـ باید ما پیش‌دستی کنیم. به بچه‌ها بگویید آماده شوند تا با یک الله‌اکبر به تانک‌ها حمله کنیم و روی خاکریز عمود به این جاده سنگر بگیریم. بچه‌های گردان مقداد هم آماده شده‌اند. با یک حمله غافلگیرانه تا آن خاکریز، باید یکسره بدویم، بعد هم به بچه‌ها بگویید تا می‌توانند تانک‌هایشان را بزنند.

عباس مانند سربازی مطیع، سخنان فرمانده محور را به گوش جان می‌خرد و از محسن جدا می‌شود. فرماندهان گروهان‌ها را فرا می‌خواند و دستور فرمانده محور را به آنها انتقال می‌دهد. فرماندهان گروهان‌ها به همراه مسئولین دسته‌ها، بچه‌ها را آماده می‌کنند. لحظه‌ای بعد صدای عباس شعف از بی‌سیم فرمانده محور محرم شنیده می‌شود.

شعف: وزوایی، وزوایی، شعف.

وزوایی: عباس جان بگوشم؛ بگو.

شعف: بچه‌های ما آماده کربلا رفتن هستند. مفهوم شد؟

وزوایی: بله مفهوم شد، باش تا خبرت کنم. تمام.

شعف: چشم برادر، چشم.

محسن وزوایی این‌بار در تماس با مرتضی مسعودی، فرمانده گردان مقداد را هم به گوش می‌کند.

وزوایی: مسعودی، مسعودی، وزوایی.

مسعودی: به گوشم، محسن‌جان بفرما.

وزوایی: برای آن مطلب که گفتم آماده‌ای؟

مسعودی: بله برادرجان، همه آماده‌اند بروند کربلا.

سپس محسن وزوایی از خاکریز بالا می‌رود و عمق سپاه دشمن را در بیابان غرب جاده اهواز ـ خرمشهر نظاره می‌کند. در فاصله 300 متری آنان، دریایی از تانک و زره‌پوش صف بسته است.

اجرای آتش توپ و خمپاره و تیربارهای دشمن هم لحظه‌ای قطع نمی‌شود. محسن وزوایی گوشی بی‌سیم را مقابل دهان می‌آورد و آغاز حمله سراسری را دستور می‌دهد.

ـ به تمام گردان‌های محور محرم، به تمام گردان‌های محور محرم؛ به سمت جلو پیشروی کنید. الله‌اکبر، الله‌اکبر!

با فرمان وزوایی،‌ بسیجیان گردان‌های میثم و مقداد از خاکریز جدا شده و پشت سر فرماندهان دلیرشان، شعف و مسعودی، به نیروهای دشمن یورش می‌برند. فریاد الله‌اکبر، زمین ایستگاه گرمدشت را می‌لرزاند و لحظه‌ای بعد، تانک‌های دشمن در آتش غضب الهی می‌سوزند. دشمن مجبور به عقب‌نشینی می‌شود.

محسن وزوایی که شخصاً در جلوی صف رزمندگان حرکت می‌کند، هدایت عملیات را به عهده دارد.

با انفجاری ناگهانی، همه جا غرق در گرد و غبار و دود می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند و بیش از همه، قلب عباس تیر می‌کشد. به سمت محسن خیز برمی‌دارد، بالای سر او می‌ایستد و نگاهش می‌کند. آن چهره جذاب و پرابهت و دوست‌داشتنی،‌ حالا آرام روی خاک‌ها آرمیده. خم می‌شود، سربند محسن را عقب می‌زند و لب بر پیشانی یار دیرین می‌گذارد. حالا جسم بی‌جان محسن در آغوش عباس جا گرفته است. اشک پهنای صورت فرمانده گردان میثم را پوشانده، گوشی بی‌سیم را از زمین برمی‌دارد و مستأصل، در تماس با قرارگاه فرعی نصر 2، احمد متوسلیان، فرمانده تیپ 27 را صدا می‌زند.

ـ احمد، احمد، شعف.

ـ شعف جان به گوشم. شما پشت این خط چه می‌کنی؟

ـ برادر احمد، محسن وزوایی مفهوم است؟

ـ بله برادر جان بگو.

ـ برادر احمد، محسن... محسن... محسن

ـ شعف جان چی شده؟ چرا چیزی نمی‌گی؟

ـ احمدجان؛ محسن کربلایی شد.

دیگر نای سخن گفتن ندارد. گوشی بی‌سیم را رها می‌کند. زیر باران آتش و گلوله، می‌نشیند بالای سر محسن و با او نجوا می‌کند:

«محسن‌جان، چرا ساکتی؟ حرف بزن، این دلم داره سنگینی می‌کنه، من طاقت سکوت تو رو ندارم. فدات بشم داداش، تمنا می‌کنم یک کمی با من حرف بزن. اصلاً قرارمون این نبود، مگه قرار نبود من رو به دست مادرم بسپاری. حالا چرا تو این وانفسا می‌خواهی منو تنها بذاری. مگه نمی‌بینی دشمن دور تا دور ما رو گرفته؟ محسن‌جان، بچه‌ها به فرماندهی تو نیاز دارن. پاشو فرمانده، پاشو مرد خدا، پاشو داداش جون، الان که وقت خواب نیست. محسن‌جان، تو همیشه یار و یاور من بودی. در اوج خطرات بارها منو یاری دادی. ولی حالا من، بالای جسم بی‌جان تو، چه خاکی به سر کنم؟ توی این صحرای بی سر و ته، زیر این بارش آتیش و گلوله و گرما. محسن‌جان، می‌دونم به آرزوت رسیدی. می‌دونم به نهایت خواسته‌ات رسیدی. کاش برات بازگشتی بود و منو هم با خودت می‌بردی؛ همون‌طور که در بازی‌دراز بردی.»

عباس چشم به گرانه آسمان می‌دوزد و در تلألوی نور کورکننده خورشید روز دهم اردیبهشت 1361، پرنده خیالش به پرواز درمی‌آید. پرواز می‌کند تا آن سوی قله‌ها، آنجا که زمینش به آسمان نزدیک‌تر است، بازی‌دراز، و بعد با او نجوا می‌کند:

«اون شب خنک بهاری یادته؟ پارسال، شب دوم اردیبهشت، حال و هوای عجیبی داشتم. تو قبل از عملیات گفته بودی: این عملیات برای ما، کربلای دیگری است. گفته بودی: تعداد نفرات و تجهیزات دشمن زیاده، ولی ما با یاری خدا و فریاد الله‌اکبر به اونا غلبه می‌کنیم. از ما خواسته بودی تا نیت کنیم و این پیروزی رو به امام تقدیم کنیم. همه با هم همدل شده بودیم تا لبخند پیروزی رو به لب‌های امام بنشونیم. این خواست تو بود.

اون شب، وقت وداع به همه گفتی تا همدیگر رو دعا کنند، گفتی اگه کسی شهید شد، بقیه رو فراموش نکنه. وقتی با همه وداع کردی، به سراغ من که اومدی، صورتت غرق اشک بود. دست‌هایت دور گردنم حلقه شد و من هم خودمو به آغوش تو سپردم. حرفی بین ما رد و بدل نشد. ولی هزاران هزار درددل نگفته توی چشمات موج می‌زد. تو برای بچه‌ها فقط یک فرمانده نبودی؛ برای همه پدری می‌کردی، مراقب همه بودی. توی پادگان ابوذر سرپل‌ذهاب که بودیم، شبی نبود که تا صبح بیدار نمونی.

به بچه‌هایی که در خواب بودند سر می‌زدی. پتو روشون می‌کشیدی. پوتین‌هاشون را واکس می‌زدی و گاهی لباس‌هاشونو می‌شستی. اما این چیزها رو هیچ‌کس نه دید، نه می‌دونست. فقط من می‌دونستم. اون شب عملیات، عجیب نور بالا می‌زدی، از لحظه حرکت‌مون، مرتب کنار ستون حرکت می‌کردی و بچه‌ها رو به یاد خدا می‌انداختی.

موقعی که به خط اول پدافندی کماندوهای بعثی رسیدیم و با اونا درگیر شدیم، تو همه‌جا بودی. هر طرف که درگیری سخت‌تر بود، تو همون‌جا بودی. خروش الله‌اکبرت، مایه دلگرمی همه ما بود. هر جا که کار گیر می‌کرد، تو بودی که با تلاوت قرآن و خواندن سرودهای حماسی، به نبرد بچه‌ها روح می‌دادی. کنار تو جنگیدن، یاد نبردهای صدر اسلام و اون حال و هوای شمشیر زدن کنار رسول‌الله (ص) و امیرالمؤمنین(ع) رو برای ما تداعی می‌کرد.

اون شب، من هم سراپا شور بودم. به همراه بچه‌های دسته‌ام تا عمق مواضع دشمن نفوذ کرده بودیم. دشمن از همه سمت ما رو زیر آتیش گرفته بود. لحظه‌ای رگبار گلوله‌ها و آتیش خمپاره‌ها قطع نمی‌شد و ما مقاومت می‌کردیم.

ناغافل ضربه‌ای محکم به سینه‌ام خورد. دود و بوی باروت همه‌جا رو پر کرد و من خودمو در میان زمین و آسمون دیدم و بعد، به زمین کوبیده شدم. از همه جای بدنم خون جاری بود. چشم‌هام جایی رو نمی‌دیدن. دست و پام هیچ به فرمانم نبودن. فقط صدایی فضا رو پر کرده بود:

ـ بچه‌ها! برادر شعف شهید شده.

ـ بعثی‌ها دارن می‌آن.

ـ عقب‌نشینی کنید.

ـ مجروحا رو به عقب ببرین.

ـ دیگه هیچ نفهمیدم تا شب.

بعثی‌ها بالای سرم اومدن. یکی‌شون می‌خواست تیر خلاصی حواله‌ام کنه، اما اون یکی لگدی به پهلوم زد و با پوتین، دست شکسته‌ام رو کوفت. درد تمام وجودم را فراگرفت، ولی صدایی بیرون نیامد و همین مانع اون شلیک آخری شد و من چقدر مشتاق او تیر خلاص بودم.

اونا که رفتن، سرما و درد به سراغم آمد. یکی از پاهام خرد شده بود، دست راستم هم شکسته بود، ترکشی پهلوی منو سوراخ کرده بود و چند تا ترکش ریز و درشت هم، صورت و سرم رو غرق خون کرده بودن. توی اون سرما و ظلمت شبانه، خودم بودم و خدا. غرق مناجات بودم. مناجات که نه، اون‌چه از سوی من بود، نیاز بود و نیاز و از او سو، همه ناز بود و ناز. دل به رضایتش داده بودم که... شبحی از دور آشکار شد.

اول فکر کردم باز بعثی‌ها هستن. اما نه، توی اون تاریکی، خیلی خوب تو رو شناختم، خودت بودی؛ با اون قد و بالای رعنا. قدم به قدم گشتی تا به من رسیدی. می‌خواستم سلامت کنم، اما نه در وجودم نایی بود و نه در گلویم نوایی. من محو سیاحت رخ زیبای تو بودم و صورت تو غرق در اشک؛ قطره‌هایی که در پرتو نور ماه می درخشیدن.

صورتت چقدر زیبا شده بود. بالای سرم نشستی. سرم رو به دامن گرفتی و شروع کردی به نجوا:

«عباسم؛ تو چرا؟ من به مادرت قول داده بودم تو رو سالم برگردونم. حالا چطور تو روی مادرت نگاه کنم؟ چطوری بگم که تنها پسرت رو بردم و جنازه لت و پارش رو برات آوردم؟!

سر به آسمون بلند کردی و بعد به سجده رفتی. مدتی که گذشت، ترسیدم مبادا توی سجده جون داده باشی. آخه سجده‌ات خیلی طولانی شده بود. بلند که شدی، بی‌محابا منو گذاشتی روی دوشت و از دل خطوط پدافندی بعثی‌ها به عقب آوردی و سپردی به معراج شهدا، در حالی که هنوز زنده بودم؛ آخه جون من بسته به جون تو بود. توی معراج شهدا، نمی‌دونم چی شد. فقط می‌دونم که یکی، علائم حیات رو در من دیده بود، بعد آمبولانس و بیمارستان. دیگه ندیدمت تا اون روز که اومدم بیمارستان سجاد. نه اینکه من روی تخت باشم و تو بالای سرم. نه، تو روی تخت بودی و من بالای سرت. وقتی چشمت به من افتاد از تعجب چشمات گرد شده بود. حرف که نمی‌تونستی بزنی، اما چشم‌هات همه چیز رو می‌گفت. لبخندی از رضایت روی لبای خشکیده‌ات نقش بست.

محسن‌جان، خدا نمی‌خواست تو شرمنده مادر من باشی، ولی رفیق قدیمی، این رسم رفاقت نیست. چطور دلت اومد من شرمنده مادر تو باشم؟!

محسن جان، منتظر من هم باش. من بی تو زیاد زنده نمی‌مونم؛ منو فراموش نکن. داداشی؛ منتظرم باش.»

عباس شعف، فرمانده گردان میثم تمار، ساعتی پس از شهادت محسن وزوایی به سختی مجروح شد و هیچ نشانه‌ای از زندگی در جسم او مشهود نبود، به گونه‌ای که هم‌رزمانش با دیدن پیکر غرقه به خون او، تصور کردند که به شهادت رسیده است. لیکن در هنگام تخلیه اجساد شهدا در پشت جبهه، نیروهای واحد تعاون تیپ 27 شگفت‌زده دریافتند که این فرمانده بسیجی به کندی نفس می‌کشد و هنوز زنده است. از این روی به سرعت او را به بخش مراقبت‌های ویژه انتقال داده و تحت مداوا قرار دادند.

کمتر از دو هفته بعد، او در حالی که جامه بیماران را به تن داشت، از بیمارستان گریخت و خود را به تیپ 27 رساند. در مرحله سوم نبرد الی بیت المقدس، عباس شعف مجدداً فرماندهی گردان میثم تمار را به عهده گرفت و روز بیست و هشتم اردیبهشت ماه 1361 به فاصله شش روز مانده به فتح خرمشهر در کربلای خونین خوزستان به شهادت رسید و به قافله سرخ شهیدانی همچون محسن وزوایی ملحق شد.(فارس)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها