در دفاع مقدس زمانی که قرار بود حملهای انجام شود. مدتها قبل از آن باید کار شناسایی و تدارکات انجام میشد. کارهایی که هرکدام با سختیهای خاص خودش رو به رو بود. به خصوص ماموریتهایی که فردی انجام میشد. حجت ایروانی از جمله دیدهبان جنگ است که کارش ایجاب میکرد هنگام انجام ماموریت تنها باشد. وی خاطراتش را از آن دوران اینگونه تعریف میکند:
*حوالی ساعت 6 عصر بود که رسیدیم به باختران. بعد از گشتن توی شهر رفتیم شهرک آناهیتا که آمادگاه لشکر 27 حضرت رسول(ص) بود. شب را کنار برادران گردان کمیل به صبح رساندیم. نقطه بعدی شهرک شهید مفتح بود دفتر قرارگاه رمضان.
ساعت 8 صبح 17/12/66 توی دفتر قرارگاه منتظر برادر مقدم فرمانده تیپ 75 ظفر نشسته بودیم. با آمدن برادر مقدم دقایقی بعد به همراه ریوندی، ایروانی، قربانی و کاشیزاده که با هم به باختران آمده بودیم در اتاق طرح و عملیات روی تپهای خیمه زدیم و حاج مقدم محورهای عملیات، محورهای نفوذی و ماموریت ما را در این عملیات تشریح کرد. قرار شد قربانی و ایروانی از راهکار مریوان-دزلی وارد منطقه دشمن شده و به سمت شهر خرمال بروند و از آنجا اهداف جنوب شهر حلبچه را زیر آتش قرار داده و منهدم کنند. من و کاظم کاشیزاده هم باید از راهکار سیمان- چنار و ارتفاعات بالامبو به سمت حلبچه میرفتیم و اهداف شمال حلبچه را منهدم میکردیم. تیم سوم که شامل شاملو و حاج میثم میشد، همراه برادران قرارگاه رمضان از دامنه ارتفاع گزیله وارد منطقه شده و به همراهی نیروهای برادر افشار (مسئول گردان 130 میلیمتری امام صادق) باید توپخانه دشمن را که در دهکده دالامار مستقر بود تسخیر میکردند و لوله همان توپها را به سمت عقبه دشمن گردانده و آنجا را هدف میگرفتند.
همه یکی یک دست لباس کردی و شال گرفتیم. ایروانی و قربانی همراه برادر ریوندی به سمت مریوان حرکت کردند. من و کاظم هم رفتیم مسجد النبی که در طاق بستان شهر باختران بود. آنجا حاج میثم و شاملو را دیدیم. در همان مسجد دو به دو صیغه برادری خواندیم و روز پنجشنبه بیستم اسفند بعد از سازماندهی همراه بچههای آتشبار با اتوبوس به سمت پاوه حرکت کردیم.
هوا تاریک شده بود که به پاوه رسیده و در مسجد حضرت اباعبدالله مستقر شدیم بعد از نماز و شام، برادر مقدم (فرمانده تیپ 75 ظفر) در مورد نحوه کار قرارگاه رمضان منطقه عملیات اهداف عملیات و محورهای نفوذ صحبت کرد و گفت باید انتقام موشکهایی که دشمن تو شهرها و خونههای مردم مظلوم و بیدفاع ما میزنه بگیریم و قلب امام رو شاد کنیم.
شعله انتقامی که در دل تک تک بچهها روشن بود زبانه کشید، تجهیزات و تدارکات را بین نیروها تقسیم کردند و ساعت 12 شب شاملو، حاج میثم و بچههای آتشبار همراه تعدادی از برادران قرارگاه رمضان عازم منطقه عملیات شدند.
ما صبح روز بیست و دوم راه افتادیم یعنی وقتی که برادر بیات یکی از نیروهای اطلاعات- عملیات تیپ 75 ظفر ما را ساعت 4 از خواب بیدار کرد و گفت: بلند شید برویم.
ساعتی بعد با استیشن به سمت منطقه عملیات می راندیم 7 صبح بود که رسیدیم به دهکده سیمان (قریهای در دامنه ارتفاعات سر سروان) راهمان را به سمت رودخانه آوسیران که قسمتی از مرز ایران و عراق محسوب میشود کج و از روی پل نفرود که بچههای جهاد زده بودند رد شدیم. ارتفاعات بالامیو را که بالا کشدیم در خاک عراق داشتیم در دهکده متروکه چنار مستقر شدیم بعد از ادای نماز و ناهار برادر بیات همراه چند نفر دیگر جلوتر حرکت کردند قرار شد من و کاظم با بقیه بچهها ساعت 5 بعد از ظهر راه بیافتیم.
حوالی اذان مغرب بود که رسیدیم به روستای متروکه مردین. تعدادی از برادران قرارگاه رمضان تیپ 75 ظفر و گروهی از پیشمرگهای کرد عراقی که با ایران همکاری میکردند آنجا بودند. مسئول آنها برادری بود به نام کمال. بعد از خواندن نماز به راه افتادیم و پس از پشت سر گذاشتن بالامبو و ارتفاع مگر رسیدیم به روستای باموک که در چند کیلومتری شهر حلبچه قرار داشت. بعد از توقف کوتاهی به سمت شهر حلبچه سرازیر شدیم. دوازده نیمه شب تو شهر حلبچه بودیم. هشت ساعتی میشد که بدون استراحت همراه آن همه تجهیزات ارتفاعات را بالا و پایین میرفتیم. وارد شهرک که شدیم بعد از مدتی پیاده روی رسیدیم به مسجد جامع حلبچه که در کنار یک کارخانه صنعتی قرار داشت. بچهها به چند تیم تقسیم شده و درون شهر نفوذ کردند تا همزمان با شروع عملیات هدفهای نظامی، پایگاههای ارتش و پمپ بنزین شهر را منهدم کنند.
ساعت یک نیمه شب بود که درگیری شهری ما همراه عملیات شروع شد. تبادل آتش در ارتفاعات بالامبو کاملا مشخص بود. نیم ساعت بعد همه تیمها برگشتند به مسجد. همه هدفها مورد تهاجم قرار گرفته بود. فقط یک نفر از بچههای ما از ناحیه پا، تیرخورده بود که با کمک مردم شهر حلبچه به خیر گذشت. ساعت 2 نیمه شب بود که به دستور همه به خط شده و از شهر زدیم بیرون.
بین راه من و کاظم رفتیم پیش کمال و گفتیم قرار بود ما حوالی شهر بمونیم و کار هدایت آتش توپخانه رو انجام بدیم. که کمال گفت: برنامه عوض شده و وضعیت برای موندن مناسب نیست.
حوالی ساعت 6 صبح روز بیست و سوم رسیدیم به روستای متروکه خل همان که در 4 کیلومتری شهر خرمال قرار داشت. نقشه را باز کرده و محل استقرارمان را روی آن پیدا کردیم. خواستیم برویم روی یک تپه و درخواست گلوله کنیم که برادر بیات گفت: منطقه آلودهس، باشین ساعت 11 با هم میریم روی یکی از تپه ها برای کار.
در این بین هلیکوپترها و هواپیماهای پی سی 7 دشمن که از قدرت مانور خوبی برخوردار در آسمان منطقه گشت میزدند و بعضا اقدام به بمباران یا پرتاب راکت میکردند. چند بار هم تا بالای سرمان آمدند که به خواست خدا ما را ندیدند و رفتند.
ساعت 11 کاظم همراه با سه نفر از برادران کرد و یکی از بچههای اطلاعات جهت اجرای آتش روی اهداف مورد نظر رفتند روی یکی از تپهها. اما بعد از مدتی برگشتند. کاظم گفت: فعلا نمی شه کار کرد بعد از ظهر با هم میرویم.
بعد از ظهر من و کاظم همراه سه نفر از پیشمرگهای کرد رفتیم روی تپهای به نام تپه کوره که در 2000 متری دهکده خل همه قرار داشت. پرواز هلیکوپترها روی منطقه زیاد بود و همین باعث محدودیت کاری ما شد. به هر حال از روی تپه کوره، پادگان زمقی خوار و جاده منتهی به حلبچه را زیر آتش گرفتیم و به خواست خدا تلفات قابل توجهی بر دشمن وارد شد.
هوا داشت تاریک میشد که به سمت محل اسقرارمان (دهکده خل همه) به راه افتادیم. هوا کاملا تاریک شده بود که رسیدیم. در مدتی که ما نبودیم، بچه های قرارگاه رفته بودند گشت و چند عراقی را اسیر گرفته بودند. بعد از خواندن نماز مغرب و عشا، برادر کمال گفت: «آماده حرکت باشین که بریم به سمت شهر خرمال.»
تا ساعت یک نیمهشب یک بند راه رفتیم. در این مدت دو رودخانه نسبتا پرآب را پشت سر گذاشتیم. استراحت که دادند، از شدت خستگی راه، سرمای هوا، تشنگی و گرسنگی خوابم برد. وقتی چشمهایم را باز کردم، ستون حرکت کرده بود و من تک و تنها مانده بودم. خواب به چشمهایم حملهور شد. چند بار بیدار شدم، اما خستگی حدی نداشت. دوباره خوابم برد. آخرین بار که بیدار شدم، هوا رو به روشنی بود. رفتم زیر درختی که در نزدیکیام قرار داشتم. نماز صبح را آنجا خواندم. چهل کیلومتر پیادهروی با تجهیزات و بیسیم، و بدون غذای درست و حسابی و استراحت، شاید توجیه خوبی برای این خواب سنگین باشد.
وسایلی که همراه داشتم بیسیم، اسلحه و قطبنما بود. هوا که روشن شد با استفاده از قطبنما سمت شرق را گرفته، به راه افتادم. بعد از مدتی پیادهروی به یک میدان مین برخوردم. پشت میدان مین چند سنگر به چشم میخورد، ولی کسی دیده نمیشد. با خواندن آیتالکرسی و وجعلنا....، پا به میدان مین گذاشتم و سالم از روی پل با دعا رد شدم.
از کنار سنگرهایی رد شدم که خالی بودند. کسی در آن حوالی به چشم نمیخورد. آهسته به مسیر خودم ادامه میدادم که از پشت سر به سمتام تیراندازی شد. برگشتم. چهار نفر در فاصله 800 متری دنبالم میآمدند و به عربی هم چیزهایی میگفتند. دوپا داشتم، دو تا قرض کرده، دویدم. همچنان به سویم تیراندازی میشد. برای این که بارم سبک شود، بیسیم را گذاشتم زمین و چند تیر حوالهاش کردم تا ناکار شود. در حالی که به سمت عراقیها تیراندازی میکردم فاصله خودم با آنها را بیشتر کردم، تا جایی که از دید آنها گم شدم.
گرسنگی امانم را بریده بود. بعد از خوردن مقداری از علفهای تازه عراق، دوباره به حرکتم ادامه دادم. یک سری اتفاقات پوشیده از برف بود که فکر میکردم بلندیهای اورامانات است. بعد از مدتی پیادهروی رسیدم به چند درخت که ناگهان دوباره به سویم تیراندازی شد.
از کجا؟ معلوم نبود. خود را در میان درختان پنهان کردم. نشستم. از ظهر گذشته بود. دست به دامن نماز شدم. نشسته آن را خوانده و دست دعا را به سویش بلند کردم... خدایا کمکم کن!... دقایقی بعد هوا کاملا مه شد، به طوری که نیروهای دشمن دیگر مرا نمیدیدند... خدایا شکرت... وقت را غنیمت شمردم و دوباره به سمت ارتفاعات پوشیده از برفی که در شرق قرار داشت به راه افتادم.
حوالی ظهر در حال بالا رفتن از دامنه کوه بودم. پاهایم تا زیر زانو داخل برف میشدند. از شدت گرسنگی مانده بودم که چه کنم! تا غروب برف خوردم و راه رفتم. ساعت حوالی 5 بعدازظهر بود. حالا ارتفاع برف تا کمرم میرسید. خیلی مشکل میتوانستم راه بروم. بعد از مدتی پیادهروی، ناگهان متوجه شدم از سمت راستم صدایی میآید. دقت که کردم متوجه شدم یک نفر در حال خواندن آواز کردی است. احتمال دادم از کردهای مخالف رژیم عراق باشد. چند بار صدایش کردم. متوجه شد. کمک که خواستم به زبان کردی جوابم را داد. اما دقایقی بعد با بلندگو به عربی گفتند: «تعال...تعال...»
همین که فهمیدم عراقی هستند پشت تخته سنگی پناه گرفتم. نه توان و رمق فرار را داشتم و نه موقعیت آن را. دستور کار بیسیم، نقشه و مدارک شناسایی را پارهپاره کرده و در زیر برف پنهان کردم. اگر میفهمیدند دیدهبان هستم...
به مرور فاصلهام با آنها کمتر میشد. مرتب میگفتند: «الامام الخمینی، الجمهوری الاسلامی، یا محمد، یا علی و یا حسین.» عقیدهام عوض شد. احتمال دادم که از کردهای طرفدار ایران باشند. اما وقتی کاملا نزدیکم آمدند، دیدم لباس عراقی دارند. به من که رسیدند، اول اسلحه و خشابهایم را گرفتند. بعد مرا بردند پیش فرمانده پایگاهشان. چون مترجم نداشتند، نتوانستند اطلاعاتی از من به دست بیاورند. ساعتی بعد مرا همراه چند نگهبان به مقر دیگری فرستادند که بعدا فهمیدم مقر تیپ بوده است. شام آن شب مرغ بود. برای جلب اعتمادم یک شام نسبتا مناسبی برایم آوردند. بعد از خوردن شام، بازجویی شروع شد. ابتدا از اسم و محل کارم پرسیدند. گفتم: «جواد محمدی... مشمول هستم و در تهران، پادگان ولیعصر خدمت میکنم. رانندهام.»
گفتند: «پس اینجا با لباس کردی چکار میکنی؟»
گفتم: «یکی از دوستانم در دزلی و مریوان خدمت میکند. آمدم او را ببینم. میگفتند باید با لباس کردی بری توی منطقه. من هم توی شهر باختران یک دست لباس کردی خریدم و شب آمدم اینجا و گم شدم. بعد از مدتی پیادهروی هم به پایگاه شما برخوردم.»
گفتند: «اسلحه را از کجا آوردی؟»
گفتم: «بچههای تسلیحات اسلحه دادند و گفتند وقتی برگشتی اسلحه را پس بده.»
گفتند: «کی از تهران آمدی؟»
گفتم: «چهار روز پیش.»
گفتند: «این موشکها که میزنیم توی شهر کجا میخوره؟»
گفتم: «توی خیابون، بیمارستان، زایشگاه، مدرسه و امثال اینها.»
گفتند: «توی سپاه یا مراکز نظامی تا حالا نخورده؟»
گفتم: «نه، نخورده.»
گفتند: «توی راه که میآمدی قرارگاهی، توپخانه، مقری ندیدی؟»
گفتم: «من تهران خدمت میکنم. از این چیزها هم سر در نمیآورم. اگه سردر میآوردم که گیر شما نمیافتادم.»
گفتند: «چطوری تا اینجا آمدی؟»
گفتم: «با اتوبوس از تهران آمدم باختران. بعد هم آمدم پاوه. با مینیبوس هم آمدم مریوان. با ماشین ما رو آوردند اینجاها پیاده کردن و گفتند به هر کی بگی میخوام برم دزلی راه رو نشون میده که من هم گم شدم و حالا هم اینجا هستم.» (فارس)
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد