در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
نازی کمی که برای شاگردانش صحبت کرد از آنها خواست تا آماده باشند که میخواهد دیکته بگوید و بعد خیلی جدی روبهروی بچههای مدرسهاش نشست و همین که خواست دیکته گفتن را شروع کند احساس کرد از پنجره - که به دلیل گرم بودن هوا آن را کمی باز گذاشته بود - یک چیزی به داخل اتاق آمد و افتاد پشت صندلیاش؛ اولش کمی ترسید طوری که بازیاش را رها کرد. از جایش بلند شد و با خودش گفت که نکند یک سوسک یا یک حیوان ترسناک دیگر داخل اتاق آمده باشد، اما خودش را دلداری داد و باز گفت که نباید بترسم شاید یک تکه کاغذ یا برگ درختی بوده که باد آن را از پنجره داخل اتاق انداخته است. با همه این حرفها خیلی کنجکاو بود که بداند چه چیزی پشت صندلی افتاده است بنابراین خودش را جمع و جور کرد و نفس عمیقی کشید و آرام آرام جلو رفت و کنار صندلی ایستاد و سرش را جلو برد و پشت آن را نگاه کرد. چیزی را که میدید برایش بسیار جالب و عجیب بود و باورش نمیشد!
یک پروانه فسقلی زیبا آنجا نشسته بود و بالهایش را خیلی آهسته تکان میداد. اینقدر هیجانزده بود که دلش میخواست فریاد بزند، اما نمیشد و باید ساکت میماند چون اگر سر و صدا میکرد پروانه میترسید و فرار میکرد.
کمی نگاهش کرد و بعد گفت: سلام پروانه؛ چطوری اومدی اینجا، گم شدی؟
چند لحظهای ساکت شد و بعد دوباره گفت: اصلا نترس، من کمکت میکنم؛ حالا بیا رو دست من بشین تا ببرمت بیرون.
و آهسته دستش را جلو برد تا به پروانه کمک کند، اما جانور کوچولو از سر جایش پرید و کمی آن طرفتر نشست.
نازی چند بار این کار را انجام داد، اما نتیجهای نگرفت و هر بار پروانه میپرید و جای دیگری مینشست به همین خاطر تصمیم گرفت راهحل دیگری پیدا کند.
آرام گوشهای نشست و فکر کرد و دست آخر به این نتیجه رسید که راه خروج را بدون این که به پروانه دست بزند نشانش بدهد و بعد دوباره گفت: ببین پروانه جون؛ من اصلا نمیخوام اذیتت کنم، حالا که دوست نداری بیای رو دستم عیبی نداره فقط بهت میگم ازکدوم طرف باید بری.
و بعد رفت و پنجره را کامل باز کرد و پرده را کنار زد و گفت: حالا بیا از اینجا برو.
اما پروانه هیچ حرکتی نکرد و انگار که حرفهای نازی را نشنیده بود. برای همین دخترک به طرف پروانه رفت و با حرکت دادن دستهایش سعی کرد تا او را به سمت پنجره بفرستد.
پروانه از جایش بلند شد و پس از کمی این طرف و آن طرف رفتن روی شیشه کناری پنجره نشست.
نازی با مهربانی به پروانه گفت: دوست نداری بری؛ میخوای پیش من بمونی بازی کنیم؛ منم دوست دارم، اما نمیشه باید بری حتما مامان و بابات منتظرت هستن، حالا اگه یه ذره حواستو جمع کنی و بیای اینورتر میتونی بری بیرون.
نازی بازم دستهایش را تکان داد و این بار هم پروانه پرواز کرد و چرخی زد و درست روی لبه قسمت باز پنجره نشست.
نازی که از این حرکت پروانه خوشحال شده بود با هیجان گفت: آفرین، دیگه تموم شد حالا بدو برو؛ نه نه ببخشید پرواز کن.
پروانه آنجا کمی صبر کرد و بالهایش را تکان داد. به نظر میرسید که دارد بای بای میکند و انگار داشت خداحافظی میکرد و بعد پرواز کرد و رفت! نازی سریع خودش را جلوی پنجره رساند و بلند گفت: خداحافظ پروانه قشنگ.
رضا بهنام
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم