
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
این سوال کلیشهای را معمولا از همه بازیگران میپرسند که چرا کم کار شده اید. اما شما در چند سال اخیر واقعا کم کار شدهاید. چرا؟
یک سال و نیم است که از کارهای هنری کنار کشیدهام. بعد از فوت شوهرم دچار مریضی «زونا» شدم. چند ماه همه گردن و بدنم گرفته بود و نمیتوانستم کار کنم. دو سه تا پیشنهاد داشتم که دو تایش در اصفهان بود. نتوانستم بروم. از این دو تا یکی فیلم بود یکی سریال. شاید هم خودم قصور کردهام. چند وقت پیش زنگ زدند گفتند شما بیایید ما بازیتان را ببینیم. چند تا عکس هم با خودتان بیاورید. گفتم ببخشید. چهل سال است که عکسهایم را دیدهاید. خودم را هم دیدهاید. چه عکسی برایتان بیاورم؟
چطور شد که پس از این همه گزیده کاری، پیشنهاد بازی در تله فیلم حمید نعمتالله را پذیرفتید؟
شخصیت «نعمتالله» برایم جذاب بود. میدانستم برای کارهایشان جایزه گرفتهاند. از نزدیک آشنا نشده بودم. روز اول دیدم برخوردشان عالی است. به ندرت با چنین اخلاقی در سینما برخورد کردهام واقعا کار کردن با کارگردانهای خوش اخلاق و با فرهنگ برای بازیگران جذاب است.
یک مثل معروف است که میگوید: «درس معلم ار بود زمزمه محبتی، جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را»
داستان تله فیلم بیا از گذشته حرف بزنیم درباره چیست؟
سه تا زن میانسال هستند که در سفر مشهد با هم همسفر میشوند. اینها هر کدام یک داستان زندگی دارند. یواشیواش در طول سفر با هم مانوس میشوند و هر کس قصه خودش را تعریف میکند. دوست دارم مردم این کار را ببینند و هر کس میرود سفر بگوید مثل آن سه تا زن برویم تا خیلی خوش بگذرد. فرصتی پیش آمد تا با دوستان قدیمی ام یعنی خانم ثریا قاسمی و پوراندخت مهیمن همبازی شوم.
خیلی از بازیگران قدیمی معتقدند، سینمای امروز ما بیش از اندازه به جوانها پرداخته است. در نتیجه بازیگران پیشکسوت به حاشیه رانده شدهاند. شما با این گفته موافقید؟
برای من این گوشه گیر شدن تا حدودی اتفاق افتاده. به هر حال الان مساله تجربه و هنرمند بودن زیاد مطرح نیست. الان بیشتر به صورت توجه میکنند. نمیبینند چقدر تجربه و خلاقیت دارد. اینها مهم نیست. من خودم 2 سال پیش سریال «پای پیاده» را کار کردم. آن جا دیدم آنچه برای برخی جوانها مهم نیست، بازیگری است. مرتب میگفتند من را این طور کنید تا خوشگل بشوم. این لباس را بدهید تا خوشتیپتر بشوم ما هم جوان بودیم. من زمانی که کارم را با اداره هنرهای دراماتیک شروع کردم، مدام نقش «پیرزنها» را بازی میکردم. یک دفعه یک کارگردان از من پرسید، تو چه عشقی داری مرتب نقش پیرزنها را بازی کنی؟ من گفتم: من هنوز به این سن نرسیدهام. اگر بتوانم این سن را بازی کنم، میتوانم یک هنرپیشه بشوم. وگر نه سن خودم که کاری ندارد. بازی میکردیم. برایمان مطرح نبود که قیافهمان چه شکلی میشود. اما الان نه. یک خط روی صورت جوانها میاندازند، کلافه میشوند.
شاید یک دلیلش این باشد که الان زمینه کار برای بازیگر بیشتر فراهم است و تازه واردهایی که میآیند قدر حرفهشان را نمیدانند.
زمانی که ما شروع کردیم، بیشتر تئاتر بود. یواش یواش سریالها شروع شد. این مساله ربطی به این چیزها ندارد. مربوط به شخصیت خود هنرمند است. بازیگر باید برود درباره پرسوناژش تحقیق کند. ببیند یک زن روستایی چطور روی زمین مینشیند. من واقعا از بچگی دوست داشتم تحقیق کنم. زنان کولی (دورهگرد) میآمدند در خانهمان. من اینها را با دقت نگاه میکردم. این زنها فال و طالع میدیدند و با لهجه خودشان میگفتند: «خانم چقدر خوشگلی» برای آن که صنار پولگیرشان بیاید.
بعد که بزرگ شدم «علی نصیریان» یک نمایشنامه به من داد به نام «بلبل سرگشته.» من در آن نقش کولی را باید بازی میکردم. یعنی همانهایی که تماشایشان کرده بودم. به خاطر این نقش جایزه گرفتم. بعضی که کار را دیدند تعجب کردند و پرسیدند این حرکتها را از کجا یاد گرفتی؟
جستجوگری خیلی خوب است. الان جستجوگری نمیشود. من دیدم بازیگری که نقش زن روستایی را بازی میکند، یک خانم شهری است که فقط لباس دهاتی تنش کرده است. هیچ تحقیقی نمیکند که اینها چطور غذا میخورند و چطور بچه شان را نوازش میکنند. هنرمند هر چه بیشتر تحقیق اجتماعی داشته باشد، بهتر است.
اولین بار کی بازی کردید؟
از بچگی خیلی به بازیگری علاقه داشتم. هر زمان فیلم میدیدم، آن شخصیت را در خودم حس میکردم و در خانه با حس آن نقش راه میرفتم. تئاتر هم خیلی میدیدم. خدا مرحوم «دهقان» را بیامرزد. یک کاری داشتند به نام «معشوق من» واقعا ساعتها با لذت به این شخصیت فکر میکردم.
یادتان میآید اولین دستمزدتان چقدر بود؟
درست یادم نیست. آن قدر عاشقانه کار میکردم که اگر وسایلی میخواستند هم از خانه میبردم. دو تا تابلو گران قیمت نقاشی بردم روی صحنه. اصلا در فکرش نبودم که اینها مال مادرم است. بعد گفتند تابلوهایت گم شده. گفتم عیبی ندارد. فدای هنر و نمایش. اولین حقوقمان از اداره دراماتیک فکر میکنم حدود 400 تومان بود. آن موقع با 250 تومان میشد یک خانه خیلی قشنگ اجاره کرد.
اولین حضور رسمی تان در صحنه مربوط به چه نمایشی بود؟
اولین بار در نمایش «طبقه ششم» ایفای نقش کردم. خانم مهین اسکویی ومری آپیک و آقای مصطفی اسکویی هم بازی میکردند. زنده یاد فتحی هم بود. طبقه ششم نوشته یک نویسنده معروف سوئیسی بود به نام «آلفرد ژری.» درباره یک ساختمان شش طبقه بود که اتاقهای مختلفی داشت. آن زمان بعضیها تئاتر لاله زار را دوست داشتند و میرفتند آن جا. بعضیها هم طرفدار کارهای کلاس بالا بودند. کسانی که میخواستند نمایشهای سنگین ببینند و بنشینند فکر کنند میآمدند تئاتر «سنگلج» بعد از «طبقه ششم» نمایش «روباهها» را کار کردیم. این نمایش در سفر به مناطق نفت خیز اجرا میشد. به دعوت شرکت نفت میرفتیم. اداره دراماتیک هم برایمان سفر به دور و بر ایران میگذاشت.
اولین بار که رفتید روی صحنه ترسیدید؟
دلهره که همیشه دارم. آدم پایش را که روی صحنه میگذارد دلهره دارد. الان هم دارم. عشق است دیگر. عشق هم با خودش تپش قلب میآورد.
اولین اجرایتان در رادیو مربوط به چه برنامهای بود؟
گوینده برنامه جوانان بودم. سنم حدود 19 20 سال بود. در برنامه «زن و زندگی» هم صحبت کردم. وقتی در اداره دراماتیک مشغول به کار شدم، دیدم وقت نمیکنم به کار رادیو برسم.
برای یک هنرمند سخت نیست که بخواهد کار اداری انجام دهد و سر یک ساعت مشخص برود و بیاید؟
اتفاقا اداره دراماتیک همین جور بود. ساعت ورود و خروج داشت. یک دفتری بود که در آن ساعتهایمان را مینوشتند. اگر دیر میرفتیم،دفتر جمع میشد. یک روز وزیر آمد بازدید و دید دفتر خط خوردگی دارد. گفتند چون هنرمندان دیر میآیند، ما دفتر را برایشان جمع میکنیم. وزیر گفت هنرمند دفتر لازم ندارد. نظم سرکار تئاترش مهم تر است. هنرمندان هر وقت کار دارند بیایند و هر وقت کارشان تمام شد، بروند.
در اداره دقیقا چه کارهایی انجام میدادید؟
از صبح میرفتیم متنهای مختلف را تمرین میکردیم. آماده میشدیم برای تئاترهایی که باید روی صحنه میرفتند. آن موقع هنوز سالن درست و حسابی نداشتیم. در تالار فرهنگ که پشت دبیرستان نوربخش بود برنامه میگذاشتیم. بعدها که تئاتر سنگلج درست شد، خیلی ذوق کردیم که صاحب تئاتر شده ایم. خود وزارتخانه هم یک سالنی داشت که هنوز هم هست.
اولین حضور تلویزیونی تان چه بود؟
فیلمنامهای بود به نام «دست بزن» که با آقای انتظامی کار میکردیم. من نقش یک زن خیاط را بازی میکردم. کارگردانش خانم «پری صابری» بود.
اولین مشوق شما در بازیگری چه کسی بود؟
شوهرم یعنی آقای شهابی خیلی من را تشویق میکرد. فامیل اصلی من نیک طبع است. بعد از ازدواج فامیل شوهرم روی من ماند. مشوق من بود. من که نقاشی میکردم، تشویقم میکرد. هر وقت تابلو نمیکشیدم، غر میزد و میگفت چرا وقتت را بیخود میگذرانی. من عاشق هنر بودم. به نقاشی و توری بافی خیلی علاقه داشتم.
و شما که هم بازیگر بودید و هم خانه دار روزهای سختی را پشت سر گذاشتید؟
بله. خوشبختانه شوهرم کمکم میکرد. زمانی که من کار میکردم، او به بچهها میرسید.
سه تا بچه دارم. یکی شان رفت پیش پروردگار. در جوانی سکته کرد. هر سه فرزندم در انگلیس درس خواندند.
فرزندانتان وارد سینما نشدند؟
نه. دخترم که اسمش آرزوست، در انگلیس رشته نورپردازی و طراحی صحنه خواند. اما از تحصیلاتش استفادهای نکرد. ترجیح داد بچه داری کند. من را مادربزرگ کرد و برایم یک نوه آورد. نوه ام الان دانشجوی رشته میکروبیولوژی است. دخترم را زود بردند و ما را نوه دار کردند. آرزو آمد ایران که کار کند. در این جا یک سری بی انضباطیها دید که خیلی توی ذوقش خورد. میگفت انگلیسیها خیلی منضبطاند. من میخواستم او را به چند نفر معرفی کنم. دیدم خودش نمیخواهد. اسم پسر دیگرم هم پورنگ است.
نام اولین فیلم سینمایی تان چه بود؟
اولین فیلمم «ماجرای جنگل» بود. فیلمنامه اش را شوهرم نوشته بود. اولین فیلم هنری ام هم فیلم «گاو» بود.
«گاو» یکی از چند فیلم تاثیرگذار تاریخ سینمای ایران است. از این فیلم خاطرهای دارید؟
قبلا نمایش تلویزیونی اش را کار کرده بودیم. کارگردانش «جعفر والی» بود. فیلم سینمایی اش هم تقریبا مثل همان نمایش شد. اما در یک فضای باز تر و رئال تر. اما در آن زمان پس از فیلمهای آنچنانی و رقص و آواز یک فیلم تعیین کننده بود. یادم میآید در تالار رودکی سابق به فیلمهای «گاو» و «تنگسیر» جایزه دادند.
بعد از انقلاب هم همچنان پرکار بودید. اولین حضور تلویزیونی تان در این دوران چه بود؟
اولین سریالی که بعد از انقلاب ساخته شد فکر میکنم «شاه دزد» بود که من در آن بازی داشتم. همکاران عزیز من در اداره هنرهای دراماتیک همه مورد احترام بودند. چون کار نابههنجار نکرده بودند. وزارت ارشاد بیشتر آنها را در اداره جدید بعد از انقلاب جذب کرد.
اولین جایزه تان را کی گرفتید؟
اولین جایزهام را که جام زرین بهترین بازیگر بود سال 54 گرفتم. آن موقع سیمرغ و این جور چیزها نبود. یک مراسم تلویزیونی بود که در یک هتل برگزار میشد. من برای تئاتر «بلبل سرگشته» و مجموعههای تلویزیونی ام جایزه گرفتم.
بین سینما و تئاتر و تلویزیون کدام را بیشتر دوست دارید؟
تئاتر تداوم دارد. نفس به نفس تماشاچی هستی. اگر اشتباه کنی تماشاچی تو را نمیبخشد. در سینما مدام یک برداشت را تکرار میکنند. تئاتر را خیلی دوست دارم. تلویزیون را هم دوست دارم. چون به تئاتر نزدیک است. یک سریال شب پخش میشود. فردا صبحش نفس به نفس تماشاگر هستی و خیلی از بازتابهای کارت را میبینی.
تا به حال چند بار نقش مادر را بازی کردهاید؟
خیلی زیاد. در زندگی واقعی هم سعی کردم نقش یک مادر را بازی کنم. زمانی که یک بچه شیری داشتم، نقش یک مادر مسن را ایفا میکردم. با گریم مرا پیر میکردند و مادر پرویز کاردان میشدم.
از بین این همه نقش مادر کدام یک را بیشتر دوست دارید ؟
همهشان را دوست دارم. عاشق کلمه مادر هستم. هیچ چیزی مقدس تر از مادر نیست. برای من در زندگی ام مادر یک چیز دیگری بود. یک موجود مقدس بود. پدرم نظامی بود. مرتب سفر میرفت. مادرم برای ما هم مادر بود هم پدر.
پدرتان خیلی سخت گیر بود؟
آره. مدام به ما میگفت چطور بنشینید. چطور راه بروید. چطور حرف بزنید. تربیت درست خیلی خوب است. الان خیلی بچهسالاری شده. آن وقت پدر و مادر سالاری بود. من یادم میآید وقتی پدرم در میزد ما جلوی پایش بلند میشدیم تا داخل خانه شود. احترام میگذاشتیم. نمیترسیدیم. اعتقادات مذهبی هم بود. پدرم از در که میآمد صورت بچهها را میبوسید و میگفت، حضرت علی گفته اند با بچهها مهربان باشید.
یعنی میخواهید بگویید بچههای این دوره و زمانه به نسبت قبلیها خیلی فرق کرده اند؟
خیلی زیاد. من وقتی دست مادرم را میبوسیدم میگفتم مادر از ما که گذشت. شاید نسل بعد از ما این کار را تکرار نکند. البته بچههای خودم خیلی خوب و با محبتاند. بچههای الان باهوش تر شدهاند. با این دستگاههای ارتباط جمعی و کامپیوتر شما میخواهید باهوش نشوند؟
به شرطی که زیاد پفک نخورند. ما که مدرسه میرفتیم، تنقلاتمان مقوی بود. من چیزهای ترش مثل آلوچه و لواشک میخوردم. آن موقع بچهها مویز و انجیر به مدرسه میبردند. ولی الان بچهها چی میخورند؟
شیطنتهای دوران کودکیتان را به خاطر میآورید؟
زیاد شیطنت نمیکردم. من با برادر و پسر عمه ام بازی میکردم. میخواستم بگویم چیزی از شما کم ندارم. اگر الک دولک بازی میکردند، میگفتم من هم هستم. اگر راه نمیدادند من هم بازی شان را به هم میزدم. الان هم معتقدم یک زن به هیچ عنوان از مرد کمتر نیست. زنها مثل مرد کار میکنند و زحمت میکشند و خانه را هم اداره میکنند. یک وقتهایی میگفتند، پسر برای ما دکتر و مهندس میشود و اسم میآورد. الان ماشاا... بیشتر دانشجویان دخترند. خیلی هم خوب درس میخوانند.
اگر این دخترها رفتند فرصتهای شغلی پسران را اشغال کردند چی؟ آن وقت پسرها بیکار میشوند.
عوضش پولی که قرار بوده آقاها دربیاورند، خانمها در میآورند و به آقاها میدهند. چه فرقی میکند؟
فرقش این است که بعضی از خانمها حقوقشان را برای خودشان خرج میکنند!
نگویید تو را به خدا. من تا حالا یک ده شاهی هم از شوهرم مخفی نکرده ام. همیشه سر یک سفره نشستهایم و هر چه درآوردهام، آوردهام خانه. مساله این است که الان توقع بالا رفته.زن میگوید چرا شوهر من فلان ماشین را ندارد. من جلوی دوستم خجالت میکشم. شوهر تو یک حقوق بگیر است. بدبخت از کجا بیاورد؟ اگر به آن چه داریم قانع باشیم، زندگی مان شیرین میشود. آن موقع من حدود 400 تومان از اداره حقوق میگرفتم و راضی هم بودم.
به نظر شما دستمزدی که الان به بازیگرها میدهند، عادلانه است؟
نه با زحمتی که بازیگران میکشند، برابری نمیکند. البته بعضیها که «پسر خوشگلاند»، خوب میگیرند. به بعضیها هم ظلم میشود. به یک هنرمند قدر زحمتش نمیدهند. به یکی هم ده برابر زحمتش میدهند. الان من چهار شب است که نخوابیدهام. البته وقتی یک کاری را قبول میکنی، باید سختیهایش را هم قبول کنی. سختی هایش هم شیرین است. اصلا پستی و بلندی زندگی شیرین است. بستگی به این دارد که ما چطور مشکلاتمان را حل کنیم. نباید یک مشکل کوچک را بزرگ کنیم و با ناله کردن خودمان را داغون کنیم. من هیچ وقت برای پول آرزو نکردهام. یک وقت میگفتم کاش این قدر داشتم که هرچه فقیر بود سیر میکردم. بچههای ندار را به مدرسه میفرستادم. مخصوصا این بچه کوچکها که گل فروشی میکنند. این قدر دلم برایشان میسوزد.
در عرصه بازیگری چه آرزویی دارید؟
به همه آرزوهایم رسیده ام. جایزه هایم را هم گرفته ام. فیلمها و سریال هایم را بازی کرده ام. آرزو دارم عزیزانی که وارد این حرفه میشوند، با عشق کار کنند و حرمت بگذارند. کار مقدسی است بازیگری.
کارگردانی هست که دوست داشته باشید با او کار کنید؟
با آقای «بهرام بیضایی» کار نکرده ام. البته در اداره با هم همکار بودیم.
مهین شهابی اگر یک دیوار سفید داشته باشد، رویش چه مینویسد؟
همیشه میگویم خدا یعنی عشق و محبت. مینویسم خدا عشق محبت. خداوند جز این نیست. هیچ وقت خدا به بنده اش غضب نمیکند. مگر این که چه کاری کرده باشد. تازه آن وقت هم میبخشد. اما خود بندهها همه چیز را ناجور میکنند. خدا همه چیزهایی را که خلق کرده دوست دارد.
کدام حیوان را بیشتر از همه دوست دارید؟
خر خیلی دوست داشتنی است. مجسمه هایش را توی خانه ام نگه میدارم. خر نماد مظلومیت است. یک خروار رویش بار میگذارند و با چوب هم میزنندش. در روستا که این صحنه را میبینیم، میروم میگویم: بی انصاف این همه بار را چطور حمل کند؟ این بارها را روی دوش خودت بگذار، ببین چقدر سنگین است.
به یک روستایی این را گفتم. خنده اش گرفت.
تلخترین خاطره مهین شهابی چیست؟
فوت همکاران عزیزم تلخ ترین خاطره است. روزی که جمیله شیخی را از دست دادیم خیلی گریه کردم. تلخی زندگی خودم از دست دادن بچه ام بود. خیلی برایم سخت بود. جوان تحصیل کرده نازنینی بود. وقتی خواست پروردگار باشد، باید رفت. کسی نمیتواند جلوی تقدیر بایستد.
و خاطره شیرین سال گذشته؟
به خاطر مریضی ام خیلی اذیت شدم. نه این که خاطره خوشی نداشته باشم. بچهها و نوه ام دور و برم بودند. خیلی مریضی شکنجه آوری بود. شبهایی بود که تا صبح نشسته خوابیدم. تمام پوستم زخم شده بود. بعد از چهل روز زخمها شروع به ریختن کرد و دردها از زیر پوست شروع شد.
از عید نوروز چه خاطرهای دارید؟
از بچگی عاشق عید نوروز بودم. پدرم برایم عیدی یک جفت کفش خریده بود. من آن را زیر بالش گذاشتم و خوابیدم. خواهر و برادرم برای آن که من را اذیت کنند، آن را از آن زیر برداشتند. هر چه دنبالش گشتم، پیدا نشد. برادرم گفت، دیشب شیطون آمد و بردش. من باور کرده بودم و زار زار گریه میکردم.
بهترین عیدی را از دست چه کسی گرفته اید؟
بچههایم که به من عیدی میدادند، خیلی برایم دوست داشتنی بود. ولی بهترینش عیدی بود که از مادرم گرفتم. عیدی که میگرفتم، خم میشدم و دستش را میبوسیدم. (بغض میکند) دستش برای من بوی عطر یاس میداد. هنوز بویش را حس میکنم. بهترین عیدی را از دست او گرفتم ولو یک سکه کوچک.
میانه تان با سفرهای نوروزی چطور است؟
من یک کلبه درویشی در شمال کشور دارم. عیدها میروم آنجا. تویش گل و درخت کاشتهام. شوهرم ناراحتی قلبی شدید داشت. گفتند نباید تهران بماند. آنجا را گرفتیم. هر وقت میروم آنجا با درختها و گلها سلام و علیک میکنم. میروم میبوسمشان.
گلها هم به شما جواب میدهند؟
جوابشان آن تکانی است که نسیم به آنها میدهد. با گلها حرف میزنم. یک وقتها که نیستم بر میگردم و میبینم پژمرده شدهاند. دومین روز که با آنها حرف میزنم، بر افراشته میشوند. دخترم میگوید، مادرشان را دیده اند شاداب شدهاند.
خانواده نیمه سنتی
پدر من افسر ارتش بود. خانواده ما یک خانواده نیمه سنتی بود. مادرم خیلی هنردوست. او مشوق ما در کارهای هنری بود. من با یک آهنگساز ازدواج کردم. فامیل شوهرم شهابی بود. چند وقتی سردبیر رادیو هم شده بود. یک روز گفت گروهی آمده اند به نام «اسکوییها» که هم درس میدهند هم تئاتر کار میکنند. من تا قبل از ازدواج در مدرسه تئاتر کار کرده بودم. در گروه «اسکوییها» چند نمایش بازی کردم. من رشته تئاتر را با اسکوییها گذراندم. همزمان کار هم میکردیم. کار و کار و کار و عاشقانه کار. بعد آمدم اداره هنرهای دراماتیک. با همکاران اداره برای اجرای تئاتر به سفرهای شهرستان میرفتیم. سریالی در کار نبود. بیشتر تئاتر صحنه بود. آن موقع آقای دکتر فروغ در اداره دراماتیک بودند. هفتهای یک بار چهارشنبه شبها نمایش زنده داشتیم.
احسان رحیمزاده
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
«جامجم» در گفتوگو با عضو هیات علمی مرکز تحقیقات راه، مسکن و شهرسازی به بررسی اثرات منفی حفر چاههای عمیق میپردازد
سخنگوی صنعت آب در گفتوگو با جامجم: