
اگه بخوای میتونی خستگی درکنی. یه نیمکت اون گوشه کنار انبار چوب هست.
پرسیدم: تو چی خودت قهوه نمیخوری؟
با دو انگشت نرمه گوشش را کمی جلو کشید.
چی؟
پرسیدم خودت نمیخوری؟
سرش را تکان داد. گفت نه، اما میتونم یه کمی پیشت بشینم.
روی نیمکت کنار انبار چوب نشستیم. لبی به قهوه زدم.
گفتم قهوه خوبیه...
البته... درست کردنش رو از مادر خدا بیامرزم یاد گرفتم.
چند ساله خادم کلیسا هستی؟
من نوکر اربابم. اونم خادم هیچ جا هیچ کس نیست و جز شیطان. شایدم... خود شیطان باشه.
لنگی پاتم مثل گوشتو مادرزادی یه؟
نه ... اونو شیطان با چوب شکست. اون وقتی که یه پسر بچه بودم. میخواستم جلوش رو بگیرم تا خواهرم رو با خودش نبره...
میگفت، میخواد کار آشپزی کلیسا رو به عهدهاش بذاره تا بتونه خرج منو هم بده.
پوزخندی زد و به برگهای خشک جلوی پایش خیره شد.
میگفت، میخواد ازش حمایت کنه و من میدیدم که شکم فرو رفته خواهر بیچارهام روز به روز بالاتر مییاد.
میگفت میخواد ازش حمایت کنه تا یه وقت شیطون گولش نزنه و از راه خدا به بیراهه نره.
خواهرت حالا کجاست؟
فرستادش تو راه خدا ... شایدم تا حالا رسیده. چون خیلی وقته رفته.
یعنی ازش خبری نداری؟
نه ... قهوه تو بخور تو خیلی سوال میکنی.
یه قلپ از قهوه خوردم. سکوت میان ما طولانی شد.
گفتم: من تا حالا قهوه به این خوبی نخورده بودم.
همانطور که با شاخه بلندی برگهای خشک جلوی پاشو زیر و رو می کرد. گفت: گفتم از مادر خدا بیامرزم یاد گرفتم. اون آشپز خوبی بود. حیف که از ذاتالریه مرد. پدرم رو هم هیچ وقت ندیدم.
پرسیدم چرا از اینجا نمیری. تو هنوز جوونی میتونی یه کار دیگه پیدا کنی.
نیمرخ شد نگاهم کرد. برای اولین بار خندید. چشمم به دندانهای جرم گرفته ریز و درشتش افتاد.
شاخه خشک توی دستش را روی پایش گذاشت و با فشاری شکست.
اون وقتها جرات نزدیک شدن بهش رو نداشتم. برای اینکه از ناپدید شدن خواهرم سوالی نکنم سرپرستی منو قبول کرد. سرش را به عقب گرداند گفت همین پشت توی همین انبار چوب میخوابیدم. گاهی چیزی میخوردم.
گاهی هم ساعتها گرسنه میماندم. اما حالا اوضاع فرق کرده. من آشپز مخصوصش هستم و مورد اعتمادش او هم پیر شده. پیری هم خیلی چیزها رو عوض میکنه و من هم هنوز اینجا کارم تموم نشده.
هر روز برای اربابم قهوه درست میکنم. او هم مثل تو طعم قهوه منو دوست داره. اما گاهی شکایت از تلخی زیادش میکنه. گاهی هم دستش رو روی پهلوی راستش میذاره و ناله میکنه... زمان میبره تا اثر قهوه خوشمزهام تو تمام اعضای بدنش پخش بشه.
لحظاتی سکوت میکند. بعد یکباره انگار چیزی یادش آمده باشد به سختی از جایش کنده میشود. روبهرویم میایستد.
اصلا نمیدونم چرا اینها رو برای تو دارم میگم. آره گمونم زیاد حرف زدم. تو هم خستگیات در اومده اینطور نیست؟
دستم شروع میکند به لرزیدن، صدای برخورد فنجان قهوهام را با نعلبکی دوست نداشتم. نگاهم کرد. لبخند زد. قهوه تو بخور... میبینی که مال تو تلخ نیست.
مهرام بهین
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
بهمناسبت نوزدهمین سالگرد تاسیس رادیو گفتوگو با مهدی شهابتالی، مدیر این شبکه گفتوگو کردیم
در گفتوگوی اختصاصی خبرنگار روزنامه «جامجم» در بیروت با حسن عزالدین، عضو بلندپایه حزبالله و نماینده پارلمان لبنان مطرح شد