مثل کسی که تصادف میکند، حقیقت با همه سنگینیاش یکباره خودنمایی کرد. قم، حرم حضرت معصومه (س)، برای ما تهرانیهای دستبهجیب نزدیک است وهمین بغل اما برای بسیاری از مردم این کشور و مسلمانان سایر کشورها دور است، واقعا دور. آدمها برای رفتن به قم باید برنامهریزی کنند. برای شبماندن و زائرسرا، اتوبوس وقطاروغذا و برای هر وجهی از سفر که به چشم اهالی تهران و شهرهای نزدیک نمیآید. همین اتفاق، عاملی شد برای همکاری با برخی خیریهها در استانهای دیگر برای تدارک سفر مشتاقان به قم.
حال غریب صحن بانو
یک بار جمعی از خانوادهها را از روستاهای خراسان جنوبی بردیم قم. خانمها هیجان بیشتری داشتند برای زیارت. از همان پل آهنچی و در ورودی شبستان، خانمها گفتند برویم یک جا روبهروی گنبد و قبل از ورود به حرم، اذن بگیریم و بعد برویم داخل. برایم عجیب بود این درخواست. مجبور شدم همه خانمها را از داخل رواقها ببرم تا هم چشمشان به ضریح نیفتد و هم برسیم به حیاطی که ایوان دارد. رفتیم و نزدیک ورودی شماره یک خانمها پایبرهنه ایستادند روبهروی گنبد بانو و یکی از آنها شروع کرد به خواندن روضه به زبان محلی که چندان معنایش را نمیفهمیدم. صدای گریه جمع حدودا ۲۰ نفری بلند شد. گروهی از خانمهای پاکستانی در حیاط، آمدند و به جمع خانمها پیوستند. طبیعتا از روضه چیزی نمیفهمیدند اما اصطلاحا زبان گرفتند و همراه خانمهای کاروان به زبان خودشان میخواندند و گریه میکردند. حال غریب صحن همه را مسحور کرده بود. هر کسی گوشهای رو به گنبد گریه میکرد. یادم نیست چقدر طول کشید اما همزمان با اذان مغرب تمام شد. صدای اذان که پیچید، خانمهای ایرانی و پاکستانی با چشمانی خیس یکدیگر را بغل کردند و داخل حرم شدیم.
معجزهای در آستانه حرم
چند سالی بود مسجد محل ماهی یک بار برای سهشنبه شبها کاروان راه انداخته بود. اهالی محل پای ثابت کاروان، هر جوری بود برنامههایشان را مرتب میکردند تا بتوانند زیارت بروند. راننده اتوبوس هممحلی بود و نذر داشت اهالی را مجانی ببرد و بیاورد تا حاجتش را بگیرد. همه میدانستند او و همسرش سالهاست منتظرند تا خداوند به آنها فرزندی عطا کند. یکی از نوبتها، حاجآقای مسجد بعد از نماز گفت این بار میخواهیم ازطرف همه نذر نمک کنیم برای زائران حرم، هرکسی به قدر پول بلیت کمک کند تا قبل ازحرکت، نمکها را بخریم ودرقم وجمکران پخش کنیم. پولها جمع شد و نمکها را خریدند. وقتی رسیدیم به قم، نمیشد بستههای نمک را داخل حرم برد و پخش کرد. یکی از خانمها پیشنهاد داد جلوی در خروج، چند نفری بایستند و نمکها را پخش کنند. آقای راننده وهمسرش داوطلب شدند برای پخش نمکها. از زمانی که رفتیم داخل، خیلی طول کشید تابستهها راپخش کنند.خانمش که آمد، زمان چندانی برای زیارت نمانده بود، درحالیکه اشکهایش جاری بود، رفت سمت ضریح و چند دقیقهای زیارت کرد، بازگشت و چند خطی دعا خواند و همه برگشتیم داخل اتوبوس برای رفتن به جمکران.اوهنوز گریه میکردوما پرسیدیم چه شده.گفتهنگام پخش نمکها، خانوادهای با فرزندی معلول آمدند و به ما گفتند برای سلامتی کودک ما نیز دعا کنید و اگر ممکن است، چند بسته نمک هم به نیت ما پخش کنید، گفتیم شرمنده، این نمکها نذر عده دیگری است.آنها رفتند، چند لحظه بعد کسی آمد و چند بسته نمک داد و گفت این بستهها به نیت نذر خودتان وآن خانواده است.برای هربسته که میدهید، سلامی هم برای مادر خانم فاطمه معصومه(س) بفرستید که نذر نمک منتسب به ایشان است. اورفت وما نپرسیدیم که بود.وقتی توزیع نمکها تمام شد و برگشتیم، دم ورودی صحن امام هادی(ع) شلوغ بود، گفتند بچه معلولی شفا گرفته. دلم گواهی میدادهمان بچه بود. حال همه منقلب شد. قم زیاد رفتهایم اما فقط برای زیارت. انگار رفتهایم حاجت بگیریم و برویم؛ دلمان پر نکشیده برای بانویی که به جای حرم مخفی مادر سادات، گفتهاند او را زیارت کنیم،نگفتهایم که آمدهایم برای خودت بانو.ماه بعد بازهم با بستههای نمک به زیارت رفتیم، این بار برای برآورده شدن حاجتی که همه در خلوت خودشان، آن شب در اتوبوس خواسته بودند، با خبر تولد فرزندی که خدا به آقای راننده وهمسرش عطا کرده بود.چشمش که به ضریح افتاد،همانجا کنار درهقهق گریه امانش نداد و روی زمین نشست. بلند گریه میکرد.خدام آمدند و زیر بغلش راگرفتند وآرام آوردندکنار دیوار تا راه بند نیاید. توی حال خودش با همان زبان افغانستانی بلندبلند با خانم صحبت میکرد، گریهاش ادامه داشت. دو ساعتی طول کشید و بعد آرام شد.
زیر پرچم خانم
گفتم شاید نیاز به کمک داشته باشد. با زیارتنامه رفتم کنارش، با صدایی که بشنود، مجددا زیارت را خواندم. با زبان فارسی تشکر کرد؛ فارسی بلد بود. دستم را گرفت و گفت خوش به حالتان که در بهشت زندگی میکنید. دوباره اشکهایش جاری شد، پرسیدم چه شده؟ گفت بعد از آمدن طالبان، مردهای ما کشته شدند، من و دو دخترم بدون پول راهی ایران شدیم تا به قم برسیم، هزار بلا سرمان آمد. گریهاش بیشتر شد. حرفش را ادامه داد که قبل از مرز درگیری با نیروهای طالب شد، یکی از دخترها تیر خورد و کشته شد. حالا این دختر دومم هم مریض شده و پول ندارم. آمدهام حرم به این خانم بگویم ما هر دو تا خانمیم، شما هم از دست ظلم فرار کردید، اینجا مریض شدید و مردم به کمک شما آمدند اما من دست تنهایم، کمک کسی را ندارbم، بیچاره ماندهام، خودتان به دادم برسید.
به حضرت معصومه (س) متوسل شدم
دستش را گرفتم و گفتم ما همه زیر پرچم خانم حضرت معصومهایم، وظیفه ما کمک به هم است. برویم سراغ دخترت. کجاست؟ گفت در بهشت معصومه دخترش را گذاشته و به حرم آمده. ماشین گرفتم و سراغ دختر رفتیم. زیر سایه یکی از مقبرههای خانوادگی با پتویی مندرس در تب میسوخت و حال بدی داشت. زنگ زدم و آمبولانس آمد. وقتی به بیمارستان رسیدیم، گفتند به دلیل نداشتن برگه هویت از اداره مهاجرت، نمیتوانند کار خاصی برای دختر بکنند.نمیدانستم چطور باید به مادرش در این شرایط بگویم که مشکل جدی است. همانجا چشمهایم را بستم و به حضرت معصومه (س) متوسل شدم که خانم جان! الان این گره را فقط شما میتوانید باز کنید، این زن تنها و غریب و حال دخترش وخیم است و اگر دستش را نگیرید، من هم نمیتوانم کمکی کنم. در همان حال انگار کسی به من گفت مجددا سراغ میز پرستاران برو و مشکل را بگو. رفتم، آقایی همراه پرستاران آنجا ایستاده بود، مسأله را گفتم. خانم پرستار مجددا گفت مشکل قانونی داریم، نمیشود. آن آقا گفت دکتر (رئیس بیمارستان) گفته هرکدام از مهاجران که آمد کارش را انجام بدهید، برای بقیهاش من پیگیری میکنم. پرستار تعلل کرد، آن آقا با شدت بیشتری گفت خانم مگر نشنیدید؟
پرستار همراه من آمد و کارهای بستری دخترخانم را انجام داد. مادرش گریه میکرد و میگفت اینجا بهشت است، خانم خودش ما را به بهشت دعوت کرده، دخترم خوب میشود. همان آقا آمد و گفت هزینه درمان این افراد را کسی قبلا برای بیمارستان تقبل کرده و لازم نیست چیزی پرداخت کنم. به مادر دختر گفتم نگران نباش، میروم و بازمیگردم. راهی حرم شدم، دلم میخواست مثل همان مادر، کنار در بنشینم و گریه کنم. من اینجا در قم زندگی میکنم و آن را بهشت ندیده بودم؛ اصلا نفهمیده بودم که دستمان به دامان چه کسی بند است و قدرش را نمیدانیم. دلم میخواست بروم و ضریح را بغل کنم و بگویم خانم جان! مرا لحظهای از خودت جدا نکن.