برای هوش بیشتر از چای گلپر استفاده کنید

با چای گلپر باهوش شوید

داستان جنایی(قسمت پایانی)

خداحافظی آخر

در قسمت‌های گذشته خواندید که گلپر بعد از تماس پدرش، نگران راهی خانه شده و پدرش را حلق‌آویز در انباری پیدا کرد. همسایه‌ها با پلیس تماس گرفتند و سرگرد نامور و همکارش سلطانی مسئول رسیدگی به این پرونده شدند. پلیس متوجه شد که مادر گلپر چند سالی است از پدرش جدا شده و ازدواج کرده و در لندن زندگی می‌کند.
در قسمت‌های گذشته خواندید که گلپر بعد از تماس پدرش، نگران راهی خانه شده و پدرش را حلق‌آویز در انباری پیدا کرد. همسایه‌ها با پلیس تماس گرفتند و سرگرد نامور و همکارش سلطانی مسئول رسیدگی به این پرونده شدند. پلیس متوجه شد که مادر گلپر چند سالی است از پدرش جدا شده و ازدواج کرده و در لندن زندگی می‌کند.
کد خبر: ۱۴۸۲۲۵۴
نویسنده زینب علیپور طهرانی - تپش
 
پدر هم قرار بود بار دیگر ازدواج کند. بنابراین فرضیه خودکشی برای سرگرد غیرقابل قبول بود. او تصور می‌کرد پیرمرد به قتل رسیده است. در این بین دوربین‌های مداربسته را چک کرده و به اطلاعات جدیدی دست پیدا کردند.

ادامه داستان...

گلپر به آگاهی رفت و سرگرد فیلم دوربین را به او نشان داد؛ اما از روی عکس و فیلم نتوانست چیزی را شناسایی کند. پلاک ماشین هم خیلی واضح دیده نمی‌شد و فقط بخشی از پلاک مشخص بود. سرگرد از سلطانی خواست با همین پلاک نصف‌نیمه سراغ همه ماشین‌هایی که تطابق دارند برود.
سرگرد پرسید: این مدل ماشین هم براتون آشنا نیست؟ توی دوستان و آشنایان و اقوام و یا حتی همسایه‌ها کسی هست چنین ماشینی داشته باشه؟
گلپر کمی فکر کرد وگفت: من خیلی مدل ماشین‌ها رو نمی‌شناسم، اما پدرم دوستی به نام مهران داره که من عمو صداش می‌کنم. چند سالی هست که با هم ارتباط خانوادگی داریم. فکر کنم شبیه ماشین عمومهران باشه.
سرگرد از اوتشکر کرد وگلپر از آنجا خارج شد. سلطانی مسئول پیداکردن صاحب ماشین با پلاک نصف‌نیمه شد که نام صاحبش مهران باشد. او در اداره ماند و سرگرد به خانه‌اش رفت. نزدیک صبح بود که سلطانی با نامور تماس گرفت و گفت کسی را با این نام شناسایی کرده‌اند. سرگرد خودش را به آگاهی رساند. دستور بازداشت مهران را صادر کرد و سلطانی صبح زود سراغ مهران رفت که در خانه‌ای شبیه قصر زندگی می‌کرد. پیشخدمت خانه در را باز کرد و گفت مهران و همسرش سفر هستند و مشخص نیست چه زمانی بازگردند.
سلطانی استعلام گرفت و متوجه شد که مهران و همسرش از ایران خارج نشده‌اند. او توانست نشانی ویلای شمال او را پیدا کند و همراه همکارانش برای دستگیری او به شمال سفر کردند، اما در آنجا هم سرایدار گفت که مهران و همسرش به ویلا نیامده‌اند. آنها به دستور سرگرد از دور مراقب رفت‌وآمدها شدند که نزدیک صبح مهران و همسرش از مهمانی به ویلا بازگشتند. سلطانی آنها را بازداشت کرد و با خود به تهران آورد. مهران مقابل سرگرد نشست و طلبکارانه گفت: دلیل این رفتارتون چیه؟ من ازتون شکایت می‌کنم.
سرگرد گفت: فعلا خودت متهمی. شکایت از ما باشه برای بعد.
مهران گفت: من فقط در حضور وکیلم صحبت می‌کنم.
سرگرد گفت: به اونجا هم می‌رسیم.
سرگرد فیلم دوربین را به مهران نشان داد و گفت: خوب ببینید.
مهران نگاهی به فیلم انداخت و گفت: خب؟ 
سرگرد با اشاره به تاریخ و ساعت فیلم پرسید: شما در این زمان و در این مکان دیده شدین. چرا؟
مهران نگاهی دوباره انداخت و گفت: این ماشین من نیست.
سرگرد گفت: بس‌کنید آقا. راه فراری ندارین. بهتره حقیقت رو بگین.
مهران گفت: چه حقیقتی؟ من نمی‌دونم از چی حرف می‌زنین.
سرگرد گفت: من بهتون می‌گم. شما دوست و رفیق چندین ساله‌تون آقای آذری رو به قتل رسوندین.
مهران پوزخندی زد و گفت: قتل؟! ببین سرگرد، من رفیق معین آذری هستم. چطور می‌تونم بکشمش؟ این اتهامات به من نمی‌چسبه. من وکیلم رو می‌خوام.
در این بین سلطانی وارد اتاق شد و ادای احترام کرد و گفت: سرگرد گوشی رو چک کنید.
سرگرد گوشی‌اش را بررسی کرد و رو به مهران گفت: کلاهبرداری‌ هم به اتهام قتل اضافه شد.
مهران سعی کرد خودش را جمع‌وجور کند و گفت: من دیگه بدون وکیلم یک کلمه هم حرف نمی‌زنم.
سرگرد گفت: باشه. می‌تونی با وکیلت تماس بگیری، اما توی دادگاه می‌بینیش. فعلا مهمون مایی.
مهران با عصبانیت گفت: به چه اتهامی؟
سرگرد به مهران نزدیک شد و گفت: تازه دارم بهت رحم می‌کنم، وگرنه به خاطر چیزی که تا خرخره خوردی همین امشب باید شلاق می‌خوردی.
مهران خودش راجمع‌وجور کرد وحرفی نزد.سلطانی او را به بازداشتگاه برد. سلطانی و سرگرد به‌دنبال مدرکی برای ثابت‌کردن قاتل‌بودن مهران گشتند. به‌همین‌خاطر حساب‌های او و مقتول را بررسی کرده و متوجه شدند که چند ماه قبل پول زیادی از طرف مقتول به حساب مهران واریز شده است. در این بین تصمیم گرفت بار دیگر با دقت بیشتری صحنه جرم را بررسی کند. احساس می‌کرد جواب این معما درهمان انباری است. به همین دلیل خودش وارد انباری شد وبا دقت بیشتری همه‌جا را وارسی کرد. زیر خرت‌وپرت‌ها ته‌سیگاری را پیدا کرد و آن را با دستکش برداشت وبه سلطانی برای آزمایش سپرد.سرگرد باردیگر مهران را احضار کرد و گزارش آزمایش را روی میز مقابل او گذاشت وبا لحن تمسخرآمیزی گفت: می‌تونم ازتون بپرسم ته‌سیگار شما توی محل جنایت چی‌کار می‌کرد؟ البته اگر در غیاب وکیل‌تون صحبت می‌کنید!
مهران نگاهی به گزارش انداخت و دست‌وپایش را گم کرد و گفت: معین خودش رو حلق‌آویز کرد. از من خواست کمکش کنم.
سرگرد گفت: مگه من گفتم خودش رو حلق‌آویز کرده؟
مهران یکباره فروریخت و حرفی نزد.
سرگرد گفت: همه چیز مشخصه. مدارک کافی هم داریم. فقط خودت دلیل این کار رو بگو.
مهران سرش را میان دستانش گرفت و حرفی نزد.
سرگرد گفت: می‌خوای خودم بگم؟ با ترفند باعث شدی اون بنده‌خدا خونه و زندگیشو بفروشه و پولشو بده بهت که براش سرمایه‌گذاری کنی. درست مثل بقیه آد‌م‌هایی که ازشون کلاهبرداری کردی. اما وقتی فهمید سرش کلاه‌گذاشتی می‌خواست بره پیش پلیس و تو رو لو بده که با ترفند کشوندیش انباری. البته این وسط مجبورش کردی با دخترش تماس بگیره و اون حرفارو بزنه تا خودکشی به نظر بیاد. اما نمی‌دونستی که این‌جوری گیر میفتی.
سرگرد بعد از این‌که حرف‌هایش را زد، از سلطانی خواست متهم را به همراه مدارک به دادگاه بفرستد.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها