کف تهران با داعش می‌جنگیدیم!

وقتی کنجکاوی و ذوق جوانانه محمدرضا واحدی باعث شد تا قاب استوانه‌ای که از جیب افسر بعثی در کوی ذوالفقاری بیرون زده بود را بردارد و وارسی کند،حتی فکرش را هم نمی‌کرد با آن دستگاه، تصاویری به یادگار ثبت کند که لبخندهای چند رزمنده جوان تهرانی راکه به عشق وطن ازتهران تاخوزستان رفته بودند،برای همیشه درخاطره تاریخ دفاع‌مقدس ماندگارکند. نمی‌دانست هرکدام از مردهای این عکس چه قصه و سرنوشتی در انتظارشان خواهد بود، اما این جوان‌ها با لباس‌های خاکی هر کدام قصه متفاوتی دارند که روایت یکی از آنها را برایتان نوشته‌ام.
کد خبر: ۱۴۷۷۴۵۹
نویسنده رضا شاعری - فعال فرهنگی

کف تهران با داعش می‌جنگیدیم!

 
بچه میدان ابوذر
عکس را آقا منوچهر از لای آلبوم درآورد و در کنار تصاویر دیگر دسته کرد و به من داد. یکی‌یکی خاطرات عکس‌ها را گفت، رسید به این تصویر، نظرم را هلی‌کوپتر پشت تصویر به خود جلب کرد. سه نفر از رزمنده‌ها که آشنا بودند، اما آن جوانی که برخلاف باقی رزمنده‌ها زلفکان مجعدش را هنوز نتراشیده بود، نظرم را بیشتر جلب کرد. پرسیدم این آقا کیست؟ قدری مکث کرد. چشمانش خیره شد به تصویر. ذهنش انگار رفته بود به سال‌های دور، اما هرچه تلاش کرد نامش یادش نیامد. با تردید گفت: «یک چیزهایی به ذهنم آمد، این بنده خدا همان روزهای اول جنگ با ما آمد خوزستان، می‌گفت: «بچه میدان ابوذر بود، همین محله فلاح، شاید هم شهید شده باشه!» سری تکان داد و با تاسف گفت: «یادم نیست رضاجان! نزدیک۴۰ ساله که گذشته، از دامادتان حاج‌محمدرضا بپرس! اون بیشتر یادشه.» 
 
اولین روزهای جنگ در بندر ماهشهر
۱۸ دی‌ماه ۱۴۰۱ در دفتر کارم، مشغول ضبط خاطره برای مستند شهیدان مایلی و برادرم آقا جواد بودیم، در عکس‌هایی که حاجی همراهش آورده بود، همان تصویر چهارتایی هم بود و قصه عکس را برایمان این‌گونه روایت کرد.این عکس را اولین روزهای جنگ در بندر ماهشهر ثبت کردیم، جنگ تازه شروع شده بود، اما ما حدود یک سالی بود در بسیج ویژه دوره آموزش نظامی دیده بودیم. ۳۱ شهریور که جنگ شروع شد، با ۱۲۰۰ نفر از بچه‌های بسیج به خوزستان اعزام شدیم. همان روز رادیو عراق گزارشی تهیه کرده بود که «۱۲۰۰ نفر از کماندوهای خمینی وارد آبادان شدند!» همین‌جا حاج محمدرضا مکثی کرد و به رسم ادب و سربازی با تاکید گفت: «البته امام خمینی(ره)! رادیو عراق با این عنوان امام را خطاب کرد.»
با بچه‌ها وارد کوی ذوالفقاری در حومه آبادان شدیم، درمحوطه دیدم جنازه یک افسر بعثی روی زمین افتاده، از جیبش شیء استوانه‌ای‌شکلی بیرون زده بود. رفتم و از جلیقه نظامی‌اش استوانه رابیرون کشیدم، به نظرم آمد دوربین عکاسی باشد، با نگاهی به وسایل افسر بعثی، فیلم‌های نگاتیوی پیدا کردم، تردیدم حالا یقین شد که دوربین عکاسی است.بچه‌ها (شهید امیر فرخ بلاغی، شهید جواد شاعری، منوچهر زینتی‌فر) را صدا کردم چند تا عکس یادگاری بیندازیم.پرسیدم: «راستی حاجی یادتون نیومد این بنده خدا مو‌بلنده اسمش چیه؟» مکثی کرد و با تمرکز گفت: «نه!»
   
جواد‌های این عکس شهید شدند 
مصاحبه داشت تمام می‌شد که یکهو گفت: «آهان گمان می‌کنم مختارزاده، مختارنژاد یا مختاری بود.» بی‌درنگ با همکارانم در اداره ایثارگران تماس گرفتم و خواستم تا فهرست نام همه شهدایی را که چنین فامیلی‌هایی دارند به همراه پرتره‌هایشان برای بررسی بهتر در اختیارم قرار بدهند. چند دقیقه بعد یکی از همکاران زحمت کشید و عکس‌ها را آورد؛ تصویر جواد مختاری البته با موهای کوتاه، تا روی صفحه، چهره‌اش نمایش داده شد، حاجی سرضرب گفت: «آره خودشه!» صاحب عکس جواد دیگری بود از محله فلاح، آبان‌ماه سال ۱۳۶۰ به شهادت رسیده بود.با پدر شهید تماس گرفتم. از ایشان خواستم تا به دیدن‌شان بروم، وارد کوچه شهید جواد مختاری شدم. چند دقیقه بعد در طبقه دوم ساختمان محضر پدر و مادر شهید را درک کردم، مادر با آن چادر گلدار قدیمی مهربان و نورانی با لهجه‌ای اراکی صحبت می‌کرد و خاطره می‌گفت.چادر را روی صورتش پوشانده بود، کیپ تا کیپ، نمکی و مهربان؛ درست چهره‌ای اصالت‌مندانه از مادرهای ایرانی که نور و صفا و عشق و محبت و حیا در اطوار و رفتارشان نقش بسته بود. حاج‌آقا میوه تعارف کرد، همه قصه را گفتم، مادر اشک نشسته بود توی چشم‌هایش، هر لحظه مصاحبت نور بود و صفا و محبت...
آقای مختاری گفت: پسرم مدتی بود که در سپاه محافظ شخصیت‌های سیاسی شده بود، اینجا توی محل خودمان یک خانه تیمی از منافقین شناسایی کرد و قصد داشت مدارک خانه و اطلاعاتش را در اختیار بچه‌های سپاه قرار دهد. توی مسیر سر چهار‌راه لشکر همین جایی که ساختمان اداره پست هست به‌طرز ناجوانمردانه‌ای جوادمان را به شهادت رساندند، پدر اینها را روایت می‌کرد و من که دیگر تاب شنیدن نداشتم، یادم آمد آن جمله معروف را که با داعش چهار دهه پیش توی تهران می‌جنگیدیم؛ آن موقع که هنوز داعش ظهور نکرده بود!
   
هر‌که یادی از جواد من کند، دوستش دارم!
حاج‌خانم همین‌طور که چادر جلوی صورتش بود، گفت: «قربان معرفتت که آمدی مادر! «هر‌که یادی از جواد من کنه، دوستش دارم!»مادر از روز آخری که جوادش به جبهه رفت، برایم گفت و قصه این بود... روز آخری که جواد عازم بود، گفت: «مامان خوابم یادت نره! من شهید می‌شم، وقتی شهید شدم برای من گریه نکنی‌ها!» گفتم: «ننه! مگه میشه آدم بچه‌ا‌ش بره شهید شه اما گریه نکنه؟» گفتم: «پس حالا که میری از خدا برایم صبر بخواه! حاج‌آقا هم شاهده خدا آن‌قدر به من صبر داد، گریه نکردم اما الان دیگه طاقت ندارم...» پدر رفت تا آلبوم عکس‌ها را بیاورد. توی عکس‌ها همان عکس چهارتایی هم بود. همان‌طور که کنجکاوی و ذوق حاج‌محمدرضای قصه ما باعث شد تا آن موهای تراشیده در میدان نبرد و آن لبخندهای مومنانه در روزگاری که بوی باروت بر فلات ایران چیره بود، برای همیشه در تاریخ ثبت شود، دل این پدر و مادر نیز با هر بار نگاه به چهره جوان برومندشان شاد گردد. این مسیر به من، به‌عنوان یک جوان دهه شصتی، راهی باز کرد تا به خانه آنها و داستان این عکس برگردم؛ تا روایت آن داستان در کنار رزمنده‌های خمینی(ره) با دوربین جوانان نسل چهارمی مثل محمد مظلوم و مهدی جعفرزاده و با قلم این سرباز کوچک رسانه، در گوشه‌ای از تاریخ شفاهی کشورمان نوشته و ثبت شود.

در جوانی شیفته‌ دکتر شریعتی بود
۹سال ازشهادت حبیب سپاه، سردار حاج‌حسین همدانی در سوریه و دردفاع از حرم می‌گذرد. در این سال‌ها هر کتابی که درباره او و سیره‌اش منتشر شده مورد توجه مخاطبان قرار گرفته است. یکی از تازه‌ترین کتاب‌هایی که درباره شخصیت این شهید به قلم نجمه کتابچی نوشته و توسط انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده، کتاب «او باید فرمانده باشد» است.نویسنده در بخشی از مقدمه این کتاب آورده: روزی که برای اولین بار تصمیم گرفتم داستان بلندی از خاطرات سردار شهید حسین همدانی بنویسم، برای این کار انگیزه‌ کافی نداشتم. به گمانم کتابخانه‌‌های ما از این دست کتاب‌‌ها لبریز و کتابفروشی‌های ما اشباع بودند. مگر این‌که حرف نویی برای گفتن وجود داشته باشد، فراتر از سلوک و سیاق زندگی فردی و حتی اجتماعی شهید، که می‌بایست این حرف نو را از لابه‌‌لای خاطره‌‌ها و داستان زندگی سردار پیدا می‌‌کردم. در ازای شخصیتی که در جوانی شیفته‌ دکتر علی شریعتی، آخوند ملاعلی معصومی‌همدانی و شهید آیت‌ا... مدنی شده بود، در وانفسای ایدئولوژی‌‌ها ولایت‌فقیه را به‌عنوان برترین و مترقی‌‌ترین مکتب فکری برگزیده بود، در سایه‌ رهبری تاریخ‌‌ساز خمینی کبیر، طعم پیروزی را چشیده بود، کاری جز این از من ساخته نبود. هرچند نگارش این کتاب پنج سال به طول انجامید!

گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را
عکس کاغذی توی خانه بود اما مادر گفت:«پسرم آن گوشی را بیاور ببینم عکس شهید را، عکس دامادتان را. تصویر را روی صفحه موبایل بزرگ کردم. مادر شهید جواد مختاری قربان‌صدقه جوادش رفت، نام‌ها را یکی‌یکی پرسید،گفت خدا شهیدتان را با علی‌اکبر محشور کند.مادرعکس حاج‌محمدرضا رادیدوگفت:«این آقادامادتان است؟دست کشیدروی صفحه گوشی، عکس پسرهای توی عکس را بوسید و گفت:«این بچه‌ها پیش جواد من بودند،برای اسلام رفتند جنگیدند...»اشک می‌ریخت و دست‌های نحیف مادرانه‌اش رامی‌کشیدروی صورت پسرهایش که درمهر۱۳۵۹لبخندشان با دوربینی در هتل کاروانسرا و فرودگاه ماهشهر ثبت شده بود، و من یاد آن قطعه موسیقی افتادم که می‌خواند: «گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را، به هر گل می‌رسم می‌بویم او را...»


newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها