داستان جنایی(قسمت دوم)

فراری

داستان جنایی(قسمت سوم)

فراری

در ‌قسمت‌های قبل با دختری به نام گندم آشنا شدید که به قول خودش از تهران فرار می‌کرد و به همین علت سوار اتوبوسی شد که در میانه راه یک‌باره انفجاری در اتوبوس رخ داد و باعث چپ کردن اتوبوس شد. گندم چشمانش را در بیمارستان باز کرد و متوجه شد که زمان زیادی بیهوش بوده است.
کد خبر: ۱۴۴۴۴۸۷
نویسنده زینب علیپور‌طهرانی - تپش
 
سرگرد محمدی مامور رسیدگی به پرونده شد. گندم از صحبت‌های سرگرد متوجه شد که تنها بازمانده آن حادثه است و بقیه مسافران کشته شده‌اند؛ از‌جمله سربازی که به او در ترمینال تنه زد یا مادر و دختربچه‌ای که با او همسفر بودند و پیرمردی که از آسایشگاه فرار کرده بود تا دختر و نوه‌هایش را ببیند و گندم برای سوار شدن به اتوبوس به او کمک کرده بود. سرگرد برای پیگیری تحقیقات، سؤالاتی را از گندم پرسید اما چون حال او خیلی خوب نبود، دکتر اجازه بازپرسی بیشتر به سرگرد را نداد.

ادامه داستان...

سرگرد به سمت ایستگاه پرستاری رفت و سراغ همراه یا خانواده گندم را گرفت. متوجه شد گندم همراه و خانواده‌ای ندارد. او در اظهاراتش به مسئولان بیمارستان گفته بود که خانواده‌اش در زلزله چند سال قبل کشته شده بودند و در تهران تنها زندگی می‌کرد و حسابدار یک شرکت بود. سرگرد با اطلاعاتی که به‌دست آورده بود، از بیمارستان خارج شد.گندم روی تخت خوابیده و از پنجره به بیرون نگاه کرد. خیابان شلوغ بود و ماشین‌ها در حال رفت‌و‌آمد بودند. پنجره بسته بود و او صدای بوق ماشین‌ها را نمی‌شنید اما می‌توانست هیاهوی شهر را به خوبی حس کند. پیاده‌رو هم شلوغ بود و همه در تکاپو بودند. دختران جوانی را دید که با خوشحالی با هم حرف می‌زدند و عبور می‌کردند. مرد و زن جوانی را دید که دست در دست هم قدم می‌زدند. کودکی را در آغوش مادرش دید که خوابیده بود. انگار بیرون از بیمارستان زندگی جریان داشت. آه از نهاد گندم بلند شد و آرزو کرد هر‌چه زودتر از روی تخت بیمارستان بلند شود و بتواند راه برود و او هم به زندگی‌اش ادامه بدهد. اشکی از گوشه چشمش غلتید و روی گونه‌اش ریخت اما دست‌هایش بسته بود و نمی‌توانست اشکش را پاک کند.در این میان سرگرد همچنان پیگیر پرونده بود. به همین علت وارد آسایشگاه سالمندان شد تا درباره پیرمردی که فرار کرده بود تحقیق کند. با مدیر بخش و پرستارها صحبت کرد. متوجه شد داماد پیرمرد اجازه ملاقات همسرش را با پیرمرد نداده است.چیز خاصی دستگیرش نشد. سرگرد یکی از همکارانش سروان رحمتی را به منزل خانواده احمدی فرستاد؛همان زوجی که تازه ازسفرحج برگشته بودندو قصد سفر به خانه وشهر خودشان را داشتند ولی درآن‌حادثه کشته شدند اما درگفت‌و‌گو با دختروپسرشان چیزمشکوکی پیدا نکرد.
سرگرد و همکارش هر دو به اداره بازگشتند. سرگرد در حال کار با لپ‌تاپ بود که همکارش رحمتی در زد و وارد شد.
سرگرد پرسید: چه خبر؟
سروان رحمتی گفت: هیچی قربان. شما چطور؟
سرگرد دست از کار کشید و برای خودش و رحمتی از چای‌ساز گوشه اتاقش چای ریخت و مقابل هم نشستند. 
سروان نگاهی به میز کرد، دنبال قندان گشت و گفت: قربان شما هنوز قند نمی‌خورین؟
سرگرد لبخندی زد و گفت: نه. 
بعد بلند شد و از داخل کمدش برای رحمتی نقل آورد و هر دو چای‌شان را نوشیدند.
سرگرد که حسابی ذهنش درگیر پرونده بود به گوشه‌ای خیره شده و فکر می‌کرد.
رحمتی گفت: به‌نظرتون اون خانوم که توی بیمارستانه راستش‌ رو گفته؟
سرگرد گفت: منظورت گندم سرمدیه؟ آره اما حس می‌کنم همه‌چیز رو نگفته. راستی فهمیدی اون مرد ناشناس توی اتوبوس با ساک کی بود که وسط راه پیاده شد؟
رحمتی گفت: نه متاسفانه. پرس‌و‌جو کردم. کارت شناسایی همراه نداشته، بلیت رو چند برابر خریده.
سرگرد گفت: طبق گزارش، ساک زیر صندلی همین مرد ناشناس بوده. بمب رو کار گذاشته و خودش به بهانه‌ای از اتوبوس پیاده شده  اما هدفش کی بوده؟ اینو باید بفهمیم.
سرگرد از روی صندلی‌اش بلند شد و در اتاق قدم زد و فکر کرد.
رحمتی گفت: اون زن و دختربچه‌اش چی؟ شاید برای رد‌گم کنی بوده که جدا جدا سوار اتوبوس شدند.
سرگرد گفت: ممکنه. راستی رحمتی لیست مسافرها و راننده رو داری؟
رحمتی گفت: روی میزمه. الان می‌رم میارم.
رحمتی به اتاقش رفت و لیست و اطلاعات مسافرها رو برای سرگرد آورد. او هم و با دقت به آن نگاه کرد و گفت: باید با خانواده تک‌تک مسافرها حرف بزنیم. 
رحمتی گفت: بله همین الان طبق لیست میرم بهشون سر می‌زنم.
رحمتی سراغ آدرس‌ها و سرگرد به بیمارستان و سراغ گندم رفت. گندم در حال خوردن غذا بود. پرستار به او سوپ می‌داد که سرگرد وارد اتاق شد.
گندم با دیدن سرگرد دست از غذا کشید. پرستار دور دهان گندم را با دستمال پاک کرد و از اتاق خارج شد. سرگرد مقابل گندم نشست و حال او را پرسید و گفت: ببینید خانم سرمدی! شما باید با من حرف بزنی. البته اگر دلت می‌خواد مسبب این اتفاق مجازات بشه.
گندم گفت: هر کاری از دستم بربیاد انجام می‌دم.
سرگرد پرسید: پس حقیقت رو به ما بگو. شما اون مرد رو می‌شناسی؟
گندم گفت: کدوم مرد؟
سرگرد گفت: همونی که وسط راه پیاده شد و ساکش رو جا گذاشت.
گندم گفت: نه نمی‌شناسم.
سرگرد گفت: ولی احتمال می‌دی از طرف کی باشه. درسته؟
گندم گفت: نه من هیچی نمی‌دونم. الانم می‌خوام بخوابم. حالم خوب نیست. 
گندم صورتش را به سمت پنجره برگرداند. 
سرگرد از روی صندلی بلند شد و گفت: دارم می‌رم محل کارتان. امیدوارم حقیقت رو گفته باشین.
گندم صورتش را به سمت سرگرد برگرداند و گفت: من دیگه اونجا کار نمی‌کنم.
سرگرد روی صندلی نشست و گفت: چرا؟
گندم گفت: من استعفا دادم. همون روزی که سوار اتوبوس شدم و اون اتفاق افتاد.
سرگرد پرسید: به چه دلیل؟
گندم گفت: دلیل خاصی نداشت. دلم می‌خواست برگردم زادگاهم. می‌خواستم کنار پدر و مادرم باشم و بتونم بهشون سر بزنم. برم سر مزارشون و از این تنهایی دربیام.
سرگرد گفت: یعنی دلیل خاصی نداشته؟
گندم گفت: نه.
سرگرد گفت: باشه. همه‌چیز مشخص میشه. 
به‌هر حال من باید به محل کار سابق‌تان بروم.
گندم حرفی نزد و سرگرد از اتاق خارج شد. سرگرد به سمت ایستگاه پرستاری رفت و از مسئول آنجا پرسید: خانم سرمدی ملاقات کننده‌ای ندارند؟ توی این چند‌وقت کسی نیامده ملاقات‌شون؟
پرستار گفت: تا جایی که من می‌دانم خیر. هیچ‌کسی ملاقاتش نیامده.‌
سرگرد تشکر کرد و با رحمتی تماس گرفت و قرار گذاشت که هر دو به محل کار گندم بروند.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها