دلتنگ زندگی

من ملینا ۲۵ساله هستم و در یک خانواده مرفه اما دور از مهر و محبت متولد و بزرگ شدم. روابط خوبی در خانه‌مان حاکم نبود، پدر و مادر همیشه درگیر بودند و جرو بحث‌های‌شان تمامی نداشت. رفتار آنها کلافه‌ام کرده‌بود. دائم سر هرچیزی باهم دعوا داشتند.
کد خبر: ۱۴۳۴۵۱۵
نویسنده مژده مظهری - تپش
 
اغلب به گوشه اتاق تاریک پناه می‌بردم و با دستانم گوش‌هایم را می‌گرفتم تا صدای‌شان را نشنوم. آنها توجهی به من و خواهرم نداشتند و با سرنوشت ما بازی کردند. هیچ انگیزه‌ و تمایلی به درس خواندن نداشتم و کلاس درس و آن شرایط را به زور تحمل می‌کردم تا این‌که یک روز مدیرمدرسه به من گفت اگر علاقه‌ای به درس خواندن ندارم، بهتر است مدرسه را فراموش کنم و اگر موقعیت خوبی برای ازدواج داشتم ازدواج کنم. این جمله کافی بود تا انگیزه من برای درس خواندن تمام شود. یک روز که پدرم در جریان وضعیت درسی‌ام قرار گرفت، عصبی شد و مرا به شدت کتک زد. من هم کوله‌پشتی‌ام را برداشتم و بی‌هدف از خانه خارج شدم. دیگر دوست نداشتم به خانه بازگردم اما وقتی به خودم آمدم شب شده‌بود. ترسیدم و به اجبار به خانه برگشتم. آن شب به دلیل دیر رفتن به خانه باز هم از پدرم کتک خوردم. از رفتار پدر و مادرم متنفر بودم نه غذا می‌خوردم و نه خواب داشتم. یک روز صبح به بهانه رفتن به مدرسه، از خانه خارج شدم و تا نزدیکی‌های ظهر راه رفتم تا این‌که به پارکی رسیدم و روی یک صندلی نشستم. از گرسنگی و تشنگی داشتم از رمق راه رفتن نداشتم و نمی‌توانستم بلند شوم و بروم برای خودم چیزی بخرم و بخورم. همین موقع پسرجوانی را کنار خودم دیدم که با نگاه مهربانش به من خیر شده‌بود. نگاهی که تا آن زمان تجربه‌اش نکرده‌بودم. وقتی متوجه حال بدم شد، برایم کمی خوراکی خرید و به من داد. بعد سر صحبت را باز کرد و وقتی از وضعیت مالی خوب من مطلع شد با من طرح دوستی ریخت. من هم که تا آن زمان تجربه دوستی با پسری را نداشتم، احساس می‌کردم تازه متولد شده‌ام و خون جدیدی در رگ‌هایم جاری شده‌است.‌ ای کاش در تنهایی و درد خودم می‌مردم اما هرگز خام حرف‌های او نمی‌شدم. او به من قول ازدواج می‌داد و مرا به آینده با خودش دلخوش می‌کرد. تمام شب و روز من شده‌بود سینا و به شدت به او وابستگی پیدا کرده‌بودم. او هم که یک انسان شیطان‌صفت بود، رگ‌خواب مرا به دست گرفته‌بود و هر روز مرا بیشتر درگیر خودش می‌کرد. تا این‌که یک شب مرا به مهمانی یکی از دوستانش برد و همان جا بود که آلوده مواد شدم. حال خوب بودن در کنار سینا و مصرف مواد را با هیچ چیز عوض نمی‌کردم. سینا هرقدر پول می‌خواست به او می‌دادم که لحظه‌ای موادم دیر نشود. خلاصه با تمام پنهانکاری‌ام، پدرم متوجه موضوع شد و مرا برای ترک به کمپ فرستاد که از آنجا فرار کردم و بدبختی‌ام بیشتر شد. اوایل که پول داشتم با سینا در ارتباط بودم اما وقتی متوجه شد دیگر پول ندارم، دیگر جواب تلفنم را نداد و آواره کوچه و خیابان شدم. با بدبختی و دزدی‌ پول موادم را درمی‌آوردم و زندگی نکبت‌بارم را می‌گذراندم تا این‌که توسط پلیس دستگیر شدم. حالا که مقابل شما نشسته‌ام. دلم برای پدرم و کتک‌هایش و برای مادرم و داد و فریاد‌هایش تنگ شده و در حسرت آن روزها هستم. کاش هیچ زمانی به سینا اعتماد نمی‌کردم و... .

 
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها