بچهها مانده اند و یک سؤال که به نظرشان عجیب آمده، انگار که آدم فضایی دیده باشند یا یک موجود عجیبالخلقه. سؤال در مورد یک روز از تقویم است، درباره امروز که روز جهانی مقابله با کار کودک است.
محمد با چشمهای مات نگاه میکند و جواب نمیدهد، صادق که با کاکل رنگ شدهاش بازی میکند یک دور، دور خودش میچرخد و جست میزند به عقب، سینا حواسش میرود پی شاخه گلی که یاوران پویش کودکان شهرم به دستش دادهاند و لیلا که سر زباندارتر است، میگوید اصلا نمیدانم معنی این حرفها چیست.
آفتاب داغ ساعت سه و چهار عصر روی آسفالت تفتیده چهار راه، سرابی بزرگ پهن کرده و بچهها بیشتر از آن که حواسشان پی سؤال و منع کار کودک و حسشان به این کلمات باشد، جلب جعبههای پیتزا و نوشابههای مشکی تگری شدهاند که همراه شاخههای گل رز به دستشان رسیدهاست.
سعید حاضر نیست بگوید چند ساله است. میگوید یکسالهام و میخندد. محمد اما مشتی به پهلوی سعید میکوبد و از خودش میگوید که 13 ساله است. صادق دست میگذارد روی شانه محمد و یک کلام میگوید 16 و لیلا که پوست شکلاتیاش زیر آفتاب برق میزند، میگوید 18، مهدی 10 ساله هم که از راه میرسد، میشوند پنج نفر. همه یک تی کوچک و یک بطری پر از کف صابون زدهاند زیر یک بغل و جعبه پیتزا را گذاشتهاند زیر بغل دیگر و دارند با هم فکر میکنند که منع کار کودک دیگر چه صیغهای است.
بچهها نباید کار کنند؛ این توضیح را که میشنوند به هم زل میزنند و توی حرف هم میپرند که پس اگر کار نکنیم چه کار کنیم. باید درس بخوانید؛ این را که میشنوند ابرو در هم میکشند و خنده را از یکسو و آه را از سوی دیگر شلیک میکنند.
بچهها ناهار نخوردهاند و بوی پیتزا را میکشند به دماغ و صبورانه در حالی که جعبهها را سفت چسبیدهاند هر کدام تکه کوچکی از قصه زندگیشان را شرح میدهند. محمد اهل افغانستان است، سعید و صادق و مهدی هم همینطور، لیلا ولی پاکستانی است با این که فارسی را سلیس و بیغلط حرف میزند. همهشان آمدهاند در چهارراه تیرانداز چون باید کار کنند و نان به خانه ببرند. ولی لیلا
غر میزند که چراغ چهارراه خراب است و از صبح تا به حال خوب کار نکرده. چراغ راهنمایی و رانندگی که خراب باشد، خودروها پشت چراغ نمیایستند و بچههای کار نمیتوانند روی شیشه خودروها آب صابون بپاشند و با تی کوچکشان شیشه را برق بیندازند. تکههای این جورچین هم که خوب کنار هم نباشد، یعنی که جیب بچهها خالی است، جیبشان هم که خالی باشد آن روز دمغاند.
صادق جیب شلوارش را میکشد بیرون و دخل خالیاش را نشان میدهد، مهدی هم چند500 تومانی مچاله را میگیرد روی کف دست و سری تکان میدهد، لیلا هم که از 8 صبح اینجاست هزار تومانیها را میشمارد و میگوید به جان بچهام فقط 30 هزارتومان.
لیلا یک مادر نوجوان است؛ مادری که از سه سالگی کودک کار بوده و حالا هم که قد کشیده مادر یک دختر سه ساله و یک جنین سه چهارماهه است. بچههای او هم بچه کارند، این جنین که شاید پسر باشد احتمالا روزی مثل پدرش گلفروش میشود، دختر هم اگر باشد شاید مثل خود لیلا تی دست بگیرد و شیشه خودروها را تمیز کند. این رسم ارث رسیدن کار به کودکان کار است.
اگر روزی 250 هزار تومان داشتم...
تیغ آفتاب قصد کوتاه آمدن ندارد و چهار راه سیدالشهدا به تنور نانوایی شبیه شده. بچهها پناه بردهاند زیر بوتههای شمشاد و درختان کوچک توت تا شاید آفتاب زیر تکه ابری برود و رانندهها با خنکی هوا و سردماغ شدن،به تی و کف صابون آنها نه نگویند.
سینا اما وسط چهارراه است و در حال تمیزکاری شیشه لچکی یک خودرو. «یاوران کودکان شهرم» که میرسند، شاخههای گل که بیرون میآید و جعبههای پیتزا و نوشابه و کتابهای مصور که نمودار میشود، بچهها سایه را و سینا چهارراه را ول میکنند و میآیند. سلام، سلام، سلام. فاطمه و مدینه و الینا و سینا سلام میکنند، شاخهای گل و جعبهای غذا میگیرند و با دستهای پُر، از خودشان میگویند. فاطمه و الینا خواهرشوهر و زن برادرند؛ الینای 12 ساله خواهرشوهر است. هر دوی اینها از محله شوش میآیند به چهارراه سیدالشهدا در تهرانپارس چون به نظرشان درآمد اینجا بهتر از شوش است. سینا هم از اسلامشهر میآید، با همین صورت رنگ پریده، اندام لاغر بیگوشت و پیراهن از پشت دریده.
روز جهانی مقابله با کار کودک برای اینها مثل شعر است؛ گوشنواز ولی بیمعنی. الینا منع کار کودک را که میشنود مثل بهتزدهها به زن برادرش خیره میشود و فاطمه که از این بهت خندهاش گرفته، میگوید ما فقط میدانیم باید پول دربیاوریم وگرنه گرسنه میمانیم.
سینا اهل افغانستان است، یعنی رگ و ریشهاش به دیار همسایه میرسد والا حتی یکبار هم پایش به افغانستان نرسیده است. ولی دخترها خودشان را ربط میدهند به دو شهر در شمال، به ساری و قائمشهر؛ راست میگویند یا نه، پای خودشان. فاطمه اما قسم میخورد به جان نهال دو ساله و دیانای چهار سالهاش که راست میگوید، بعد هم طلب یک دوچرخه میکند برای دیانا که از بس اصرار کرده، امانشان را بریده است.
فاطمه هم یک مادر نوجوان است که سرچهارراهها بزرگ شده، نهال و دیانا را هم که باردار بوده با خودش سرچهارراهها آورده، ولی از بس خسته است، از بس از این و آن حرف شنیده، چشمهای سبز خوشرنگش را درشت میکند و قسم میخورد که حتی اگر از شدت کار نابود شود، نگذارد بچههایش کودک کار شوند.مدینه ولی با اینکه از وقتی یادش میآید کار کرده و مثل فاطمه از توپ و تشرهای مردم چه وقتی دستمال فروخته و چه وقتی اسپند دود کرده یا فال فروخته خسته شده اما جواب نمیدهد که با دختر سه سالهاش چه خواهد کرد. مدینه فقط میگوید اگر کار نکنیم خرجمان چه میشود و الینا مضطرب میشود که اگر سرکار نیایم دواهای مادرم چه میشود.
ساعت نزدیک پنج است و بچهها هنوز ناهار نخوردهاند، برای همین پیتزاها با اینکه دیگر داغ و برشته نیست به دهانشان مزه میکند. بچهها لقمههای پیتزا را گوشه لپ نگه میدارند و چند قلپ نوشابه میخورند و به این فکر میکنند که دلشان میخواهد روزی چقدر پول داشته باشند. مدینه کنج لب را با لبخندی تلخ بالا میدهد و فاطمه نیز سکوت میکند، سینا که بهوجد آمده اما میگوید روزی 250 هزار تومان که داشته باشم خیلی خوب است. رویاهای سینا حول و حوش ماهی هفت و نیم میلیون تومان میچرخد که اگر این پول را داشته باشد قبل از هر کار سری به گیمنت میزند و بعد یک گوشی موبایل میخرد. سینا موبایل ندارد و فقط یک کلاس درس خوانده، کلمات و حروف فارسی را هم اصلا نمیشناسد.
فاطمه و مدینه و الینا هم درس نخواندهاند و هیچ تصوری از مدرسه و سواد ندارند. فکر الینا اما بهجای گیمنت و موبایل پیش دواهای مادرش گیر افتاده؛ او به روزی صد هزار تومان فکر میکند که اگر داشته باشد آنقدر دوا میخرد که مادر دیگر درد نکشد.
لَباس میخری؟
آفتاب با اینکه به افق نزدیک شده ولی هنوز داغ است. خورشید مثل یک نیزهدار پرحرارت به زمین و زمان ضرب شست نشان میدهد و دستها را وا میدارد به سایهبان شدن برای چشمها. زیر این حجم از حرارت، فردین یکه و تنها با یک دمپایی لاستیکی، بیجوراب فال میفروشد. هوس خوردن پیتزا اما او را از وسط چهارراه میکشاند به گوشه پیادهرو که مشرف است به بوستان کوچک گلپر.
فردین 13ساله است ولی ریز مانده و به اندازه 13 سالههای دیگر رشد نکرده. تا این وقت روز هم بیناهار سر کرده که اگر این عادت همیشگیاش باشد، ریز ماندنش را توضیح میدهد. فالهای فردین قیمت ندارد و قیمتش را سخاوت رانندهها و رهگذران تعیین میکند که هزاری و دوهزاری و پنج هزاریهای توی مشت او آئینه این دست و دلبازی است.
فردین متولد ایران ولی جد اندر جد افغان است، از کدام ولایت اما خبر ندارد، فقط این را میداند که با مادرش در ایران تنها مانده و پدرش که رد مرز شده فعلا در افغانستان است. فردین درس نخوانده، فردین رویای باسواد شدن ندارد، رویای لباس و خوراک بهتر هم ندارد، فردین فقط میخواهد روزی 50 هزار تومان داشته باشد که به مادرش بدهد، فردین یک کودک کار بیرویاست.
پسرک جعبه پیتزا و نوشابه را که دیگر گرم شده درکیسهای نایلونی جا میدهد و میرود سمت خانه، طناز اما که توی چمنهای حاشیه خیابان نشسته باید تا غروب آفتاب صبر کند تا برود به خانهشان در شوش. با این که پیتزا را با ولع میگیرد و شاخه گل را با اشتیاق بو میکند و کتاب نقاشی را با هیجان ورق میزند اما تا یاوران کودکان شهر را میبیند از صاحبخانهشان میگوید که میخواهد بیرونشان کند.
طناز میگوید اهل ساری است و پدر و مادرش هر دو گلفروش. آنها گلها را میخرند به قرار هر بسته 50 تایی،30 هزار تومان و هرکدام را 20 هزار تومان میفروشند. با این حال گویا لنگ دو میلیون تومان پولند که کرایه عقبمانده را بدهند. این فکر آنقدر به طناز فشار آورده که شماره تماس پدرش را میدهد که اگر داشتیم و توانستیم کمکش کنیم. با این حال یکور دخترانه ذهن او هنوز پیش لباس است، به قول خودش پیش لَباس. طناز 11 ساله سراپا مشکی پوشیده و شال سرش دو سوراخ بزرگ دارد. او به لباس نو که فکر میکند میخندد و گونهاش چال میافتد و دلش غنج میزند وقتی درباره لباسهای قرمز و آبی
حرف میزند.
او میماند پشت سر و ما میرویم، برای هم دست تکان میدهیم و او که کودک کار شهر ماست، میماند روی چمنها تا غذایی بخورد و خستگی رفع کند. او میماند پیش دخترکی مو بلند که شاخههای گل را زیر بغل جمع کرده و برای فروش التماس میکند. او مانده است نزدیک پسرکی شیشه پاککن که وقتی رانندهای به او تشر میزند با چشمهای مات نگاهش میکند. این بچهها ماندهاند و چهارراهها و سرنوشتهایی که مبهم است.
مریم خباز - جامعه / روزنامه جام جم
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد