مقطع حساس‌کنونی

داستان انوشیروان و بزرگمهر و پیرمرد و گردو

روزی انوشیروان که حوصله‌اش سر رفته بود به درباریان گفت: هرکس امروز یک جمله حکیمانه بگوید و من خوشم بیاید به او صد سکه طلا می‌دهم.
کد خبر: ۱۲۳۹۰۶۹

درباریان شروع به گفتن جملات حکیمانه کردند، اما انوشیروان از هیچ‌کدام آنها خوشش نیامد و حوصله‌اش بیشتر سر رفت. بزرگمهر حکیم گفت: ای پادشاه عادل، بیایید به گشت و گذار در اطراف برویم، شاید حوصله‌تان سر جایش آمد. انوشیروان پذیرفت و همراه بزرگمهر و هیأت همراه برای گشت و گذار در اطراف از کاخ خارج شد. در اطراف به پیرمرد فرتوتی رسیدند که با تلاش بسیار مشغول کاشتن درخت گردو بود.
انوشیروان به بزرگمهر گفت: با این پیرمرد شوخی و مزاح کنیم شاید خلق‌مان وا شود. سپس رو به پیرمرد کرد و گفت: ای پیرمرد، درخت گردو بعد از شش الی هفت سال میوه می‌دهد، تو با این حالت یکی دو سال بیشتر زنده نیستی، چرا خودت را زجر می‌دهی؟
پیرمرد دست از کار کشید و خنده کرد و گفت: دیگران کاشتند ما خوردیم، ما می‌کاریم دیگران بخورند. انوشیروان گفت: چه جمله حکیمانه‌ای. آشنا به نظر می‌آید. بزرگمهر گفت: این جمله بعدها در اثر انتشار همین داستان به گنجینه امثال فارسی اضافه خواهد شد. انوشیروان به پیرمرد گفت: جمله حکیمانه‌ای گفتی و من خوشم آمد. من امروز به جمله‌های حکیمانه‌ای که خوشم بیاید صد سکه می‌دهم. سپس دستور داد تا هیأت همراه صد سکه به پیرمرد بدهند. پیرمرد سکه‌ها را گرفت و خنده کرد. انوشیروان گفت: چرا می‌خند؟
پیرمرد گفت: درخت گردو بعد از هفت الی هشت سال ثمر می‌دهد، اما درخت گردوی من همین امروز ثمر داد. انوشیروان گفت: چه زیبا. باز هم خوشم آمد و دستور داد صد سکه دیگر به پیرمرد بدهند. پیرمرد سکه‌ها را گرفت و بار دیگر خنده کرد. انوشیروان گفت: باز چرا؟ پیرمرد گفت: درخت گردو سالی یک‌بار ثمر می‌دهد، اما درخت من دوبار ثمر داد. انوشیروان گفت: اوه، از این هم خوشم آمد و دستور داد صد سکه دیگر به پیرمرد بدهند. پیرمرد سکه‌ها را گرفت و بار دیگر خنده کرد. در این لحظه بزرگمهر رو به انوشیروان کرد و گفت: ای پادشاه عادل و دست‌ودلباز، این پیرمرد ختم روزگار و گرگ بازار است. الان باز یک چیزی می‌گوید و شما خوشتان می‌آید. بیایید به کاخ برگردیم و به این‌ترتیب به کاخ برگشتند.

امید مهدی‌نژاد

طنزنویس

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها