چند ساعت با بیماران سوخته، کسانی که علاوه بر آلام جسمی و روحی ازمشکلات مالی نیز رنج می‌برند

سـوختـگان فقر

داستان سوختگی ساده است؛ سوختن از یک غفلت شروع می‌شود،‌ از یک بی خبری ‌ یک ساده انگاری و یک سرسری گرفتن، ولی پایانش سنگین و تلخ است، یک نقطه پردرد، پر زجر، پرهزینه و کشدار. سر و ته سوختگی شکلِ هم نیست. سوختن، ساده و از لابه لای روزمرگی‌های زندگی شروع می‌شود و پیچیده و دردناک تمام می‌شود، حتی به دردناکی مرگ و جدال با عفونت‌های سهمگین. هیچ کدام از آدم‌های سوخته فکر نمی‌کردند بسوزند، اینها فکر می‌کردند سوختن مال دیگران است، فکر می‌کردند جرقه اگر آتش می‌زند،‌ اسید اگر می‌سوزاند، برق اگر خشک می‌کند و گاز اگر منفجر می‌شود و متلاشی می‌کند برای مردم است، برای خانه بغلی، برای غریبه‌ها. ولی آتش که به جانشان افتاد سوختن برایشان معنی شد، شد شعله آتش،‌ انفجار گاز، آب جوش و روغن داغ، مواد شیمیایی و جریان برق،‌ همه به اندازه اسمشان هول انگیز و ویرانگر، چشم درچشمِ هم، بعد هم بوی موی کز داده و گوشت کباب شده و صدای خرد شدن پوست و استخوان و پژواک فریادهای کمک! کمک.
کد خبر: ۱۲۳۳۵۱۸

صفحه‌اش را در فضای مجازی نشان می‌دهد، روی موبایل، قلبم می‌تپد، تند تند، وحشت دیدن صحنه‌های سوختگی کم از سوختن ندارد، آن زخم‌های عمیق، آن پوست‌های چروکیده، آن گوشت‌های پخته... می‌خندد، می‌گوید نترس و بعد با انگشت شست،‌ دوعکس را نگه می‌دارد که سپیده است قبل از سوختن و سپیده است بعد از سوختن، با موی تراشیده،‌ صورت نیم سوخته و لباس سرتاسری مخصوص سوختگی. عکس‌ها 9 سال پیش را روایت می‌کند؛روزهای بعد از چهارم فروردین را، آن عید کذایی را که برق رفت و گاز نشت کرد، بعد برق آمد و گاز منفجر شد. سپیده سریع از روی حوادث می‌گذرد، این که مادرش در انفجار مُرد، این که خودش دو ماه بستری شد، این که وضعش به‌قدری بحرانی بود که گویی مرده بود، که عفونت شدید داشت، که گفته بودند دست چپش باید قطع شود، که هول برش داشته بود از بی‌دستی، که پزشکی نیکوکار ضامن شد تا این دست را نجات دهد و نجات داد سرانجام. سپیده دست چپش را نشان می‌دهد، حادثه 9 سال پیش روی این دست زنده است هنوز، مثل کویری چاک چاک.
بیماری فقرا
خلاصه پرونده‌ها می‌خورد توی صورتم، هر پرونده داستان زندگی یک آدم است، داستان لحظه حادثه و اتفاقات بعدی‌اش. چند دختر افغان در حاشیه تهران چای بسته‌بندی می‌کردند. یک روز نزدیکی‌های چهارشنبه‌سوری ترقه جای چای آمد. آنها ترسیدند، به خطرش فکر کردند و مقاومت کردند، کارفرما ولی ترقه‌ای را برداشت و روی زمین پرت کرد، دخترها دیدند که ترقه نترکید و دل شان قرص شد. ترقه‌ها جای چای نشست، ته مانده‌های دلهره ولی هنوز بین دخترها بود، ترقه‌ای برداشتند، پرتش کردند و ترکید و جرقه، کل کارگاه را آتش زد؛ دخترها سوختند، یکی هم مُرد...
زمستان بود و ملایر سرد، دخترک با کفش رفته بود توی قیر، قیری سمج و چسبناک. دخترک با ظرف بنزین رفت توی حمام، دستمال را بنزینی کرد و کشید به کفش، چراغ را آن گوشه ندید ولی بخار بنزین که به هوا رفت و آتش گرفت، دختر گر گرفت...
پسرک داشت پدر را تماشا می‌کرد، پدر داشت آتش می‌افروخت و چوب‌ها داشتند یکی یکی می‌رفتند در دل آتش. بادی آمد، پسرک نزدیک آتش بود، سردش بود، باد آتش را آورد پیش پسر و او شعله‌ور شد...
زهرا از زنجان آمده است، از یکی از روستاها با داستانی مشابه آدم‌های توی پرونده. صورتش سالم است، صاف و دست نخورده ولی گردن سوخته‌اش از لای درز شال معلوم است. زهرا دست می‌گذارد زیر چانه و دستش را می‌کشد سمت پایین و می‌گوید از اینجا به پایین همه سوخته است،‌ پاها بیشتر. داستان سوختن زهرا نیز مثل سوختن دیگران ساده است. ماجرای او از یک بخاری نفتی شروع می‌شود، از آن چکه‌ای‌ها که نفت ریخت داخلش و نفت شره کرد روی لباسش و زهرا بی اعتنا به لباس آلوده کبریت را کشید، بخاری گر گرفت و شعله او را بلعید.
توی چشمِ زن اشک جمع می‌شود، یادآوری آن روز زهرا را زجر می‌دهد، اشک را ولی پاک می‌کند و می‌گوید نخ شال بافتنی ام را دیدم که آتش گرفت و افتاد روی دامنم و میان آن همه هول و ترس دیدم که شوهرم شلنگ آب را باز کرد و سرتا پایم را شست.
امین می‌آید توی اتاق، سلامی ریز می‌کند و روی صندلی می‌نشیند. روی صورت سفید و بالای ابروی بورَش سه جای سوختگی کهنه است با گوشت‌های اضافه. امین دست‌های سوخته و قرمزش را به هم می‌مالد و می‌رود به زمان هفت سالگی اش به پنج سال قبل، به خانه شان در اردبیل که شیر گاز پیک نیکی را بازگذاشته بودند که مثلا گاز کمی خارج شود و راحت تر شعله بگیرد و غذا گرم شود. گاز بیرون آمد، خانه را پر کرد، بی‌اعتنا به بوی گاز ولی کبریت را کشیدند و گاز ترکید، چهارعضو خانه را هم سوزاند از جمله امین را.
داستان آدم‌های سوخته خیلی شبیه هم است، همه‌شان مثل آب خوردن سوخته و بعد در مسیری دردناک افتاده‌اند که عاقبتش جراحی‌های متعدد، هزینه‌های سرسام آور و بعد هم پوستی ناصاف و ناموزون است که تا زنده‌اند به همین شکل می‌ماند. طرد خانوادگی و اجتماعی آدم‌های سوخته هم که لحاظ شود و بنشیند کنار از دست دادن شغل و ناکامی در یافتن شغل و فقر مشدّدی که از این چرخه حاصل می‌شود و باید گفت این مسیر سراسر به فلاکت ختم می‌شود.
مددکار انجمن ققنوس، جایی که مامن افراد سوخته و بی بضاعت است، جایی برای جمع شدن امین‌ها و زهراها و سپیده‌ها، می‌گوید ما ایرانی‌ها هشت برابر بیشتر از میانگین جهانی می‌سوزیم و تعداد بستری مان در سال به 28 تا30 هزار مورد می‌رسد و این جدا ازسوختگی‌هایی است که سرپایی درمان می‌شود و آماری ندارد. او می‌گوید 10 درصد ازاین جمعیت هرسال براثر شدت جراحات می‌میرند و از حدود 2000 نفری که سالانه به‌خاطر برق گرفتگی دچار سوختگی می‌شوند تعداد قابل ملاحظه‌ای دچار قطع یک یا چند عضو می‌شوند و به آمار معلولان کشور می‌پیوندند. سوختگی بیماری فقراست، درهمه دنیا همین است، حتی درهند و بنگلادش و کامبوج که بالاترین آمار سوختگی در جهان را دارند فقرا بسیار بیشتر از اغنیا می‌سوزند. مددکار انجمن می‌گوید بی شمار خانه را در محله‌های جنوبی تهران یافته‌اند که هنوز با چراغ‌های علاء الدین و والور گرم می‌شوند و پخت و پز می‌کنند در حالی که خطر سوختن که ناشی از فقر و ناتوانی آنها درخرید وسائل گرمایشی ایمن و استاندارد است بیخ گوششان جولان می‌دهد.

ماجرای سوزناک درمان

دردها را کجای دلشان بگذارند؟ سپیده بگوید درد طرد شدنش ـ بعد از سوختن ـ توسط پدر سنگین‌تر است یا درد آوارگی‌ها و بی‌کسی‌هایش یا رنج درمان‌های سخت و همه چیزهایی که در بیمارستان‌های سوختگی دید و چشید؟
پدرش او را دربیمارستان، سوخته و مایوس رها کرد و سپردش به روزگار، ولی سپیده این بخش قصه را می‌گذارد کنار و می‌گوید تلخ‌تر از این بی‌وفایی‌ها، اوضاع بیمارستان‌ها و بخش‌های سوختگی در کشور است که هم کم‌اند و هم خدماتشان بی‌کیفیت. او در بیش از40 بار بستری‌اش در بیمارستان، اتاق‌های شلوغی را دید که پنج شش مریض سوخته بی‌آن‌که حریم خصوصی داشته باشند کنار هم ردیف می‌شدند و شلوغی که از حد می‌گذشت بیماران سوخته روی برانکارد مثل اجناس انباری، توی راهروها چیده می‌شدند. سپیده خودش بارها و بارها روی این برانکاردها و توی همین راهروها بستری بوده و با عفونت‌های شدید بیمارستانی گلاویز شده.
ماجرای اتاق پانسمان بیماران سوخته نیز داستان پرآب چشمی است که مددکار راوی آن است. او می‌گوید در یکی از بیمارستان‌های سوختگی تهران، زنان و مردان سوخته را در یک اتاق و جلوی چشم همدیگر پانسمان می‌کنند که هم شرم حضور می‌آورد و هم احتمال انتقال عفونت‌ها را تقویت می‌کند. سپیده اضافه می‌کند بچه‌های سوخته را کنار معتادان کارتن خوابِ سوخته بانداژ می‌کنند .
می‌گویند سیستم بهداشت و درمان کشور میلی به سرمایه‌گذاری در بخش سوختگی ندارد چون این بخش، هم هزینه‌بر است و هم زیان‌ده، حوزه‌ای هم که چنین باشد پای بخش خصوصی به آن باز نمی‌شود. بیماران سوخته باید ایزوله باشند ولی در سایه این وضع، اتاق ایزوله نیز کمیاب است، در ضمن باید تغذیه خوب داشته باشند ولی کیفیت غذاها گاهی به قدری پایین است که بیمار لب به غذا نمی‌زند. مددکار انجمن ققنوس می‌گوید اینها را اضافه کنید به فقر مالی خانواده‌ها که خیلی هایشان درخرید نان و برنج خانه مانده‌اند و خنده دار است که با آنها درباره خوراکی‌های مقوی و فلان پماد و بهمان لباس مخصوص سوختگی حرف بزنیم.
این همه درد روی دل سپیده و زهرا و آدم‌هایی مثل آنها سنگینی می‌کند. زهرا می‌گوید نبود بیمارستان سوختگی در زنجان و سختی آمدن و رفتن به تهران او را مجبور کرد ریسک مردن را به جان بخرد و در خانه بماند، بعد هم قبول کند که دوست و آشنا روی سوختگی هایش زرده تخم مرغ و کره یا عسل بمالند!
سپیده آه می‌کشد، دستش را می‌گذارد روی قلبش و پنجه‌اش را می‌فشارد و می‌گوید ما فقط پوستمان سوخته و روح و قلب و احساسمان سرجاست، حتی وقتی در مراکز درمانی چشم در چشم مرگ دوخته‌ایم.

مریم خباز

جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها