در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
هر دوتا با لحنی پیروزمندانه میگویند: «همهشون!»
دخترک اضافه میکند: «شاید دو سه نفر بین اون همه همکلاسی، مدرسه رو دوست داشتن. بقیه متنفر بودن ازش.»
و هر دو قاهقاه میخندند. به خیال آنکه استدلال آماری من مبنی بر دوستداشتنیبودن مدرسه را با پاسخشان، به چالش کشیدهاند.
با خونسردی میگویم: «خب پس یه مسأله عادی و طبیعیه. شما هم مثل بقیه! جای نگرانی نداره.»
لب و لوچهشان آویزان میشود. دخترک میگوید: «تازه توی اون کتابه که میخوندم، توی مدرسههای خارج هم بچهها از مدرسه بدشون میاد. اونا که دیگه باید مدرسههاشون خوب باشه. پس خود اصل مدرسه مشکل داره.»
میخندم. پسرک با دلخوری میگوید: «اینکه بچههای همهجای دنیا از مدرسه بدشون میاد، نگرانت نمیکنه؟ میخندی بهش؟»
میگویم: «نه. بهخاطر اون نخندیدم. یاد مادربزرگ مرحومم افتادم.»
حاضر نیستند از ژست دلخوری بیرون بیایند تا بپرسند یاد چهچیزی افتادهام. برای همین خودم ادامه میدهم: «ممنونم! خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه. مادربزرگ من، سواد مکتبخونهای داشت. خودش تعریف میکرد که با چه ذوقی میرفته مکتبخونه تا خوندن یاد بگیره. در حد خودش کلی هم کتاب میخوند. من که یادمه تا وقتی زنده بود، همیشه کنار دستش قرآن و مفاتیح و چند تا کتاب دیگه بود که مرتب میخوند. تا آخر عمرش هم هرجا نوشته میدید، میخوند. مثل کلاس اولیهایی که ذوق دارن نوشتههای روی در و دیوار رو بخونن. حتی کتاب قصه بچه گانه هم اگه جایی میدید، برمیداشت چند صفحهشو میخوند که مطمئن بشه، میتونه بخونه.
تازه اون یکی مادربزرگمم همینطور. یادمه من کلاس اول دبستان بودم. مادربزرگم عصرها توی همون مدرسه من، میرفت کلاس نهضت. ما نوهها عاشق این بودیم که باهاش بریم مدرسه. خیلی بامزه بود. من عاشق اون مدرسه عصرها بودم. روی اون نیمکتهای کوچولو که صبحها خودمون مینشستیم، عصرها کلی پیرزن پیرمرد میاومدن مینشستن که فقط سواد خوندن و نوشتن آموزش ببینن.
هعیی یادش بخیر. مادربزرگم عصرا کیف مدرسهشو آماده میکرد. واسه نوهای که اون روز قرار بود باهاش بره، خوراکی برمیداشت و راهی میشد. من هر وقت با مادربزرگم میرفتم مدرسه، مشقامو میبردم اونجا مینوشتم...»
پسرک با بیحوصلگی حرفم را قطع میکند: «مامان! خودتم عین مادربزرگا شدیها! یه کلمه میخواستی بگی یاد چی افتادی! یه ساعته داری خاطره میگی، هنوزم نگفتی یاد چی افتادی!»
میگویم: «آها! آره. یادم رفته بود اصلا برای چی این حرفو شروع کردم.
میخواستم بگم مادربزرگ مرحومم که مکتبخونه میرفت، عاشق این بود که با سواد بشه که بتونه کتاب بخونه. وقتیام حرف میزد، هرجا میخواست یه چیزی رو اثبات کنه، طوری که دیگه کسی روی حرفش حرف نزنه، میگفت فلان چیز درسته، چون توی کتاب نوشته! با لهجه بامزه خراسانیش میگفت «از خودُم درنیاوردُم. دِ کتاب نویشتَه.»
حالا این دخترخانم که از مدرسه متنفره، برای اثبات اینکه حرفش درسته، از کتابی مثال میزنه که اگر مدرسه نرفته بود، اصلا نمیتونست بخونه!
پسرک لبخندی کجکی میزند: «حالا قبول که خاطرهات خیلی دندانشکن بود! اما دلیل نمیشه آدم از مدرسه متنفر نباشه. مدرسه اگر خوب باشه، میشه عاشقش بود. مثل مدرسه هاگوارتز که حتی ولدمورتم عاشقش بود! پس بازم ایراد از مدرسهاس!»
دخترک که از موقعیت آچمز خارج شده، با هوشمندی اضافه میکند: «تازه مامان خانم! این روزا دیگه سواد رو فقط توی مدرسه آموزش نمیدن! با خیلی روشهای دیگهام میشه باسواد شد و کتاب خوند!»
طبعا پس از این گفتوگو که بهطور دورانی، جواب دندانشکن به همدیگر دادهایم و خلع سلاح شدهایم، حرفی نداریم بزنیم و در سکوت به جلدکردن کتابهای درسی ادامه میدهیم!
سمیهسادات حسینی
نویسنده
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم