قرآن کوچک روی دست حسین(ع)

وهم و خیالم! وجود ندارم. مثل یک سایه ایستاده‌ام وسط ورم‌های تپه ماهورهای کربلا، هستم و نیستم. اگر بودم باید تیر می‌خوردم، سنگ می‌خوردم، شمشیر می‌خوردم و نخوردم. صدای گریه نوزادی دشت را پر کرده. حسین به خیمه برگشت.
کد خبر: ۱۲۲۷۳۲۰

یاللعجب. لباس رزم به در آورده و عبا و عمامه و نعلین پوشیده. چیزی در آغوش دارد. سوار بر شتر، آرام و مقتدر به سمت سپاه عمر سعد می‌رود، بر بلندی می‌ایستد، سلام و صلوات بر جدش می‌فرستد و می‌گوید. این بچه تشنه است. تشنگی‌اش از حد گذشته، آب دیگر برایش فایده‌ای ندارد، بنوشد و ننوشد رفتنی است. دارد تلذی می‌کند (تلذی همان لب‌زدن‌های آخر ماهی است به وقت از آب بیرون افتادن)، بر پسر مصطفی منت بگذارید! همهمه میان لشکر افتاده، می‌شنوم، یکی می‌گوید راست می‌گوید: بچه گناه دارد برویم، بگیریم و سیرابش کنیم، عرب با بچه که سر جنگ ندارد. حسین هم لباس جنگ از تن درآورده خطری تهدیدمان نمی‌کند. زنی بالای تپه‌ای پشت سر حسین ایستاده به نظر می‌رسد مادر طفل باشد.
زنی دیگر می‌آید زیر بغل‌های مادر را می‌گیرد و می‌برد توی خیمه‌ها. ولوله‌ها بالا گرفته رعشه به جان عمر سعد می‌افتد. اسبش شیهه می‌کشد و سم می‌کوبد. حرمله را صدا می‌کند. مردی خشن با چهره‌ای کریه پا به گرده اسب می‌کوبد و جلو می‌آید. می‌گوید: به خدمتم امیر. این مرد را دیده‌ام همین چند روز پیش در بازار سلاح فروش‌ها آمده بود تیر بخرد. مرد از ته مغازه‌اش چند تیر سه شعبه آورده بود و می‌گفت: ببین چی برایت دارم! و مرد خندیده بود و خنده‌های زرد و زشتش بوی خون و جراحت می‌داد.
همه سه شعبه‌ها را خرید و پول که می‌داد، مرد سلاح فروش گفته بود: با این سه شعبه‌ها فقط شیر شکار کن! بچه آهو بزنی چیزی ازش باقی نمی‌ماند و من ترسیده بودم‌! عمر سعد می‌گوید مگر نمی‌بینی حسین آب می‌خواهد برای پسرش؟ سیرابش کن! حرمله می‌گوید: پسر را بزنم یا پدر را و جواب شنید: تو پسر را بزن پدر خود می‌میرد... دست به خورجین می‌برد. من دارم می‌بینم. سه شعبه را بر می‌دارد و به چله می‌نشاند. من دارم می‌بینم و کاری از دستم بر نمی‌آید. سه شعبه هوا را چاک می‌دهد و به زیر گلوی پسر حسین می‌نشیند.
مشت‌های نوزاد معمولا بسته است. تیر که به گلویش می‌نشیند یک لحظه مشت‌هایش باز می‌شود و بسته می‌شود و چشم در چشم حسین لبخند می‌زند. دوتا از دندان‌های شیری‌اش توی آخرین لبخند برق می‌زند و خون است که فواره می‌کند. حسین دست زیر گلو می‌برد و به آسمان می‌پاشد. حسین به خیمه‌ها بر‌می‌گردد و مادر نوزاد می‌گوید: فدای سرتان، خودتان سالمید الحمدلله ؟ ...

حامد عسکری

شاعر و نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها