کد خبر: ۱۲۱۴۷۷۸

اسد گفت: تو چه بودی تو زندگی قبلیت؟ یعقوب گفت من؟ اسد گفت:‌ها! یعقوب گفت: من اسب یه تفنگچی بودم تو نهضت جنگل، امان‌ا... خان که میرزا رو فروخت داد جنگلی‌ها بی‌صاحب شدن پخش شدن تو جنگل، خوردیم به برف و بوران دست راستم شکست عذاب می‌کشیدم صاحبم یه گلوله تو مخم خالی کرد خونم پاشید رو برف و خلاص. اسد گفت: جعفر تو چه بودی! جعفر گفت: من؟ من یه لاکپشت بودم تو آریزونا یه بار می‌خواستم از عرض خیابون رد بشم برم اون ور یه راننده کادیلاک مست منو ندید و از روم رد شد و لاکم قاچ خورد و عین پِهِن پخش شدم کف آسفالت و خلاص... اسد گفت عبدی تو‌چی؟ عبدی گفت: من؟ هیچی! سیگار داری؟ یونس گفت منم بگم؟ اسد گفت:‌‌ها که بگو!
یونس گفت: من کمونچه بودم، کهنه و مهردار... صاحبم یه چوپون بود تو‌کوهرنگ... آرشه‌ام شاید از دم موی اسب بود کسی چه می‌دونه شاید موی دم یعقوب او زمانا که اسب بوده! یعقوب خندید یونس گفت: کوفت بگمت کره‌خر خوبه؟ اسد گفت ترش نکن بگو! یونس گفت: صدایی داشتم که نگو‌ و نپرس... همدمش بودم تو شبای زاگرس... صاحبم عاشق شده بود...دل داده بود به ایلیاتی دختر که کبابش کرده بود... عاشق یه دختر... یه دختر لر... می‌گفت بلال بلالی از من می‌کشید و‌ می‌خوند که زهله سنگ می‌ترکید. صدایی آمد که: خب! یونس گفت: مطرب اگه می‌خواد از سازش پول دربیاره باید برا کمر و قرش بزنه ولی اون لاکردار می‌زد و عروسی‌ها رو می‌کرد دشت کربلا، غم عالم رو می‌ریخت به جون ایل و می‌رفت، هشکه شاباشش نمی‌داد، روضه‌خون ایل بود گویی، مجلسمون که تموم می‌شد می‌رفتیم و تو ورم تپه‌های کوهرنگ گم می‌شدیم تا عاروسی بعدی... صدایی گفت: خب! یونس گفت جنگ شد، منو با یه برنو طاق زد. تو نگو من افتادم به دست برار دخترک، برا لر افت داره با برنوی قرضی امانتی بجنگه، خرید بره گرازکشی... رفت برنگشت... تو ایل پیچید تیر و تفنگش کردن، نعششم گم شده، بعد چندسال یه گونی آوردن گفتن استخوناشه، جوونای ایل بردن خاکش کردن بالای تپه زیر اون بلوط پیره، دختر یه شب منو ورداشت یه چال کند بغل قبرش منو همونجا دفن کرد و خلاص....پرستار زیبا وارد شد و گفت: پسرا وقت داروتونه! مردها مثل بره‌های مسیح رام روی تخت‌هایشان جاگیر شدند. یونس آمپول داشت، تزریقش را که گرفت در نشئگی سکرآور مسکنش زیر لب زمزمه کرد: بلال بلال ای بلال بلال و پلک‌هایش روی هم آمد. پرستار جوان (شاید نوه دختر لر) تلفن سیار توی جیبش زنگ خورد و همین‌طور که با گردن کج تلفن را بین شانه و‌گوشش نگه داشته بود یک دسته موی شرابیش بیرون ریخت و خیلی شیرین گفت: آسایشگاه اعصاب و روان بفرمایید...

حامد عسکری

شاعر و نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها