مردی که زنجیرها را شرمنده کرد
نوشتاری به بهانه سالگرد درگذشت شهادت‌گونه سید علی‌ اکبر ابوترابی‌ فرد

مردی که زنجیرها را شرمنده کرد

روایتی از دوران اسارت

اخوی واقعاً داریم آزاد می‌شویم؟

اسدالله گرامی سال 1359 در نفت‌شهر به اسارت نیروهای عراقی درآمد و به مدت ده سال از بهترین سال های جوانی خود را در اردوگاه‌های عراق سپری کرد. اکنون این آزاده صبور و شجاع علاوه بر این‌که جانباز اعصاب و روان است به دلیل تبعات ناشی از دوران اسارت از بیماری های گوناگون از جمله بیماری گوارشی رنج می برد.
کد خبر: ۱۱۵۹۵۵۵
اخوی واقعاً داریم آزاد می‌شویم؟

به گزارش جام‌جم آنلاین، زادگاه این آزاده جانباز اگرچه در آبادان است اما از آنجا که از پنج سالگی همراه خانواده خود به اصفهان آمد و آنجا ساکن شد، ایشان را به عنوان یک آزاده اصفهانی می شناسند.

اسدالله گرامی اگرچه خودش در طول مدت اسارت سرشار از رنج و درد بود، اما به تاسی از مقتدای آزادگان، مرحوم ابوترابی متوجه شد فقدان نشاط برای آزادگان تا چه حد مخرب است. از این رو با حضور در تئاترهای کمدی در اردوگاه، موجبات شادی دیگر اسرا را فراهم می کرد. در ادامه قسمتی از کتاب لبخند گم‌شده را با هم می خوانیم:

وقتی خبر آزادی اُسرا مثل برق و باد در همه جا پیچید، بچه‌ها از یک طرف خوشحال شده و از طرف دیگر هنوز باور نمی‌کردند. نمی‌شود آن حال و هوا را به آسانی توصیف کرد. بچه‌ها تا صبح هر 3 یا 4نفر به صورت گروهی بیدار بودند و بگو و بخند داشتند. اشک ذوق از چهره‌ها روان بود. یکدیگر را بغل می‌کردند و به همدیگر تبریک می‌گفتند. در ته‌ته قلبمان اما هنوز هم نگران راست و دروغ موضوع بودیم. صبح 29 مرداد در آسایشگاه‌های اردوگاه ما باز بود. سرهنگ و سربازانش وارد آسایشگاه ما شدند. بلافاصله بچه‌ها بلند شده تا به صف آمار بروند، سرهنگ با صدایی بلند گفت: «بنشینید، ما برای آمار نیامدیم و آمده‌ایم که خبر آزادی‌تان را به شما بدهیم.» به هر نفر یک دست لباس نظامی که شامل یک شلوار و یک پیراهن نظامی آستین کوتاه دادند و گفتند: «این‌ها را بپوشید.» بعضی از آن‌ها گشاد و بعضی تنگ بود. آن‌هایی که گشاد بود نخی پیدا کرده و بستیم. به هر شکلی بود پوشیدیم و آماده بودیم. پیراهن‌ها هم آستین کوتاه بود و بچه‌ها خجالت می‌کشیدند بپوشند. و ما مانده بودیم با اتوبوس یا هواپیما می‌رویم. تا وقتی که صلیب‌سرخ بیاید باز هم نگرانی در چهره بچه‌ها موج می‌زد تا اینکه حدود ساعت 7 صبح در‌ها باز شد و همه آماده در یک‌جا جمع شده‌بودند. عراقی‌ها چند میز نزدیک جلوی در اردوگاه گذاشته بودند. کمی نشستیم. در ناگهان باز شد، نگرانی‌ها به اوج رسیده بود، هنوز باورمان نمی‌شد آزاد می‌شویم. مأموران صلیب‌سرخ وارد اردوگاه شده و به محض ورود آن‌ها طبق تجربه‌هایی که داشتند نگرانی بچه‌ها را کاملاً مشاهده و لمس کردند. در دقایق اول گفتند: « نگران نباشید واقعاً جنگ تمام شد و ما آمده‌ایم بررسی‌هایی بکنیم و شما را به مرز خسروی ببریم تا از آنجا به طرف ایران بروید. قرار است ساعت 8صبح لب مرز باشید، زیرا مأموران ایرانی آن طرف منتظر شما هستند و مردم هم لحظه‌شماری می‌کنند.» مأموران شروع به خواندن شماره بچه‌ها کردند و نفرنفر به جلو میزهایی که صلیب‌سرخی‌ها نشسته بودند، می‌رفتیم. به میز که اول می‌رسیدیم یکی از آن‌ها سؤال می‌کرد:

«دستانتان را تکان بدهید، پاهایتان را تکان بدهید، بنشینید، بلند شوید، سر و گردن را تکان بدهید» پرسیدم: «برای چه این کارها را می‌کنید؟» مترجم به صلیب‌سرخ گفت و او پاسخ داد: «برای تأیید صحت سلامت جسمانی شما.» من گفتم: «من جز بیماران خاص اردوگاه هستم.» او گفت: «مشکلی نیست، به ایران می‌روی و معالجه می‌شوی.» به میز دوم می‌رفتیم، صلیب‌سرخ توسط مترجم گفت: «برای تو نامه می‌آمد یا نه؟» میز سوم مأمور صلیب می‌پرسید: «آیا از اینکه می‌روی ایران خوشحال هستی یا خیر. گفت دو یا سه کلمه باید پاسخ بدهی» من گفتم: «بله حتماً»

میز چهارم مأمور صلیب‌سرخ پرسید: «شما اسمت اسدالله، نام پدر یحیی، پدربزرگ علی و فامیلی تو گرامی می‌باشد، آیا درست است؟» جواب دادم: «بله» سپس گفت: «آیا از اینکه به ایران می‌روی خوشحال هستی» و من مجدداً جواب دادم بله. پس از آن گفت: «آیا می‌خواهی در عراق پناهنده شوی؟» من جواب دادم: «خیر». سپس گفتم: «چرا این سؤال را می‌کنی؟» او جواب داد: «من وظیفه دارم که به شما بگویم. اگر در عراق پناهنده شوی، من موظف هستم تمام امور اداری پناهندگی شما را انجام بدهم. آنوقت شما در یک هتل مجلل سکونت پیدا می‌کنی و دارای خانواده می‌شوی؛ اگر تمایل دارید به کشور دیگری بروید من موظف به انجام امور اداری آن هستم. حالا چه جوابی داری؟»

من به مترجم گفتم: «عین همین حرف‌های مرا ترجمه کن، اگر ناراحت و عصبی شود مسئولیتش به عهده من است. بگو: «این چه حرف‌هایی است که می‌زنید، من یک وجب از خاک کشورم را به هزاران کشور بیگانه نمی‌دهم، من ده سال انتظار چنین روزی را با توکل به خدا داشتم. اگر پایم به ایران برسد، خاک ایران را می‌بوسم و اگر در همان هنگام بمیرم راضی‌تر از آن هستم که اینجا بمانم.»

سپس نفربه‌نفر از در بیرون رفتیم. اتوبوس‌ها جلوی در اردوگاه آماده بودند. ده‌نفر ده‌نفر سوار اتوبوس می‌شدیم چشمانمان مثل آدم کم‌بینا شده بود، جایی را نمی‌دیدیم. لنگ‌لنگان می‌رفتیم به سمت اتوبوس. مأموران صلیب‌سرخ و عراقی‌ها متوجه این مشکل شده بودند و ما را سوار اتوبوس کردند. هر اتوبوس یک مأمور از صلیب‌سرخ همراه داشت که ما را تحویل مأموران ایرانی بدهد. اتوبوس‌ها به راه افتادند و تقریباً حدود هشت و سی دقیقه صبح به مرز خسروی رسیدیم. در و سیم‌خارداری به عنوان مرز دو کشور آنجا بود.

نشستیم و مشغول مناجات شدیم. از پشت سیم‌خاردار مأموران سپاه و ارتش را می‌دیدیم و هم‌چنین اتوبوس‌های ارتش و سپاه که آمده بودند. هنوز هم باور نمی‌کردیم، انگار در خواب بودیم. اسیری که در کنار من بود و اسمش یادم نیست گفت: «اخوی واقعاً داریم آزاد می‌شویم.» گفتم: «واقعاً ما داریم برمی‌گردیم؟»

تا حدود ساعت 11 صبح به آن طرف مرز رسیدیم، صدای گریه و شیون از همه جا بلند شده بود، نظامی‌ها اعم از ارتش و سپاهی و تعدادی از شخصیت‌های سیاسی هم گریه می‌کردند، ما را بغل کرده و می‌بوسیدند. بدنم از خوشحالی می‌لرزید و نمی‌توانستم خود را نگه دارم. به خاک افتاده بودیم و سجده شکر به جا آوردیم. خاک را می‌بوییدیم و می‌بوسیدیم.

نسترن نعمتی/جام جم آنلاین

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها