در ۲۶ مرداد ماه سال 1369 میهن اسلامی شاهد حضور عزیزانی بود که پس از سالها اسارت در زندانهای مخوف رژیم بعث صدام، قدم به خاک پاک میهن اسلامی خود میگذاشتند. به همین مناسبت جامجم آنلاین گفتوگویی با بیژن کریمی از افرادی که جنگ را لمس کرده داشته که در ادامه میخوانید.
لطفا خودتان رو معرفی کنید و اینکه چند سال داشتید که اسیر شدید.
زادگاه من شهر دستنا واقع در شهرکرد، استان چهارمحال بختیاری است. در تاریخ 2 اسفند 1349 متولد شدم، در سن هفده سالگی اسیر شدم زمانی که به اسارت درآمدم، در سال 1366 همزمان با ایام تولدم بود.
چرا تصمیم گرفتید که به جبهه بروید؟
من در گذشته هم عملیات کربلای 5 را تجربه کرده بودم. آن روزها شرایط خاصی داشتیم. باید از حیثیت، آب و خاک، دین و وطن و همه چیز دفاع میشد. خیلیها شاید این تصور را داشته باشند که تبلیغات باعث شده باشد تا من و امثال من، برای حضور در جبههها به شناسنامههایمان دست ببریم ولی واقعیت امر این نبود. واقعیت این نبود که ما درگیر احساسات یا تبلیغات و هیجان شده باشیم که ما را وارد میدان جنگ کند. حسی که آنروزها مردم ما نسبت به کشورشان و دفاع مقدس داشتند، احساس خدمتی بود که هر کس هر کاری از دستش بر میآمد میخواست انجام دهد و این شرایط را دیدیم و حضور پیدا کردیم و این برای ما افتخاری بود.
چطور به اسارت گرفته شدید؟
عملیات والفجر 10 بود که قلهای به نام شاخ شمیران، به عنوان محور عملیاتی برای تیپ قمر بینهاشم بچههای چهار محال و بختیاری معین شد. قله شاخ شمیران بلندترین قله کردستان، بعد از سر پل ذهاب و شیخ صالح است که فتح آن به ما محول شده بود.من در آنجا به سختی مجروح شدم و بعد از 5 روز بیهوشی در همان منطقه به هوش آمدم که کاملاً به دست عراقیها افتاده بود. اما وقتی به هوش آمدم تصورم این بود که فقط دو سه ساعت خواب بودم. به همین دلیل وقتی به هوش آمدم بچههای خودمان را صدا زدم ولی دیدم دو نفر عراقی به سمت من آمدند و شروع اسارت ما از همان لحظه رقم خورد. استقبال خوبی نداشتند چون وضعیت جسمی نامناسبی داشتم و خیلی شدید مجروح شده بودم، همان اول به من تیر خلاص زدند ولی قسمت نبود و باید اسارت را تجربه میکردم.
خاطرهای از دوران اسارتتان برای ما بیان کنید.
ما مشکلات زیادی را تجربه کردیم. اگر بخواهیم از صبر و استقامت صحبت کنیم، اسارت نمونه بارزی بود که حدود 40 هزار از بهترین فرزندان این مرز و بوم آن را تجربه کردند. بچههای ما گرسنگیها، تشنگیها، کمبودها چه از نظر بهداشتی و پوشاک و جا و مکان و... را تجربه میکردند و با صبر و استقامتشان توانستند این روزها را پشت سر بگذرانند. بهخاطر میهنشان این کار را میکردند. اگر ما به آمار صلیب سرخ نگاه کنیم، در جنگهایی که در دنیا بین دو کشور بهوجود آمده بالاخره عدهای اسیر شدند و با توجه به بررسیها بین 10 تا 15 درصد آمار خودکشی داشتند. اما این مقدار بین اسرای ایرانی در اردوگاههای عراق بین یک تا دو درصد بوده است. اینها همه ناشی از آن اعتقاداتی بود که بچههای ما داشتند. وقتی دشمنان ما میبینند که در موقعیت سختی هستیم یا برای ملت ما مشکلی به وجود آمده است، قلدرتر میشوند و سعی میکنند به مشکلات دامن بزنند. برای یک اسیر بهترین لحظه این است که از دام اسارت رها شود. آن زمان البته منافقین هم نقش فعالی نداشتند ولی در پادگان اشرف عراق حضور داشتند که گاهی افرادی مثل ابریشمچی به اردوگاه ما میآمدند و وعدهوعیدهایی میدادند و برنامههایی میگذاشتند. بالاخص اردوگاه 11 تکریت که به بدترین شکنجهها معروف است چرا که اسرای ایرانی در آن اردوگاه یکدست یا بسیجی بودند و یا پاسدار. البته بچههایی از ارتش هم بودند و آنها هم مثل بقیه بچهها صبر و ایثار از خود نشان میدادند. منافقین میآمدند و وعدههای آزادی میدادند، وعدههای زندگی آنچنانی میدادند که ما به شما رسیدگی میکنیم و از هر لحاظ برای شما زندگی خوبی را درست میکنیم. هر جور وعدهای که شما بگویید به بچههای ما میدادند. اما بچههای ما آن سختیها را به وعدههای منافقانه ترجیح میدادند. وعدهها و برنامهها تاثیری نداشت؛ یعنی اگر هر کسی جای آنها این شرایط را تجربه میکرد و در باغ سبزی هم به آنها نشان داده میشد، برای اینکه از این جریان خلاص بشوند، اگر روزنهای پیدا میکردند سعی میکردند خودش را از آن مخمصه نجات بدهد اما بچههای ما اعتنایی نمیکردند.
چه زمانی آزاد شدید؟
در روز 7شهریور ماه سال 1369 آزاد شدم. در روز آزادی به همراه تعدادی مجروح که اوضاع وخیمی داشتند با هواپیمای صلیب سرخ وارد فرودگاه مهرآباد شدیم.
شما گفتید شهریورماه سال آزاد شدید، یعنی شما یک ماه بعد از شروع تبادل اسرا وارد میهن شدید؟ تا روز آزادی چه بر شما گذشت؟
شروع تبادل اسرا از 26 مرداد بود. ما خبر داشتیم و میدانستیم که این اتفاق افتاده است ولی هیچ وقت فکرش را نمیکردیم که این یک تبادل اتفاق افتاده باشد چرا که قبلاً شایعاتی از این دست در اردوگاه بود. خلاصه اگر وعدهای هم میدادند توجهی نمیکردیم.روز سوم شهریور ماه اتفاقی افتاد که جالب بود. ما به حمام رفتیم و برای اولین بار در تابستان شاهد بودیم که از شیر حمام آب میآید. دوش مفصلی گرفتیم چراکه برایمان تازگی و هیجان داشت. بعد از آن بچههای مجروح را جدا کردند و بچههای سالم را هم به آسایشگاه فرستادند. من آخرین مجروحی بودم که نگهبان عراقی صدا کرد. وقتی گفتم من هستم، همانجا من را کتک زدند و از همانجا یک زیرپوش خونی تا ایران آمدم. ابتدا به بیمارستان تموز بغداد آمدیم. اوضاع ما خیلی وخیم بود. پیش خودشان گفتند برای حفظ ظاهر ابتدا در بیمارستان به ما رسیدگی کنند و وقتی ظاهرمان بهتر شد برای آزادی اقدام کنند. سه روز و با بهترین امکانات آنجا ماندیم. بعد از مدتی متوجه تبادل و آزادی بچهها شدیم و بلافاصله دست به اعتصاب غذا زدیم. افسر عراقی به ما قول داد که فردای آن روز ما را به فرودگاه خواهد برد.
آنها میگفتند قرار است یک هواپیمای ایرانی، تعدادی اسیر عراقی را به بغداد بیاورد و با ما تبادل کند. به همین دلیل از ساعت 10 صبح وارد فرودگاه بغداد شدیم دائم میگفتند الآن هواپیما میآید اما تا عصر خبری نشد. خیلی برایمان سخت بود. سالها منتظر چنین روزی بودیم اما فقط تا پای پلکان میرفتیم و برمیگشتیم، شرایط سختی بود. آن شب ما را برگرداندند به این بهانه و توجیه که هواپیمای ایرانی نیامد. تنها اتفاق خوبی آنجا افتاد صحبت با چند نیروی صلیب سرخی بود که متوجه شدند ما مفقودالاثر هستیم و نامهای ما را ثبت کردند و گفتندکه ما به شما قول میدهیم که آزاد شوید. دوباره به بیمارستان تموز بغداد برگشتیم. شب سختی بود. فشار روحی شدید به ما وارد شد که خود من آن شب یک دستمال گلدوزی کردم و هنوز آن را دارم.
فردای آن روز باز همین اتفاق افتاد و ما را مجدد به فرودگاه بردند. آن روز هم هیچ هواپیمایی نیامد. و شرایط روحی ما سختتر میشد. صلیبسرخیها که این شرایط را دیدند گفتند ما هواپیمایی داریم که تنها پنجاه نفر ظرفیت دارد. خودتان میدانید، یا از بین خودتان پنجاه نفر داوطلب انتخاب کنید یا صبر کنید که هواپیمای بهتری فراهم بشود. ابتدا نظر بچهها این بود که یا همه یا هیچ کس. اما یکی از دوستان همشهری، پیشنهادی داد که پذیرفته شد. او گفت اگر پنجاه نفر از ما هم بروند بالاخره پنجاه نفر آزاد شدند. بیایید آنهایی که وضعیتشان وخیمتر است را سوار کنیم. یک کمیسیون پزشکی تشکیل دادند و بچهها را معاینه کردند. بچههایی که حالشان وخیمتر بود را انتخاب کردند که من نفر چهاردهم شدم. سوار هواپیما شدیم و به ایران آمدیم. هفتاد نفر بقیه 19 روز بعد آزاد شدند. تقریباً اولین گروه از اسرا بودیم که مستقیم وارد فرودگاه مهرآباد شدیم. حتی در هواپیما هم امید اینکه به خاک ایران برگردیم را نداشتیم. فکر میکردیم در بصره یا شهر دیگری ما را پیاده میکنند. خیلی ناامید بودیم...
پس منظورتان از نام کتاب این شب بود؟
بله... یکی از نیروهای صلیب سرخ افغانی بود و دستوپا شکسته از بلندگو فارسی صحبت میکرد. در هواپیما اعلام کرد که وارد مرز ایران شدیم، این صحنه خیلی برای ما جالب بود. من ناخودآگاه ترانه ای ایران ای سرای امید را با صدای بلند خواندم. این جالبترین اتفاقی بود که بعد از هزار و یک روز اسارت رخ داد. بعد هم که استقبال عظیم مردمی که در فرودگاه مهرآباد بود را دیدیم. فقط در فرودگاه مهرآباد یک نگرانی داشتیم که چطور با این وضعیت مجروحیت تا شهرکرد برویم. اما وقتی در فرودگاه آن استقبال را دیدیم، همه چیز برای ما یک روز بهیاد ماندنی شد.
شما گفتید که اوایل اسارت زخمی بودید، روز آزادی هم مجروح بودید.. آیا در طول این سه سال درمان نشده بودید یا اینکه مجدد مجروح شده بودید؟
دوستانی که با من در آن عملیات اسیر شدند همه مجروح بودند. من هم از ناحیه هر دو پا آسیب دیده بودم و پاهایم شکسته بود. تا یک سال و نیم در عراق نمیتوانستم راه بروم. درمان من فقط همان یک هفته اول و در خط مقدم عراقیها در اورژانس بود که یک درمان مقدماتی و سخت بود و بعد از آن هم به بیمارستان الرشید بغداد رفتیم که دو هفته در آن بستری بودیم. دکتری آنجا بود که اصالتا ایرانی بود و رسیدگی ایشان خیلی کمک خوبی بود چون یکبار پاهای یکی از اسرا را که مجروحیت ناچیزی داشت قطع کردند اما این دکتر مانع قطع پای من شد. پلاتینهایی از بیرون پا برای من نصب کردند و با همان وضعیت به اردوگاه فرستادند. ما مجروحها شاید کمتر کتک میخوردیم ولی همین که بقیه را میدیدیم شکنجههای روحیاش برای ما بیشتر بود. با این شرایط و با پلاتین دو سال را گذراندم. پلاتین باعث شد که زانوی چپم کاملاً خشک شده و جمع نشود. حتی بعد از دو سال که پلاتین را از پای من درآوردند، یکی از نگهبانان عراقی گفت که تو عمل کردی و نباید عصا داشته باشی و به زور عصای من را گرفت و به یک مجروح دیگر داد.
گفتم اگر عصای من به درد یک هموطن دیگر بخورد اشکالی ندارد. ولی من بدون عصا نمیتوام راه بروم. تازه دو هفته بود که عمل کرده بودم. عصای من را گرفت و من را مجبور کرد که خودم راه بروم. قدم دوم و سوم را که برداشتم، پایم مجدد شکست. چهارده سانت پای من کوتاه شد. سه ماه تمام گوشهای از آسایشگاه نشسته بودم و نمیتوانستم حرکت کنم. حتی همان جا دستشویی میکردم. پشت من و پاشنههای پای من کاملاً زخم شده بود. رسیدگی هم در کار نبود و روز به روز بدتر هم میشدم. ران و ساقم هم شکسته بود. در حال حاضر من 65 درصد جانبازی دارم، اسارت دانشگاهی است که رشتههای تحصیلی آن به شکل عملی تدریس میشود و همه شاخهها نظیر معارف و جامعهشناسی و روانشناسی و غیره در آن وجود دارد.
ماندگارترین خاطرهتان در دوران جنگ پچه بود.
اولین باری که من جبهه رفتم، 14 سالم بود. متولد سال 1349 هستم، در آن زمان شناسنامهام را دستکاری کردم و رفتم جبهه. روزی که خواستم اعزام بشوم پاسداری که مسول اعزام بود یک نگاه به پرونده میکرد و یک نگاه به قدوبالای من کرد و گفت اگر میخواهی جعل کنی، درست جعل کن. گفتم مگه چی شده؟ گفت سال تولدت رو فقط عددش رو تغییر دادی اما به حروف رو یادت رفته اصلاح کنی! با این شرایط به جبهه رفتم. الآن به ما اعتماد نمیکنند. به جوانان ما هم اعتماد نمیکنند. جوان 14 ساله روبهروی دشمن جنگ میکرد. امروز جوان 25 ساله ما بیکار است! اعتماد نمیکنند به او یک شغل بدهند؟ به خدا این جوانها هم همان دغدغههای ما را دارند. اگر به آنها بها بدهیم، بیشتر از ما برای مملکتشان دل میسوزانند..
من دو سوالم درباره کتاب شماست که چه شد آن را نوشتید و چرا نام «هزارویک شب» را برای کتابتان انتخاب کردید؟
هزار شب و یک شب مدت زمانی بود که من از خانه به جبههها اعزام شدم تا روزی که مجدد به خانه برگشتم. البته یکبار هم که ما هزار شب اسارت را تجربه کرده بودیم و یک شب برای آزادی به فرودگاه آمدیم اما آزادی ما رخ نداد و دوباره ما را به اسارت برگرداندند، آن شب برابر بود با تمام آن هزار شبی که تجربه کرده بودم. سه مجموعه دیگر هم نوشتم که کمتر کسی به آن اشاره کرد است. نزدیک به دویست-سیصد موضوع را به صورت ریز هم با خاطره و هم با تشریح مسائل روز اردوگاهی نوشتم و در حال مذاکره با ناشران هستم. خاطرات مادر خودم هم هست که چه زجری کشید و خبری از فرزندش نداشت. این فقط مادر من نبود. حرف تمام مادرهایی که از فرزندانشان خبر نداشتند و زجر میکشیدند بود. اینها را آماده کردم اگر ناشرینی باشند که بتوانیم با آنها همکاری کنیم که جوانان امروز ما هم بخوانند و بدانند خیلی خوب است.
هزار شب و یک شب دو را به خاطر مادرتان نوشتید. خاطراتی که شما آزاد شدید صحنه دیدار خودتان و مادرتان آن چیزی که در ذهن شما نقش بسته را برای ما بگویید.
مادر خیلی مقدس است. در این مدتی که من نبودم، مادر من یک لحظه هم من را فراموش نکرد. هر وعده غذایی که داشت بشقاب من را هم میگذاشت. سهم غذای من را هم میگذاشت. بعد از اینکه سفره جمع میشد، بشقاب را برمیداشت و به اولین رهگذری که رد میشد میگفت این غذای پسر من سهم توست. بخورید و دعا کنید که برگردد. ما وقتی برگشتیم مدت زمانی که انتظار میکشیدم که ایشان را ببینم، پراسترسترین لحظه زندگی من بود. دعا میکردم که ای کاش باشند که من یک بار دیگر ایشان را ببینم.
حس و حال ایشان چطور بود؟
مادری که سه سال گریه و زاری و نذر و نیاز داشت و در تمام مناسک و ایام مذهبی با پای برهنه شرکت میکرد من چه کار میتوانم بکنم، چه می توانم بگویم. فقط اشکهایش را میدیدم و اشک میریختم.
در پایان موضوعی هست که بخواهید عنوان کنید؟
مجلس قوانینی وضع کرد برای رسیدگی به جانبازان. بار اولی که من به جبهه رفتم، برای رضای خدا و برای عقیده ای که داشتیم بود. سه ماه در جبهه عملیات کربلای 5 را تجربه کردم و برگشتم. پسر عمه من که شهید شد گفت برگه پایانیات را نبردی تحویل بدهی؟ گفتم نه برای چه تحویل بدهم! گفت ببر که فردا نگویند از جبهه فرار کردی. فردا رفتم و برگهام را تحویل دادم. وقتی برگه پایانیام را دادم، برای سه ماهی که من آنجا بودم، هفت هزار تومان به من دادند. تعجب کردم! من برای پول آنجا نرفته بودم. عرق شرم روی پیشانیام نشست. من برای پول نرفته بودم. گفت آقا مال شماست. خجالت کشیدم. بعد که با اصرار وی مبلغ را گرفتم بخشی از آن را در صندوق کمک به جبهه ای که در آنجا بود انداختم و بخشی را هم برای خرج خودم برداشتم. اعتقادات ما این بود. قوانینی که برای حمایت از جانبازان و آزادگان وضع شد، اجرا نشد و یا خیلی ضعیف اجرا شد. چرا با احساسات بچهها بازی کردند. امروز آمریکا به سربازانش رسیدگی میکند. ما ادعایی نداریم. اما بحث این است که آن زمان نمایندگان اگر قانونی هم وضع کردند و تداوم داشته، به خاطر رسیدگی به این بچهها است. آیا این رسیدگی انجام شد؟ چرا قانونی وضع کردند که نتوانستند انجام دهند؟ من هنوز خانه ندارم و مستاجرم. چه کسی میداند!؟ پسر من از سهمیه دانشگاه استفاده نکرد. اما تبلیغات جور دیگری بود!
نسترن نعمتی - جامجم آنلاین
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در استودیوی «جامپلاس» میزبان دکتر اسفندیار معتمدی، استاد نامدار فیزیک و مولف کتب درسی بودیم
سیر تا پیاز حواشی کشتی در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با عباس جدیدی مطرح شد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با جامجم:
دختر خانواده: اگر مادر نبود، پدرم فرهنگ جولایی نمیشد