روایتی خواندنی از زندگی امدادگر جانبازی که به کمک مردم شیمیایی حلبچه شتافت

امدادگر ایرانی؛ قهرمان کتاب درسی کودکان عراقی

اشاره: دل توی دلشان نبود از ظهر. صدای هواپیما‌ها را که شنیدند، ترس چنگ زد توی گلویشان. سربلند کردند و غول‌های سفید آهنی را دیدند؛ آبستن بمب‌هایی مرگ‌آور، پر از گازهای اعصاب و روان، وی ایکس، سارین، تابون، خردل و ... هواپیماها چرخ زدند و بارشان آوار شد روی سر مردم؛ بوی بمب‌ها مثل بوی ماهی تازه تند و تیز پخش شد توی هوا... گرد سپید رنگی نشست روی بدنشان... دردی عجیب پیچید توی سرشان... هرکس هرجایی بود نشست روی زمین... دست انداخت دور گردنش، انگار یک چیزی راه گلو را بسته باشد... نفس خیلی‌ها همان لحظه‌های اول رفت و دیگر بالا نیامد، مزه خون زیر زبان خیلی‌ها دوید... تاول روی صورت خیلی‌ها نشست، بزرگ و آبدار. چشم‌ها اما بین این همه درد، دنبال یک فرشته بود؛ فرشته نجات. کسی که جلو بیاید دستشان را بگیرد، نفسشان را بالا بیاورد، مرهم بگذارد روی تاول‌هایی که کم‌کم پف می‌کرد، سرخ می‌شد و پر از درد. یک نفر که بچه‌هایشان را دور کند از مهلکه، برساند جایی که گاز شیمیایی نباشد، مرگ نباشد... قهرمانی که نترسد از شیمیایی شدن، از مرگ؛ پا بگذارد به خاک سمی شده حلبچه، راه بیفتد بین کوچه‌ها و پس کوچه‌ها، سرک بکشد کنج خانه‌ها، زنده‌ها را نجات بدهد... رویایی دور و بعید که 25 اسفند 66 از ذهن اهالی حلبچه گذشت و با حضور امدادگرانی مثل دکتر حشمت‌الله ویسی رنگ واقعیت گرفت، ایرانی قهرمانی که به فاصله کوتاهی بعد از شنیدن خبر بمباران شیمیایی حلبچه، شال و کلاه کرد و دل به جاده زد برای کمک‌. مردی که نترسید از خردل، از وی ایکس، تابون و سارین. قهرمانی که برای نجات شیمیایی شده‌های عراقی داوطلب شد، از مرزهای خاکی بین دو کشور گذشت و از آزمون انسانیت و اخلاق سربلند بیرون آمد؛ اتفاقی که باعث شد نامش را در کتاب‌های درسی بچه‌های دبستانی عراق بنویسند و ماجرای رشادتش را شب‌ها مادرها در گوش بچه‌هایشان بخوانند. گفت‌وگوی امروز ما روایت فداکاری و ایثار این قهرمان هموطن است.
کد خبر: ۹۵۸۹۶۵

از ماجرای بمباران شیمیایی حلبچه چطور باخبر شدید؟

از طریق اخبار. آن موقع من خودم به خاطر عوارض شیمیایی شدن، در خانه بستری بودم، تب داشتم و حالم خوب نبود. تلویزیون سیاه و سفید کوچکی داشتیم. شب بود که اخبار اعلام کرد نیروهای صدام حلبچه را بمباران شیمیایی کرده‌اند. همان موقع گفتم من باید راه بیفتم.

چرا؟

من دوره‌های ویژه امدادگری را گذرانده بودم و می‌دانستم که می‌توانم به مصدومان شیمیایی حلبچه کمک کنم. از طرف دیگرخودم هم یک سال قبل در جبهه شیمیایی شده بودم. می‌دانستم چقدر شرایط برایشان سخت است... انسانیت حکم می‌کرد به کمکشان بروم.

خودتان چطور شیمیایی شده بودید؟

در عملیات کربلای پنج به عنوان امدادگر حضور داشتم. چند روزی از شروع عملیات گذشته بود و من هم در کنار بقیه نیروهای امدادی پشت خط مقدم به رزمندگان مجروح کمک می‌کردم. دوسه روز قبل از شیمیایی شدنم، صدام در منطقه بمب شیمیایی زده بود که من آن موقع شیمیایی نشدم، اما بسیاری از دوستان رزمنده‌ام به خاطر عوارض بمب شیمیایی در شرایط بد و دردناکی قرار گرفتند. آن روز هم من مشغول باندپیچی زخم دوسه مجروح بودم، نزدیک غروب بود که یکدفعه دیدم دود غلیظی سرتاسر منطقه را پوشاند. رنگش بین سفید و زرد فسفری بود. این را که دیدم داد زدم بچه‌ها شیمیایی زدند.

ماسک همراهتان نبود؟

اتفاقا ماسک داشتم، اما باید گرمای شرجی جنوب ماسک زده باشی و در حال دویدن باشی تا بفهمی چقدر شرایط سخت است، مخصوصا که هوای بیرون هم به خاطر گاز شیمیایی سنگین شده باشد. یکی از آموزش‌هایی که از قبل به ما داده بودند، این بود که کسی که ماسک زده نباید بدود. من این را می‌دانستم، اما نمی‌توانستم فریاد کمک بچه‌هایی را که آسیب دیده بودند نادیده بگیرم... برای کمک به آنها به این طرف و آن طرف می‌دویدم که دیدم نفس کشیدن برایم سخت شده، آنقدر سخت که یک لحظه ماسک را کنار زدم اما شرایط بدتر شد، حالم به هم خورد و دیگر چیزی نفهمیدم. فقط یادم است بچه‌ها گفتند ویسی هم شیمیایی شد... بعد از 60ساعت در بیمارستان بقیه‌الله به هوش آمدم.

آن موقع چند ساله بودید؟

تازه بیست سالم شده بود.

چطور می‌شود یک جوان 20ساله تصمیم می‌گیرد که به عنوان یک نیروی امدادی به جبهه برود؟

این یک تکلیف بود. اگر دشمن درحال تهدید وطن و ناموست باشد، اگر درخانه بمانی و واکنشی نشان ندهی، مرده ای، چون دشمن می‌آید پشت در خانه‌ات تو را می‌کشد. پس بهتر است از خانه بیرون بروی رو‌در‌رو با دشمن بجنگی. همان‌طور که بین شیری که در آزادی بمیرد با شیری که در قفس بمیرد، فاصله زیادی وجود دارد‌. از طرف دیگر برای یک انسان چیزی خوشایندتر از این هست که نگذارد دشمن به ناموس و وطن و ملیت او دست درازی کند؟! در این راه هم هرکسی هر قدمی می‌تواند باید بردارد. من هم به خاطر همین موضوع تصمیم گرفتم به عنوان امدادگر به جبهه‌ها بروم.

به ماجرای حلبچه برگردیم. شما می‌خواستید به دل مهلکه بزنید. کسی با رفتن شما به عراق مخالف نبود؟

وقتی اخبار ماجرای بمباران را اعلام کرد، مادرم کنارم نشسته بود. من گفتم مادر وسایلم را جمع کن، من باید بروم. گفت پسرم تو هنوز تب داری، خودت بیماری... گفتم مادر نمی‌توانم بمانم. صدام یک شهر را بمباران کرده‌. می‌دانی چند نفر به کمک احتیاج دارند؟ گفتم بگذار بروم چون اگر جانم را هم از دست بدهم به خاطر انسانیت این اتفاق افتاده. آن‌قدر اصرارکردم که بالاخره مادرم موافقت کرد و من با تعدادی از بچه‌های امدادگر شبانه راهی حلبچه شدیم و تقریبا 18 ساعت بعد از حادثه به آنجا رسیدیم.

از چه مسیری خودتان را به حلبچه رساندید؟

از کرمانشاه به سمت روانسر رفتیم، بعد اورامانات و شندروه و بعد هم روستای عنب که الان به این روستا می‌گویند صد شهید و یک مزار... صدام کل روستا را با خاک یکسان کرد. از آنجا هم به حلبچه رسیدیم. با خودمان دارو حمل می‌کردیم که کمی عبور از مسیرهای کوهستانی را سخت کرده بود. یک کوله پشتی و یک ساک دستی پر از داروهای ضدعفونی کننده، آمپول‌های ضدشیمیایی، داروهای ضدگاز خردل و انواع ماسک‌های کوچک همراهم بود.

وقتی به حلبچه رسیدید، چند ساعتی از بمباران گذشته بود، چه چیزی مقابل شما وجود داشت؟

یک فاجعه انسانی بزرگ. دقیقا همین اصطلاح را می‌توانم به کار ببرم. هرجا را نگاه می‌کردم‌، فقط جنازه بود... آدم‌هایی که روی زمین افتاده بودند، در آب رودخانه، کنج کوچه‌ها... یعنی در نگاه اول این حجم زیاد مرده‌ها به چشم تازه وارد‌ها می‌آمد، بعد تازه آدم می‌دید که بعضی‌ها هم زنده‌اند و بسختی خودشان را این ور و آن ور می‌کشند...

اولین کاری که کردید، چه بود؟

بنابر آموزش‌هایی که دیده بودیم، می‌دانستیم گاز شیمیایی در ارتفاع چون سنگین‌تر است، پایین‌تر قرار می‌گیرد، به خاطر همین سعی کردیم معدود آدم‌هایی را که زنده مانده بودند به سمت بالای کوه شندروه راهنمایی کنیم. بالای کوه مردم می‌توانستند راحت‌تر نفس بکشند. با این که سال‌ها از آن روز گذشته، اما جزئیات دقیق اتفاق‌هایی که افتاده با کوچک‌ترین جزئیات در خاطرم مانده... اولین کسی که از من در حلبچه کمک خواست زن جوانی بود که بچه شش ماهه‌اش را در آغوش گرفته بود. وقتی فهمید من امدادگرم گفت بچه مرا نجات بده. بعد کودکش را به من سپرد. همان موقع این جرقه در ذهن من زده شد که شاید نتوانم واقعا به بزرگ‌ترها کمک کنم، اما اگر بتوانم چند بچه را از مهلکه شیمیایی نجات بدهم کار بزرگی کرده‌ام. آن زن، بچه را بخوبی لای پارچه پیچیده بود و خوشبختانه بچه هم تنفس کمتری نسبت به بزرگ‌ترها داشت و شیمیایی نشده بود. من آن بچه را بالای کوه بردم و گوشه‌ای روی زمین گذاشتم‌. دخترک بشدت گریه می‌کرد، با خودم گفتم بروم مادرش را هم بیاورم تا به بچه‌اش کمک کند. وقتی پایین کوه برگشتم دیدم آن زن شهید شده و از دنیا رفته است. همان موقع مردی را دیدم به اسم کاک حسن که همراه بچه‌هایش که شیمیایی شده بودند به سمت بالای کوه در حرکت بود. کاک حسن شش بچه با خودش داشت و نمی‌توانست همه آنها را بالا ببرد، به خاطر همین بچه آخرش را که تقریبا دوساله بود، همان پایین جا گذاشت و گفت، خدایا من این بچه را به خودت می‌سپارم. من از دور دیدم که این بچه نمرده، زنده است. جلو رفتم و آن بچه را هم برداشتم و بردم بالای کوه و کنار بچه قبلی گذاشتم.

پس کار شما این شد که به بچه‌ها کمک کنید؟

بله... چون خیلی از پدرومادرها جانشان را از دست داده و بچه‌هایشان آواره شده بودند. بعد کم کم تعداد بچه‌ها زیاد شد، 17 تا بچه. آخرین بچه‌هایی که به این گروه اضافه کردم، یک خواهر و برادر بودند. پسرک 10ساله بود و خواهر سه ماهه‌اش را در آغوش گرفته بود و در تاریکی هوا گریه می‌کرد، اما برای چه چیزی گریه می‌کرد؟ برای این پسر دیگر نه مادر مانده بود، نه پدر! فقط همین خواهر مانده بود و او با اشک چشم‌هایش خواهرش را سیراب می‌کرد... این صحنه مرا منقلب کرد، حتی حالا هم که به آن لحظه فکر می‌کنم حالم دگرگون می‌شود. اسم این کار را چه می‌شود گذاشت؟ تمام دنیا بیایند جواب بدهند! تمام مدعیان حقوق بشر بیایند جواب بدهند، آنهایی که سلاح‌های شیمیایی می‌سازند وجدانشان را قاضی کنند، برای این حرکت چه جوابی دارند؟ آنها مسبب این اتفاق بودند...

پس شب اول را شما با 17 بچه در کوه‌های حلبچه به صبح رساندید؟

بله... یک شب طولانی... پر از صدای ناله شیمیایی شده‌ها... صدای گریه بچه‌ها... فردای آن روز، وقتی در کوه شندروه منتظر آمبولانس بودم تا به حال بچه‌ها رسیدگی کند، رهبر معظم انقلاب را دیدم. آن موقع ایشان رئیس‌جمهور بودند و برای سرکشی به حال و روز شیمیایی شده‌های حلبچه به این منطقه آمده بودند. من همان موقع از ذهنم گذشت که خدایا خودت نظاره گرباش. رئیس‌جمهور عراق دیروز این بلا را سر هموطنان خودش آورده و رئیس‌جمهور ایران، امروز به مردمی که قوم و خویشش و هموطنش نیستند، سرکشی می‌کند. آن موقع داروهای ما تمام شده بود و من با عسل طبیعی درد مصدومان شیمیایی را التیام می‌دادم که رهبر معظم انقلاب هم نظاره‌گر این اتفاق بودند.

برای آن بچه‌ها چه اتفاقی افتاد؟ از سرنوشتشان خبر دارید؟

ما آنها را آوردیم کرمانشاه. یادم هست در استخری به اسم 22 بهمن، بچه‌ها را شست‌و‌شو دادند و درمان کردند... بعد از آن به خاطر این که خودم هم شیمیایی بودم و درگیر بیماری شدم، دیگر ازسرنوشت بچه‌ها خبر نداشتم. فقط می‌دانستم که تعدادی از آنها را خانواده‌های ایرانی به سرپرستی گرفته‌اند... تا این که بعد از 23 سال، یکی از بچه‌ها به اسم علی را در مشهد و یکی دیگر را به اسم مریم در شمال پیدا کردم و کمک کردیم به عراق و نزد خانواده‌هایشان برگردند که صحنه دیدار دوباره اینها با خانواده‌هایشان واقعا دیدنی بود. مثلا مادر علی فکر می‌کرد فرزندش مرده و حتی در گورستان بزرگ حلبچه برای بچه‌اش یک قبر نمادین درست کرده و روی سنگ قبر اسم علی را نوشته بود.

اسم شما چطور وارد کتاب‌های درسی شد؟

بعد از پایان جنگ تحمیلی، من چند بار دیگر به عراق رفتم و به حلبچه سر زدم... از حال وروز مردمش خبر گرفتم... حتی آنجا می‌خواستند نشان افتخاری استاندار حلبچه را به من بدهند که قبول نکردم. برای قدردانی مردم این شهر، یک ماشین جیب آمریکایی به من هدیه دادند که بازهم قبول نکردم و آن را به بچه‌های کوبانی اهدا کردم تا با عواید فروشش خرج تحصیل آنها را بدهند.

چرا این کار را کردید؟

چون من برای انسانیت به کمک به آنها رفتم... نمی‌خواستم بعدها بگویند، یک ایرانی به خاطر پول و مقام و پست به کمک شیمیایی‌ها آمد، چون اصلا این طور نبود... بعدها گفتند که ما باید از تو یک‌جوری تقدیر کنیم و تصمیمشان این شد که ماجرای آن کمک و امدادرسانی را در کتاب درسی‌شان بنویسند، با این مضمون که یک انسان فراتر از ملیتش و به خاطر انسانیت، جان خودش را به خطر انداخت و جان خیلی‌ها را نجات داد.

هنوز هم با عوارض بمب‌های شیمیایی درگیر هستید؟

بله، 40 درصد جانبازی دارم و عوارض شیمیایی هم تا آخر عمر با من و بقیه جانبازان شیمیایی هست.

مستندی دیدنی از زندگی یک قهرمان ایرانی

درباره جنایات صدام در حلبچه مستندهای زیادی ساخته شده؛ فیلم‌هایی پر از ترس و دلهره... پر از رنج و عذاب... محمدنجیب حسنی اما مستند‌سازی است که این بار با یک رویکردی متفاوت به این موضوع پرداخته است: من درباره فداکاری‌های دکتر حشمت‌الله ویسی زیاد شنیده بودم. از خیلی سال پیش تصمیم داشتم مستندی درباره این فداکاری‌ها بسازم. چند بار با ایشان تماس گرفتم و از ایشان دعوت کردم برای ساخت مستند به سلیمانیه عراق بیایند، اما قبول نمی‌کردند. بالاخره بعد از اصرار فراوان راضی شدند. هدفم از این کار نشان دادن رنج و مظلومیت مردم بی‌گناه حلبچه بود و نمایش شجاعت یک امدادگر ایرانی. ما این مستند را در خود حلبچه ساختیم و به بازسازی اتفاقاتی پرداختیم که آن روزها در این شهر رخ داده بود. اسم مستند ما قهرمان ایرانی است که البته در عراق بیشتر با عنوان ایثارگری یک پزشک ایرانی می‌شناسند و هر سال در سالگرد حادثه بمباران شیمیایی حلبچه از تلویزیون عراق پخش می‌شود.

امدادگری که کارآفرین شد

کارآفرین برتر کشور و مخترع داروی تقویت ریه جانبازان شیمیایی؛ حشمت‌الله ویسی بجز امداد و نجات جان انسان‌ها، عناوین درخشانی در کارنامه‌اش دارد. کارآفرین برتر کشور یکی از آنهاست؛ عنوانی که سال88 به این پزشک داروساز رسید: به خاطر علاقه زیادی که به مبحث گیاهان دارویی دارم، سال 88 یک مزرعه ارگانیک در کرمانشاه راه‌اندازی کردم و به خاطر مبارزه با سموم کشاورزی، به‌طور ویژه از ورنی کمپوست استفاده کردم که این قضیه خودش برای جوانان روستایی اشتغالزایی داشت. از طرف دیگر به کشت گیاهان دارویی روی آوردم و مدتی است، به عنوان کارآفرین فعال با جمع‌آوری گیاهان دارویی خاص و نادر از کوهستان‌ها و نقاط صعب العبور، به احیا و زنده نگه‌داشتن این گیاهان کمک می‌کنم.

مینا مولایی

جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها