او از رفتارهای گذشتهاش پشیمان است. از او میخواهم تا داستان زندگیاش را تعریف کند، سرش را به زیر میاندازد و میگوید: شغل و زندگی خوبی داشتم. دو دختر هجده و بیست و یک سالهام را از جانم بیشتر دوست دارم، ولی نمیدانم چرا یکباره مسیر زندگیام عوض شد.
بیست و هشتم آذر سال گذشته بود، هنوز این روز لعنتی را در ذهنم دارم. چند عکس در برنامهای به نام تانگو به اشتراک گذاشتم. مدتی بود هر عکس یا مطلبی میگذاشتم، زن غریبهای عکسهایم را لایک میکرد. ناخواسته با هم آشنا شدیم و کارمان به چت کشید.
این زن خود را مهناز معرفی کرد و میگفت که چند سال پیش از شوهرش جدا شده است. خیلی مشتاق بود مرا از نزدیک ببیند، البته من هم دوست داشتم ببینم کسی که به من اظهار علاقه میکند کیست و چه خصوصیاتی دارد.
قرار گذاشتیم و یکدیگر را دیدیم. من با دیدن این زن فکر میکردم دوباره به دوران جوانی برگشتهام. خیلی هوایی شده بودم، انگار نه انگار که زن و بچهای داشتم. گوشیام را از دست خانوادهام پنهان میکردم تا از این رابطه بویی نبرند. روزبهروز به مهناز نزدیکتر میشدم و از خانوادهام دور.
هفتهای دو سه شب به خانه نمیآمدم و با مهناز بودم. همسرم کمکم به من مشکوک شد و نمیدانم از کجا فهمید که با مهناز ارتباط دارم. کارمان به دعوا و دادگاه کشید و وقتی چشم باز کردم که او طلاق گرفته بود و همراه دخترانم خانه را ترک کرده بود.
آنقدر در این باتلاق فرو رفته بودم که حواسم به هیچچیز نبود و فقط به مهناز فکر میکردم. البته بماند که پس از چند ماه متوجه شدم مهناز به من دروغ میگوید و شوهر و یک پسر پانزده ساله دارد. آن موقع خیلی تعجب کردم و میخواستم به رابطهمان پایان دهم، ولی نه من میتوانستم و نه او.
شرایط بدی داشتم؛ نه درست و حسابی کار میکردم و نه میتوانستم روی زندگی جدید و جهنمیام تمرکز کنم. هنوز یک ماه از فاش شدن راز مهناز نگذشته بود که اختلافاتمان آغاز شد و هر روز جنگ و دعوا داشتیم. من از مهناز میخواستم از شوهرش طلاق بگیرد و با من ازدواج کند، ولی او قبول نمیکرد تا اینکه باهم درگیر شدیم و با ضربهای که به سرش زدم روی زمین افتاد و دیگر بلند نشد.
پس از اینکه بازداشت شدم، تازه فهمیدم در طول این یک سال چه کارهایی انجام دادهام، بهخاطر اشتباهات احمقانهام زندگیام را از دست دادم و بدتر از آن دست به قتل زدم. حالا فقط گاهی دختر کوچکم به ملاقاتم میآید و من بیاینکه به چشمهایش نگاه کنم با او حرف میزنم.
اولیای دم هم درخواست قصاص دادهاند و من در یکقدمی حکم قصاص هستم. هوسرانی مرا پای چوبه دار برد. کاش قدر زندگیام را میدانستم. همه زندگیام در زندان شده، ایکاش، ایکاش و ...
بر اساس سرگذشت «س.ک»
تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد