آخرین باری که با فرمانده‌ام قهر کردم

دوست نداشتم با سید رو در رو بشم چون بینمون شکرآب شده بود. دیدم درِ سنگر ایستاده، سریع رد شدم که سوار ماشین بشم. اما حاجی اسم کوچکم را صدا زد.
کد خبر: ۵۷۹۲۶۳
آخرین باری که با فرمانده‌ام قهر کردم

گاهی اوقات افرادی در مسیر زندگی آدم پیدا می‌شوند که باعث تغییر تمامی روش زندگی ما می‌شود. این مسئله در دوران جبهه و جنگ زیاد پیدا می‌شد. دوستانی که زندگی کردن با آنها لحظه لحظه‌اش خاطره است . مرام، معرفت، برادری، عشق، لطف و... همه واژه‌ ایست که در وصف این مردان خدایی کم آورده است. خاطره زیر نمونه بارزی از این گونه رفتارهاست:

وقتی برای عملیات نصر 4 جلو می‌رفتیم (عملیات نصر4 در تیرماه 66 بر روی ارتفاعات مشرف به شهر ماووت عراق انجام شد) دوست نداشتم با سید رو در رو بشم چون بینمون شکر آب شده بود. دیدم درب سنگر ایستاده، سریع رد شدم که سوار ماشین بشم. اما حاجی اسم کوچک را صدا زد.

خودم رو به نشنیدن زدم اما برای بار دوم هم فامیلیم را صدا زد.

دیگه مجبور شدم و رفتم سمتش. بغل باز کرد و مرا در آغوش گرفت و گفت: منو حلال کن...

من هم که دلم نرم شده بود و دنبال فرصت آشتی می‌گشتم، گفتم: آقا سید شما هم ما رو حلال کن. آخه ما با هم داداش صیغه‌ای بودیم. روی هم رو بوسیدیم و بعد هم گفت: مواظب بچه‌ها باش، کسی چیزیش نشه و شرعا جایز نیست بعد از اینکه نیروها رو از معبر عبور دادید و نیاز به بچه‌های تخریب نبود در محل درگیری بمونید زود بچه ها رو عقب بیار برای کارهای بعد.

با سید خداحافظی کردم. شب مامور شدم برای معبر زدن به گردان حضرت علی اکبر(ع) و معبر باز شد و گردان‌ها عبور کردند. آتیش دشمن خیلی سنگین بود و با کاتیوشا توی معبر رو میزد. ماموریت معبر ما تموم شده بود اما بدمون هم نمیومد اسلحه برداریم و دنبال دشمن کنیم. اما سید شرعا حرام کرده بود و باید عقب میومدیم. در مسیر برگشت دیدم سید حمید هم دست و بالش زخمی شده بود کمک کردم و عقب اومد. وقتی به خط خودمون رسیدم هنوز آفتاب بالا نیومده و شاید هم نماز صبح رو نخونده بودم. دیدم سید درب سنگر نگران ایستاده. ما رو از دور دید و باز آغوشش رو باز کرد و ما رو بغل کرد و بعد از وضعیت خط و معبرها پرسید.

گفتم نماز صبح رو بخونم تا قضا نشده. بعد از نماز صبح توقع داشتم توی خط باشم و برای ادامه عملیات اگر کاری بود انجام بدهم اما در کمال ناباوری سید گفت: نمازت رو خوندی؟

گفتم: آره.

گفت: پاشو با بچه‌ها برید عقب.

من خیلی ناراحت شدم و گفتم: اگر فکر می‌کردم اینجوری میشه از توی خط عقب نمی‌اومدم.

سید گفت: حرف گوش بده، همینه که گفتم.

با سید بگو مگو کردم و باز بین ما شکرآب شد. فردای آن روز یعنی 14 تیرماه سال 66 شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده 24 ساله گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء (ع) به شهادت رسید و وقت نشد یک بار دیگر همدیگر رو حلال کنیم.

هر وقت بین ما کدورتی بود سید پیش قدم می‌شد و به یک بهونه‌ای من رو به حرف می‌کشید و همدیگر رو بغل می‌کردیم و به معانقه‌ای مشکل حل می‌شد. اما این بار که سید نبود که مشکل حل بشه.

برای تشییع و تدفین سید اومدیم تهران. ابتدا پیکر مطهر سید در پادگان ولیعصر(ع) تشییع شد و بعد هم مقابل منزلشان و بعد هم برای خاکسپاری به گلزار شهدای بهشت زهراء(ع) انتقال پیدا کرد. اصلا قرار نبود موقع دفن سید من توی قبر برم اما یک لحظه به خودم اومدم دیدم پیکر سید رو به آغوش کشیدم و دارم سرازیر قبر می‌کنم.

دیگه هیچی دست خودم نبود. سید رو توی قبر خوابوندم. مشمایی  که سید رو داخلش پیچیده بودند باز کردم و صورتش که از شدت تابش آفتاب گل انداخته بود از کفن بیرون آوردم و روی خاک گذاشتم. دگمه پیراهن خاکیش رو باز کردم و پیرهن سبزی که زیرش پوشیده بود به بقیه بچه‌های تخریب که بالای سر قبر نظاره‌گر بودند نشون دادم. روی پیرهنش نوشته بود: السلام علیک یا فاطمه الزهراء(س)

همه با صدای بلند گریه می‌کردند. باید تلقین خونده می‌شد. دست راستم رو روی کتفش گذاشتم و شروع کردم تکان دادن و خوندن: اسمع افهم یا سید محمد ابن سید عباس...

هل انت علی العهد الذی فارقتنا علیه من شهاده ....

و اشکم مثل بارون میومد و داخل قبر می‌ریخت. جملات آخر تلقین بود.

اللهم عفوک...عفوک...عفوک...

که صدای بلندگوهای گلزار شهدای بهشت زهرا (س) به اذان ظهر بلند شد. همه کارها تموم شده بود و باید لحد رو بر روی حفره قبر می‌چیدم و با سید برای همیشه وداع می‌کردم. در این لحظه چند تا چیز یادم اومد. سید از مکه برای من چند تا سوغاتی آورده بود که جالبه این سوغاتی ها رو هم در یک مجلس آشتی کنون به من داد و یکی از سوغاتی‌ها، یک بسته‌ای بود که داخلش خاک کربلا بود و به من گفت این خاک برای من خیلی عزیزه، با یک عراقی در مکه آشنا شدم و او این خاک رو به من داد و گفت: این خاک، غبار دور ضریح امام حسینه.

و من داخل جانمازم گذاشتم و هر وقت نماز خوندم اون رو بو کردم. سید جانماز و عطر و اون خاک کربلا که براش خیلی خیلی عزیز بود به من هدیه کرد و من هم در آخرین دیدار بسته خاک کربلا رو از داخل جانماز بیرون آوردم و مقداری از اون را به نوک زبانم مالیدم و بقیه آن را در کام سید محمد گذاشتم. یادم اومد که به رسم همیشه که همدیگر رو حلال می‌کردیم تا دیر نشده از سید حلالیت بگیرم. دو تا دستم رو دو طرف صورتش گذاشتم و صورت گرمش رو بوسیدم و گفتم سید همیشه تو پیش قدم بودی اما این بار من قدم جلو گذاشتم. سخت ترین لحظه برای دو تا دوست این لحظه است. دلم نیومد چیدن لحد رو از روی صورتش شروع کنم. برگشتم و از پایین پا یکی یکی لحد ها رو گذاشتم و یادم میاد که شهید حاج قاسم اصغری سنگ های لحد رو به دستم می‌داد و سنگ لحد آخر ماند که باید بالای سر گذاشتم و سید در خانه قبر به آرامش رسید.

بعضی وقت‌ها دیده بودم سید مناجات می‌کرد و توی مناجاتش می‌گفت: خدایا گریه می‌کنم برای اون ساعتی که من رو توی قبر سرازیر می‌کنند و صورتم رو روی خاک می‌گذارن و سنگ لحد می‌چینند و میرند، من تنهای تنهایم، به من رحم کن.

26 سال از اون روز می‌گذره و من هر شب جمعه کنار مزار سید این حکایت برام تداعی میشه. امید به شفاعتش دارم چون وقتی صیغه برادری خوندیم اینطوری عهد کردیم که با تو در راه خدا برادر می‌شوم، با تو در راه خدا راه صفا و صمیمیت در پیش می گیرم؛ با تو در راه خدا دست می‌دهم و با خدا، ملائکه و پیامبرانش و ائمه معصومین(ع) عهد می‌بندم که اگر از اهل بهشت و شفاعت شده و اجازه ورود به بهشت یافتم، داخل آن نشوم مگر آنکه تو بامن همراه شوی.(فارس)

راوی: جعفر طهماسبی

newsQrCode
برچسب ها: فرمانده‌
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها