از سال 1341 در بیت امام خدمت می کنم. چهار ماه هم که امام در تهران بودند، من در خدمتشان بودم. وقتی به قم برگشتند، من برای دیدن ایشان آمدم، به من گفتند: «دوباره کارت را شروع کن.» و من مشغول شدم، کار من آماده کردن چای و پذیرایی از مهمانها بود. برای خود امام هم من چای می بردم، اگر شبها قرار بود مهمانی بیاید، آقا به من میفرمودند: «چای آماده باشد، امشب مهمان داریم.».
تا به حال چای به این خوشمزگی نخوردم
یادم هست یک شب به من اطلاع دادند که امشب دکتری برای دیدن امام می آید، شما چای آماده داشته باشید. وقتی مهمان آقا آمد، من چای بردم، شنیدم که آن دکتر گفته بود: «من تا به حال چای به این خوش طعمی و خوشمزگی نخورده بودم.».
خاطره ای از بیت امام یک روز در راهرو، کنار پله ای که وارد حیاط می شود، نشسته بودم، ناگهان دیدم شخصی به داخل منزل دوید و با ترس و لرز گفت: «مشهدی! کجا قایم شوم؟» گفتم: «برو توی آن سرداب.» اگر داخل حیاط خلوت بشوید، یک سرداب در آنجا می بینید. در آخر سرداب، یک منبر بود، او دوید و رفت، نفهمیدم کجا پنهان شد، من زیر لب دعایی خواندم و به ایشان فوت کردم و گفتم: «تو را از شر دولت به خدا سپردم.»، طولی نکشید که حدود 10 ـ پانزده نفر پاسبان و مأمور آگاهی داخل منزل ریختند، من همچنان در جای خود نشسته بودم، از من پرسیدند: «این شخص که داخل منزل شد به کدام طرف رفت؟» گفتم: «کی؟ من کسی را ندیده ام!». آنها وارد خانه شدند و تمام اتاقها، حتی پشت پرده ها را هم گشتند، تا به سرداب رسیدند.
پس از چند دقیقه از سرداب بیرون آمدند، بیسیم زدند که ما کسی را پیدا نکردیم و رفتند، طولی نکشید که دیدم آن شخص از سرداب بیرون آمد، خاک آلود و ترسان، بدنش همانطور می لرزید، پرسیدم: «چه شده؟» گفت: «من از جلو قصابی رد می شدم، یک دستمالی که داخل آن اعلامیه بود در دست داشتم. پاسبانی داخل دکان قصابی بود با دیدن من گفت: «آهای عمو! توی آن دستمال چیه؟» من ترسیدم، دستمال را انداختم و دویدم، تا شما به من پناه دادید.»، بعد پرسید: «حالا چه کار کنم؟» گفتم: «از پله های پشت بام برو پشت این منزل، خانه ای هست در آنجا مخفی شو.»، آن روزها اگر این را گرفته بودند، چیزی از او باقی نمی گذاشتند.
بسیاری از دوستان امام گفتند به فیضیه نروید اما امام گوش نکردند
دستگیری امام روز عاشورای آن سال، بسیاری از دوستان آقا به ایشان پیغام می دادند که به فیضیه نروید، ولی ایشان گوش به این حرفها ندادند و رفتند، پس از سخنرانی به منزل برگشتند. تا اینکه شب دوازدهم محرّم ایشان را دستگیر کردند.
روز قبل از گرفتار شدن آقا، چند تا درخت کاج که در حیاط بود، بریدند و در حیاط چادر زدند. آن روزها اهل بیت امام از این منزل بیرون رفته بودند و تمام محوطه، بیرونی شده بود تا روضه خوانی برگزار شود.
تمام حیاط و اتاقها و راهروها و باغ کناری پر از جمعیت شده بود، چای روضه هم با من بود، البته قبل از شروع مجلس، یک نفر به نام آقای ورامینی به من گفت: «وقتی مجلس شروع شد، شما آب بده!» گفتم: «چرا؟ من از عهده چای دادن برمی آیم.» گفت: «نه، هر چه به شما می گویم گوش کن!» گفتم: «چشم!» بعد به شخصی که متصدی کار چادر و غیره بود گفت: «شما چای بریز»، او جواب داد: «ایشان باید چای بریزد، اگر نرسید ما کمکشان می کنیم.»
آن وقت آقای ورامینی به من وعده داد، اگر شما از عهده چای دادن برآیید، من انعامی از آقا برای شما میگیرم، البته کار به این حرفها نرسید و شب دوازدهم محرّم امام را به زندان بردند. شب دستگیری امام، من در منزل نبودم. شب دوازدهم محرّم بود و من به خانهام رفته بودم، صبح که سرکار آمدم، دیدم امام را برده اند. جای پای ساواکیها را که کمند انداخته و از دیوار بالا آمده بودند، دیدم، گویا شب هر چه در زده بودند، کسی باز نکرده بود، به همین دلیل، ساواکیها کمند انداخته و از دیوار پریده و در را از داخل باز کرده بودند، دو نفر چادرپا و یک نفر خادم در منزل بودند، آنها را کتک زده بودند تا جای آقا را بگویند، ولی آنها نگفته بودند تا اینکه فهمیده بودند امام در منزل رو به رویی است.
امام بعد از 40روز به صورت موقت از زندان آزاد شدند
خلاصه در زده یا نزده با لگد، در را شکسته بودند، در همان لحظه آقا را دیده بودند که در حال خارج شدن از خانه هستند و آقا گفته بودند: «من آمدم.»، امام را برده بودند به پاسگاه پلیس و از آنجا تا دم مریضخانه، آنجا ماشین را عوض کرده و به طرف تهران رفته بودند. آزادی موقت امام امام را بعد از چهل روز آزاد کردند.
وقتی خبر آزادی امام را شنیدیم، با عجله به تهران رفتیم تا خدمت ایشان برسیم، در تهران دور ایشان را احاطه کرده بودند و ما دسترسی به آقا نداشتیم تا اینکه مطلع شدیم شخصی به نام حاج غلامحسین روغنی از دولت درخواست کرده که آقا مهمان ایشان باشند، دولت هم قبول کرده بود.
بلافاصله به منزل آقای روغنی رفتیم، 10 روز در آن منزل در خدمت امام بودیم و 10 روز هم یکی از رفقای ما به نام حاج نادعلی خدمت امام بود.
یکی از روزهای آخر که می خواستیم از تهران به طرف قم حرکت کنیم، خدمت آقا رسیدم، به جزء من و ایشان کسی در اتاق نبود، جلوی آقا نشستم و عرض کردم: «آقا! گچ کف اتاقها و دیوارها در بعضی جاها کنده شده و خاک از زیر فرشها بالا میزند، اجازه بفرمایید کف اتاقها را گچ و خاک کنیم.»، اول ایشان جوابی نفرمودند، من دوباره تکرار کردم، بعد سرشان را بلند کردند و فرمودند: «بروید بگویید هر کجا که چاله شده، همان جا را با گچ و خاک صاف کنند.»
یعنی ایشان این قدر در مصرف اموال دقیق بودند که اجازه نمی دادند تمام اتاقها را گچ و خاک کنیم، خرج این کار در آن روزها، شاید حدود سی یا چهل تومان بیشتر نمی شد.
پس از آزادی امام و بازگشت ایشان به قم، روزها وسط درگاه پتویی می انداختند و جلو در می نشستند، مردم از یک در داخل اتاق می شدند، امام را زیارت می کردند و از در دیگر خارج می شدند.
در یک لحظه، حاج آقا مصطفی می بینند که اتاق پر از جمعیت شده و دیگر گنجایش ندارد، اشاره می کند و در ورودی بسته می شود، در نتیجه مردم از طرف حیاط داخل می شوند، آقا متوجه می شوند و می پرسند: «چه کسی در را بسته است؟» می گویند: «حاج آقا مصطفی گفت در را ببندید.»
آقا عصبانی می شوند و می گویند: «مصطفی چه کاره من است؟ باز کنید در را!»، حاج آقا مصطفی می گویند: «آقا! ما در را به این خاطر نبستیم که کسی داخل نشود، ساختمان از زیر ترک خورده، می ترسم جمعیت زیاد شود و اتفاقی بیفتد.»، البته بعدها اتاقها را خراب کردند و با تیرآهن ساختند.(فارس)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد