روایتی از یک پدر شهید که در هجر پسرش نابینا شد

پدر شهید «شعبانعلی لائینی» بعد از شهادت تنها پسرش، وقتی راننده تراکتورها را می‌دید، گریه می‌کرد، او از بس از دوری پسرش گریست که هفت سال پایانی عمرش را نابینا شد.
کد خبر: ۵۴۵۰۱۹
روایتی از یک پدر شهید که در هجر پسرش نابینا شد

وقتی که ندای مقاومت سر داده شد، شنیدند کسانی که پشت نیمکت‌های مدرسه و کلاس‌های دانشگاه بودند، بنایی می‌کردند، روی زمین‌های کشاورزی بودند، رانندگی می‌کردند و پست و مقامی داشتند، رفتند تا ندای حق را لبیک بگویند.

یکی از همین لبیک‌گویان که روی زمین کشاورزی در شالیزار و گندمزارها به کمک پدر بیل می‌زد و با تراکتور کار می‌کرد، شهید «شعبانعلی لائینی» بوده که از روستای «لایی رودبار» شهرستان نکا استان مازندران برای جهاد به جبهه رفت و در عملیات «والفجر 8» شهید شد.

همان محله شهید شدیم، کوچه‌ای خاکی و پر از مهر و محبت، عطر خاصی داشت که در میان سرسبزی‌های این روستا، به مشام می‌رسید؛ همسایه‌ها منزل شهید را نشان‌مان دادند.

در چوبی و بزرگ حیاط باز بود، بر در کوبیدیم، با خوشرویی پذیرای‌مان شدند، آتش تنور در گوشه‌ حیاط شعله می‌کشید و ما را به مهمانی در منزلی بی‌ریا دعوت می‌کرد.

داخل حیاط پرچم ایران به اهتزاز در آمده بود، پلاکارد سیاه نصب شده روی ایوان (تِلار) نشان از درد فراقی در همین نزدیکی‌ها داشت؛ کاش 40 روز زودتر می‌آمدیم و مادر شهید «شعبانعلی‌ لائینی» را هم می‌دیدیم؛ مادر شهید به رحمت خدا رفته بود.

چهار پله سیمانی ما را به اتاق ساده و مرتبی رساند؛ روی پنجره اتاق دو قاب عکس دیده می‌شد، یکی پیرمرد و یکی جوان، حال و هوای دیگری داشت در اتاقی که احساس می‌کردی، سفر کرده‌گان این خانه هم به استقبال آمده‌اند؛ فضایی خودمانی و دوست‌داشتنی با صدای خوشامدگویی با لهجه زیبای گیلکی.

 «مبارکه لائینی» همسر شهید جهادگر «شعبانعلی لائینی» در ابتدا بقچه‌ای که داخل آن لباس‌های خاکی رنگ همسر شهیدش بود را باز کرد؛ عکس‌های او را نشان‌مان داد و گفت: 10 سال باهم زندگی کردیم؛ پسرعموی پدرم بود؛ او با تراکتور کار می‌کرد؛ هفت خواهر داشت و تنها پسر خانواده بود؛ چون او در ماه شعبان به دنیا آمده بود و اسم او را گذاشته بودند، شعبانعلی.

سومین شهید روستای لایی‌رودبار

همسرم امام خمینی(ره) را خیلی دوست داشت؛ در دوران انقلاب عکس‌های ایشان را بین مردم پخش می‌کرد؛ رساله حضرت امام(ره) را به خانه آورد؛ شعبانعلی روی موضوع حفظ حجاب خیلی تأکید داشت. او می‌گفت خواهر و خانم من باید الگویی برای مردم روستا باشند.

وقتی هم که جنگ شروع شد، «محمد سورتچی» به عنوان بسیجی به جبهه رفت و شهید شد؛ بعد از او سرباز شهید «قدیر دارابی» 21 ماه خدمت کرد و بعد به شهادت رسید.

از جبهه نیرو می‌خواستند؛ ما هم 3 بچه به اسم‌‌های محمدابراهیم، محمداسماعیل و سمیه داشتیم؛ شعبانعلی می‌گفت: «من هم باید به جبهه بروم»؛ وقتی که به او اعتراض می‌کردم که با سه تا بچه مرا کجا می‌گذاری تا بروی جبهه؟! شعبانعلی می‌گفت: «پدر و مادر هستند؛ تو هم بالای سر بچه‌ها هستی اما رزمنده‌ها در جبهه تنها هستند و من باید به جبهه بروم».

 به او می‌گفتم: «اگر تو به جبهه بروی و شهید شوی، من با این سه تا بچه چکار کنم؟ پدر شوهر و مادر شوهرم پیر هستند من هم کسی را ندارم». او ‌گفت: «خدا هست، امام زمان(عج) هست، امام خمینی(ره) هست، ناراحت نباش؛ من به جنگ می‌روم تا شما و بچه‌ها در آسایش باشید. من می‌خواهم بروم کربلا تا حرم امام حسین(ع) را ببوسم؛ من از امام حسین(ع) و علی‌اکبر و علی اصغرش بالاتر نیستم؛ آنها خودشان را برای دین اسلام فدا کردند».

وقتی از جبهه به مرخصی می‌آمد، کشاورزی می‌کرد

شعبانعلی به عنوان نیروهای جهادی از شهرستان «نکا» به جبهه اعزام شد؛ او در جبهه راننده آمبولانس بود؛ وقتی هم که به خانه می‌آمد، با تراکتور کار می‌کرد و در کشاورزی به پدرش کمک می‌کرد؛ دائماً روزه بود، یک وقت‌هایی هم بدون سحری روزه می‌گرفت؛ همسرم پس از سه بار اعزام به جبهه در عملیات «والفجر 8» در سال 1364 از ناحیه سر مجروح شد؛ او را در بیمارستان امیرالمؤمنین(ع) تهران عمل جراحی کردند اما در 25 سالگی به شهادت رسید؛ آن موقع محمدابراهیم 5 ساله، محمداسماعیل سه ساله و سمیه شش ماهه بودند؛ بالاخره مراسم تشییع شهید جمعیت زیادی آمده بودند.

معامله مادر شهید با خداوند

من بچه داشتم و مادر شعبانعلی از بدو مجروحیت شعبانعلی، به بیمارستان رفت و تا 40 روز در آنجا مراقبش بود؛ پا و سر شعبانعلی مجروح شده بود؛ بعد هم که دکترها فهمیدند شعبانعلی قرار است شهید شود، مادر شوهرم را به نکا فرستادند و بعد هم به او گفتند: «او را بردند، گرگان». مادر شوهرم که به روستا آمد، آرام آرام به او گفتند که تنها پسرش شهید شده. مادر شوهرم می‌گفت «داغی بر سینه دارم که خداوند در دنیا و آخرت با واسطه این داغ به فریادم برس».

مادر شهید همیشه سر سکوی حیاط می‌نشست، اول برای امام حسین(ع) و بچه‌هایش، بعد برای آقا امام خمینی(ره) و پسرهایش و بعد برای تنها پسرش گریه می‌کرد.

او سال‌ها این درد را تحمل کرد تا اینکه در غروب یک روز، به آرامی چشم‌هایش را بست و به رحمت خدا رفت؛ مانند شمعی که خاموش شد؛ می‌خواستیم مراسم هفتم و چهلم بگیریم که به خواب نزدیکان آمده بود و گفته بود: «من جای خوبی هستم این قدر به خرج نیافتید».

شهید مراقب بچه‌ها هم بود

بعد از شهادت شعبانعلی، خیلی نگران بچه‌هایم بودم که چطوری بزرگشان کنم و به یک جایی برسند. پسر بزرگم «محمدابراهیم» برای ادامه تحصیل در اول دبیرستان باید به شهر می‌رفت، قبل از رفتنش از بس نگران بودم، خیلی گریه کردم. پیش مردم چگونه می‌خواهد زندگی کند و درس بخواند یا اینکه چطوری از جاده‌ها رد بشود که خدای نکرده ماشین به او نزدند. بعد خواب دیدم که آقا شعبانعلی آمد و گفت «برای چی نگران هستی؟ من خودم دست محمدابراهیم را از خانه می‌گیرم و می‌برم مدرسه و بعد از اینکه تعطیل شد، دوباره او را به خانه برمی‌گردانمش. تو اصلاً ناراحتی نکن»؛ بعد از این خواب با خیال راحت محمدابراهیم را راهی مدرسه کردم.

من به یاری شهید طوری بچه‌ها را تربیت کردم که به انقلاب و رهبرمان علاقه دارند و خواستم آبروی انقلاب باشند. ان‌شاءالله امام زمان(عج) همه جوانان را کمک کند.

نابینایی پدر شهید؛ تکرار قصه یعقوب و یوسف

این همسر شهید ادامه داد: کربلایی «علی لائینی»، پدر شهید بعد از شهادت شعبانعلی هر وقت تراکتور از جلوی در منزل‌مان عبور می‌کرد، گریه می‌کرد و می‌گفت «اگر شعبانعلی هم الان پیش ما بود، این کارها را انجام می‌داد» راننده‌ها را هم نگاه می‌کرد و گریه می‌کرد؛ پدر شهید هم از بس از دوری پسرش گریه کرد، هفت سال آخر عمرش را نابینا شد.

برای خرج زندگی کشاورزی و دامداری می‌کردم

شهید به خانواده‌اش وصیت کرده بود که از زن و بچه‌ام خوب نگهداری کنید؛ خدا رو شکر من برای تربیت و بزرگ کردن بچه‌ها تنها نبودم، علاوه بر خانواده همسرم، شعبانعلی هم از آن‌ها نگهداری می‌کرد؛ زمین کشاورزی گندم، شالیزار و لوبیا داشتیم و گاو و گوسفند هم داشتیم و توانستیم مخارج زندگی را تأمین کنیم؛ در دوره جنگ هم برکت در زندگی‌مان بود، علاوه بر اینکه دخل و خرج خودمان را تأمین می‌کردیم، گونی برنج و گندم به جبهه کمک می‌کردیم، برای قربانی رزمنده‌ها گوسفند به جبهه می‌فرستادیم.

بابا رفته پیش امام حسین(ع)

بعد از شهادت همسرم به بچه‌هایم گفته بودم که باباتون رفته کربلا. چند سال بعد از این ماجرا بچه‌ها می‌گفتند: چرا بابا نمی‌آید و بهانه می‌گرفتند؛ به مشهد مقدس رفتیم، پیاده می‌رفتیم؛ بچه‌ها دست ما را رها کردند، می‌دویدند و باهم می‌گفتند «اینجا کربلا است برویم و بابا را ببینیم» به مادر بزرگ می‌گفتند «ننه، بریم بابا رو ببینیم دیگه» مادر شوهرم خیلی گریه کرد و گفت «پسرم، بابای شما رفته پیش امام حسین(ع) او دیگر نمی‌آید؛ مگر امام حسین(ع) می‌آید که بابای شما هم بیاید» بچه‌ها دیگر قانع شدند.

آخرین لحظات دیدار بود، این همسر شهید با لهجه شیرین گیلگی، دقایقی از انتظار کشیدن برای بازگشت همسر شهیدش مرثیه خواند که سوز دلش که بر لب جاری می‌شد، حال و هوای خاصی را در آن اتاقک ایجاد کرده بود. (فارس)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها