به تپه دلاوری که رسیدم، صحنه‌ای دیدم که به هیچ‌وجه انتظارش را نداشتم. در آن فضایی که تبادل آتش جریان داشت، دیدم گودالی شبیه گود زورخانه کنده‌اند و عده‌ای مشغول ورزش باستانی هستند.با پوکه توپ 130 و پوکه گلوله تانک برای خودشان میل درست کرده و دارند میل می‌گیرند.
کد خبر: ۵۱۹۴۹۳

در دوران دفاع مقدس دلاورمردان استان همدان نیز مثل بسیاری از استان‌های دیگر حضوری حماسی داشتند و در  قالب گروه های نظامی مثل دیده بان ها، تخریب چی و... ایفای نقش کردند.

... نفس تازه کردم و از تپه‌پایین آمدم. آنجا یازده تپه بود. از سمت راست که می‌رفتی، درآخر می‌رسیدی به تپه شیرودی و از سمت چپ می‌رسیدی به دلاوری. تپه وسط، تپه دیده‌بانی بودکه دویست متر ارتفاع داشت و کله‌قندی بود. چون باید مسیر زیادی را طی می‌کردم، موتور «ممدگره» را برداشتم و به سمت آخرین تپه دست چپ، که تپه دلاوری بود، حرکت کردم.

 موتوری که سوارش بودم یک تریل قرمز رنگ 125 بود که با گونی استتار شده بود و اتفاقاً خیلی به کارم آمد.

به تپه دلاوری که رسیدم، صحنه‌ای دیدم که به هیچ‌وجه انتظارش را نداشتم. در آن فضایی که تبادل آتش جریان داشت، دیدم گودالی شبیه گود زورخانه کنده‌اند و عده‌ای مشغول ورزش باستانی هستند.

با پوکه توپ 130 و پوکه گلوله تانک برای خودشان میل درست کرده و دارند میل می‌گیرند. میاندار آنها علی چیتسازان بود. تعدادی از آنها را می‌شناختم. جلوتر رفتم و خوش و بشی کردم. بعد از تپه بالا رفتم و از آنجا منطقه را دید زدم. حق با محمد بود. حالا که زاویه دیدم عوض شده بود خط عراقی‌ها را جور دیگری می‌دیدم.

به نوبت سراغ هر ده تپه رفتم. به وظیفه‌ام عمل کردم و نزدیک‌های غروب برگشتم. اوضاع و احوال نشان می‌داد که ممدگره از عملکردم راضی است. برای همین آرام آرام رفت سراغ آموزش‌های دیده‌بانی: «ما با سه روش می‌توانیم ثبت تیر کنیم. یکی روش مختصاتی است که از هدف مختصات و گرا مسافت بگیریم، دوم روش چهار عنصری است. گرای دیده‌بان ـ هدف، مسافت دیده‌بان ـ هدف، گرای دیده‌بان ـ قبضه و مسافت دیده‌بان ـ قبضه.

 این چهار عنصر را با قطب‌نما و نقشه مشخص می‌کنیم و بالاخره گرای قبضه ـ هدف و مسافت قبضه ـ هدف که خود قبضه‌چی با پلاتین‌برد درمی‌آورد.

او در کارش استاد بود. آنقدر مسلط و روان توضیح می‌داد که من با آن ضعف ریاضی به سرعت مطالبش را می‌گرفتم و به خاطر می‌سپردم. او خودش پیش ارتشی‌ها آموزش دیده بود. یک دفتر داشت که تمامی نکات آموزش دیده‌بانی را در آن نوشته بود.

من آنجا ماندگار شده بودم. در روزهای بعد آرام آرام کار با بی‌سیم را تجربه کردم و با اصطلاحات، تعابیر و کد و رمز آشنا شدم. وقتی ممدگره دیده‌بانی می‌کرد، من پای بی‌سیم می‌نشستم و مختصاتی را که او با صدای بلند می‌گفت، به قبضه‌چی‌ها منتقل می‌کردم. هر وقت از دشمن تلفات می‌گرفت یا سنگری را منهدم می‌کرد، قبضه‌چی‌ها می‌پرسیدند: نتیجه؟ و او می‌گفت «بگو انهدام خاک‌های دشمن.»

یک روز، درباره گلوله‌های زمانی صحبت می‌کرد که «این گلوله‌ها شش نوع احتمال انفجار دارند و بهترین آن این است که درفاصله بیست متری زمین منفجر شود. تو باید گلوله زمانی را به گونه‌ای محاسبه کنی که بیست متر مانده به زمین منفجر شود.»

به او گفتم: «اگر گلوله روی زمین بخورد و بعد منفجر شود چه؟»

گفت «آن به درد عمه‌ات می‌خورد. گلوله زمانی که روی زمین منفجر می‌شود می‌خواهم صد سال سیاه منفجر نشود.»

یک روز صبح، آموزش اجرای آتش و حرکت داشتیم. موقع دیده‌بانی یک گونی روی سرمان می‌کشیدیم تا امر استتار را رعایت کرده باشیم. درست شبیه گونی‌ای که کارگران موقع حمل کیسه‌های آرد به سر می‌کنند.

در همین حین، یک کامیون آیفای عراقی از سمت خسروی به سمت خط مقابل ما درحال حرکت بود. در مسیر کامیون پیچ تندی بود که کامیون برای عبور از آن باید سرعتش را کاهش می‌داد که این برای دیده‌بان فرصت خوبی بود. وقتی کامیون به بیست سی متری پیچ رسید ممد صدا زد «گرا بده و الله اکبر بگو.»

این یعنی به قبضه خمپاره بگو شلیک کن. من هم به سرعت جمله او را پشت بیسیم تکرار کردم. ممد از قبل مختصات پیچ تند جاده را به قبضه‌ها داده بود. گلوله شلیک شد. رفت و رفت ودرست خورد روی برزنت آیفا. برزنت آتش گرفت.

 پشت کامیون پر بود از نیرو. عراقی‌هایی که به نوعی زنده مانده بودند، خودرا به پایین پرت کرده و لنگان لنگان به سویی فرار می‌کردند. گلوله دوم در اطراف کامیون به زمین خورد. اولین بار بود که چنین صحنه‌ای می‌دیدم. برای همین ذوق زده شده بودم.

دردلم بر آن همه مهارت احسنت گفتم. ممدگره بااولین گلوله هدف رامنهدم کرده بود. درهمان حال صدایی از پشت سر به گوشمان رسید. ممد چشم از دوربین گرفت و پشت سرش را دید. سه نفر از بچه‌های سپاه از تپه بالا می‌آمدند.

دوباره روی صحنه دقیق شدم. عراقی‌ها اطراف کامیون پخش و پلا بودند. گفتم «ممد آقا بگم چند تا گلوله دیگر بزنند؟»

خیلی جدی گفت «بگو مأموریت تمام.»

گفتم «ممد آقا عراقی‌ها دارند در می‌روند. ماشنیشان وسط جاده مانده است»

با همان لحن اما کمی جدیتر و تندتر تکرار کرد «نمی‌خواد. بگو مأموریت تمام.»

راوی:حمید حسام (فارس)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها