کد خبر: ۵۱۱۲۴۳

چند دقیقه‌ای که انتظار کشیدند هر کسی پیشنهادی داد؛ یکی گفت​ برویم دنبالش، دیگری می‌گفت تیمی که یارش نیامده با یک بازیکن کمتر بازی کند و...

اما هیچ‌کدام از راه‌حل‌ها به نظرشان خوب نبود و به این نتیجه رسیدند که باز هم کمی صبر کنند، بنابراین هر کدام گوشه‌ای نشستند و منتظر ماندند.

محمد همین‌طور که نشسته بود و به اطرافش نگاه می‌کرد یک دفعه چشمش به یکی از همکلاسی‌هایش افتاد که با دوچرخه مشغول بازی کردن بود.

ناگهان فکری به نظرش رسید و از جایش بلند شد و به بقیه بچه‌ها گفت که الان برمی‌گردد و بعد به طرف همکلاسی​اش رفت و او را صدا زد.

محمد از مرتضی خواست که بیاید و با هم فوتبال بازی کنند، اما او مخالفت کرد و گفت چون با دوچرخه برادرم آمده‌ام نمی‌توانم، ولی محمد بازهم اصرار کرد و برایش گفت که یکی از بچه‌ها نیامده و ممکن است بازیشان به هم بخورد و هر طوری بود همکلاسی​اش را راضی کرد و با خودش به زمین بازی آورد. وقتی رسیدند محمد به بچه‌ها گفت که دوستش حاضر است با آنها بازی کند، اما کمی نگران دوچرخه‌اش است، چون پیش او امانت است و بچه‌ها که از آمدن او و این که می‌توانستند بازی کنند خوشحال بودند، گفتند که دوچرخه را کنار زمین بازی بگذارد و همگی مواظبش هستند؛ اما مرتضی که هنوز کمی دل‌نگران بود، از بچه‌ها خواست که توی دروازه بایستد تا حواسش بیشتر به دوچرخه باشد و بالاخره بعد از تمام این ماجراها بازی شروع شد.

مرتضی همان طور که دروازه‌بانی می‌کرد، هر چند دقیقه یک بار نگاهی هم به دوچرخه می‌انداخت. بازی خیلی گرم شده بود و تمام حواس بچه‌ها به توپ و دروازه حریف بود و هر تیمی سعی می‌کرد گلی بزند. مرتضی هم مثل بقیه غرق در بازی بود و تلاش می‌کرد که گل نخورد. چند دقیقه‌ای به همین صورت گذشت که یک دفعه به یاد دوچرخه‌اش افتاد و یک لحظه سرش را به آن سمت چرخاند تا ببیند دوچرخه در چه وضعی است، اما با تعجب دید که سر جایش نیست. از دیدن جای خالی دوچرخه خشکش زد و نمی‌توانست چیزی بگوید و از شدت ناراحتی روی زانوهایش نشست و دستش را روی صورتش گذاشت و بعد ازچند لحظه بلند فریاد زد: دوچرخه... .

او طوری داد زد که همه بچه‌ها متوجه شدند و دست از بازی کشیدند و به او نگاه کردند. محمد سریع به طرف او آمد وبا نگرانی پرسید: چی شده؟!

و مرتضی هم با دست به سمت دوچرخه اشاره کرد و با صدایی لرزان گفت: دوچرخه کجاس؟، بدبخت شدم...

بچه‌ها به محلی که دو​چرخه را آنجا گذاشته بودند نگاه کردند و ازنبود آن حسابی جا خوردند. محمد که خودش هم بدجوری ناراحت بود، سعی کرد کمی مرتضی را دلداری بدهد و به او گفت که نگران نباشد همه باهم می‌گردیم و پیدایش می‌کنیم.

بچه‌ها همگی ساکت بودند و مرتضی هم همان‌طور هاج و واج روی زمین نشسته بود و حرفی نمی‌زد که دوباره محمد گفت: زود باشید، بهتره که بریم همه جای پارک را بگردیم، هر کسی دوچرخه رو برداشته همین‌جاهاس.

با این حرف، بچه‌ها کمی انرژی گرفتند و همگی موافقت کردند که جستجو بهترین راه حل است و مرتضی را هم راضی کردند که با هم این کار را انجام بدهند و او هم با این‌که ناامید بود از جایش بلند شد تا همراه بقیه دنبال دوچرخه بگردد.

اما هنوز حرکت نکرده بودند که یکی از بچه‌ها فریاد زد: اوناهاش، اون جاس!؟

همه بچه‌ها با تعجب به جایی که او با دست نشان می‌داد نگاه کردند. چیزی را که می‌دیدند باورشان نمی‌شد؛ یک بچه کوچولو داشت دوچرخه را می‌آورد و چون نمی‌توانست سوارش بشود از فرمانش گرفته بود و بسختی آن را حرکت می‌داد و به هیچ‌کس هم توجهی نداشت. همگی از دیدن این صحنه به خنده افتادند و محمد که از همه خوشحال‌تر بود رو به مرتضی کرد و گفت: بفرما؛ اینم دزد دوچرخه که خودش با پای خودش برگشته تا پسش بده، برو بگیرش.

و در میان خنده بچه‌ها مرتضی هم با خوشحالی رفت تا دوچرخه را از بچه فسقلی پس بگیرد.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها