در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
وقتی داخل حیاط شدند جلوی بوفه رفتند و پشت سر بچههایی که توی صف ایستاده بودند منتظر شدند تا نوبتشان شود و آن چیزی را که دوست داشتند و از قبل تصمیم گرفته بودند بخرند. چند لحظهای گذشت تا نوبتشان شد و هر کدامشان یک شیر و یک کیک خریدند و روی یکی از نیمکتهای کنار حیاط نشستند تا هم خوراکیها را بخورند و هم استراحتی بکنند.
همینطور که مشغول خوردن بودند یکدفعه سارا چشمش به گوشهای از حیاط که کتابخانه مدرسه آنجا قرار داشت افتاد و متوجه شد که بچهها آنجا جمع شدهاند. کمی فکر کرد و بعد رو به مریم گفت: اونجا چه خبره؟ نگاه کن همه جلوی کتابخونه جمع شدن.
حرف سارا باعث شد که مریم هم به آن نقطه نگاه کند و بعد با تعجب گفت: یعنی چی شده؛ بلند شو بریم ببینیم! سریع از جایشان بلند شدند و به سمت کتابخانه رفتند و از بچهها پرسوجو کردند که چی شده و چه اتفاقی افتاده و متوجه شدند که داخل کتابخانه یک نمایشگاه کوچک کتاب برپاست و همه میتوانند از آن دیدن کنند و هر کتابی را که دلشان خواست بخرند. برای همین آنها هم تصمیم گرفتند که بروند و کتابها را ببینند.
داخل کتابخانه روی یک میز بزرگ، کتابها را مرتب چیده بودند و بچهها کنار میز ایستاده و کتابها را نگاه میکردند و اگر کتابی را میخواستند برمیداشتند و پولش را به مسوول فروش کتابها میدادند.
سارا و مریم هم مشغول دیدن کتابها شدند که یکدفعه سارا یکی از کتابها را نشان داد و به مریم گفت که به نظرم این یکی باید کتاب خوبی باشد و مریم هم نظر او را تایید کرد وگفت: اگه خوبه بهتره که بخریش.
سارا لبخندی زد و گفت: به نظرم باید خوب باشه و کتاب را از روی میز برداشت و کمی نگاهش کرد. نام کتاب و تصاویر جلدش قشنگ بودند و با خودش فکر کرد که حتما قصه خوبی هم دارد و تصمیم گرفت که پول آن را پرداخت کند برای همین کتاب را برگرداند که پشت آن را ببیند تا بفهمد قیمت آن چند است، اما وقتی مبلغ پشت جلد را دید، کمی ناراحت شد چون پولش برای خرید کتاب کافی نبود و به همین دلیل کتاب را سر جایش گذاشت و به مریم گفت: نمیتونم بخرمش.
مریم که تعجب کرده بود پرسید: چرا؟!
ـ گرونه؛ پولم کمه.
ـ یعنی چی که پولت کمه.
سارا یک نفس عمیق کشید و گفت: اگه پولمو خوراکی نگرفته بودم الان میتونستم کتاب رو بخرم.
چند لحظهای هر دو ساکت شدند و همانجا ایستادند که مریم گفت: یه فکری دارم.
ـ چی؟
ـ بیا کتاب رو برداریم وبه خانوم بگیم پولشو فردا میاریم.
سارا یک نگاه به کتاب انداخت و یک نگاه هم به مریم و گفت: نه، فکر خوبی نیست ؛ بهتره یه راهه دیگهای پیدا کنیم.
و باز ساکت شدند. هنوز چند لحظهای نگذشته بود که دوباره مریم گفت: سارا، خوراکی خریدی چقدر پول برات مونده؟
ـ چرا میپرسی؟
ـ حالا بگو.
و سارا وقتی اصرا ر مریم را دید، به او گفت که چقدر پول برایش باقی مانده است، اما دلیل پرسیدن مریم را نمیدانست. مریم که تعجب سارا را دید، گفت: ببین ما وقتی خوراکی خریدیم یه کمی پول برامون باقی مونده، درسته؟ حالا اگه پولا مونو بذاریم رو هم فکر کنم بتونیم کتاب رو بخریم.
سارا با خوشحالی گفت: آفرین، چه فکر خوبی!
و آن وقت هر دو باقیمانده پولهایشان را روی هم ریختند و متوجه شدند که میتوانند کتاب را بخرند و خوشحال و خندان کتاب را برداشتند و پولش را دادند و بیرون آمدند.
سارا که خیلی خوشحالتر از مریم به نظر میآمد، گفت: این کتاب مال هر دومونه، اما چون با فکر خوب تو خریدیمش اول تو ببر بخونش بعدا بیارش واسه من.
در همین موقع زنگ مدرسه به صدا در آمد وآنها باید صف میبستند تا به کلاس بروند. مریم با لبخند و مهربانی دست سارا را گرفت و از او تشکر کرد و رفتند تا توی صفشان بایستند.
رضا بهنام
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم