در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای همین وقت اذان ظهر وضو گرفت و نماز و چند خطی هم قرآن خواند و بعد به نظرش آمد بهتر است چند ساعتی استراحت کند تا زمان برایش زودتر بگذرد.
از خواب بیدار شد هنوز دو سه ساعتی تا افطار مانده بود و احساس بسیار خوبی داشت، نباید به گرسنگی و تشنگی فکر میکرد و باید طوری خودش را سرگرم میکرد.
او از بزرگترها شنیده بود که در ماه مبارک رمضان آدم باید سعی کند کارهای خوب هم انجام بدهد و اولین چیزی که به ذهنش رسید، این بود که به مادرش کمک کند.
برای همین پیش مادر رفت و گفت: مامان کاری نداری برات انجام بدم؟
مادر نگاهی به سرتاپای پسرش انداخت و لبخندی زد و گفت: کار! نه چطور؟
ـ میخواستم کمکت کنم.
ـ دستت درد نکنه پسرم؛ گرسنهات نیست؟
علی با سر جواب منفی داد و مادر دوباره گفت: تشنه نیستی؟
علی با نگاهی که پر از غرور وکمی هم اخم در آن بود، مامان را نگاه کرد وگفت: مامان مثل این که من10سالمه و بزرگ شدم، تازه مگه خودت نگفتی اگه از خدا بخوام کمکم میکنه.
مادر باخنده گفت: قربون پسرم برم که دیگه بزرگ شده و روزه میگیره.
ـ مامان تا وقت افطار یه کاری بگو برات انجام بدم.
ـ آخه چه کاری؟
ـ مامان میخوای برم نون تازه بگیرم؟
ـ نون؟ اگه باشه برای افطار بد نیست، اما اونجا گرمه، تشنهات میشه.
ـ نه گرمم نمیشه، الان میرم میخرم.
ـ پس فقط یه دونه بگیر.
علی از مادرش پول گرفت و به سمت نانوایی سنگکی که نزدیک خانهشان بود، راه افتاد و وقتی رسید، توی صف یک دانهایها ایستاد و منتظر ماند تا نوبتش شود.
کمی احساس گرما میکرد، اما میتوانست تحمل کند. چند دقیقه بعد نوبتش شد و آقای نانوا یک عدد نان به او داد و علی با احتیاط سنگهایش را جدا و صبر کرد تا نان کمی خنک شود و بعد آن را تا زد و برداشت و از نانوایی بیرون آمد.
همانطور که به سمت خانه میرفت به نان که آن را روی دو دستش قرار داده بود، نگاه کرد و به نظرش آمد که باید خیلی خوشمزه باشد، نان را کمی بالا آورد و بو کشید؛ بهبه، نان تازه چه عطر و بویی داشت. تا به حال نان سنگکی به این خوشبویی و خوشرنگی ندیده بود. با خودش فکر کرد که شاید آقای نانوا داخل نانها یک چیزی ریخته است که اینقدر بوی خوب میدهد و نانهای قبلی تفاوت دارد. بعد تصمیم گرفت قبل از این که به خانه برسد یک تکه از نان را بخورد. بنابراین گوشهای ایستاد و یک دستش را از زیر نان بیرون آورد و تکهای کوچک از سر نان کند و آن را به طرف دهانش برد و لای دندانهایش گذاشت و همین که خواست گاز بزند یک دفعه یادش افتاد که روزه است و با یک حرکت سریع نان را از دهانش بیرون آورد و نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: وای داشتم چه کار میکردم، نزدیک بود نان رو بخورم و روزهام باطل بشه؛ خدایا شکرت که یادم انداختی.
نگاهی به تکه نان انداخت و با خودش قرار گذاشت که وقتی افطار شد آن را نوش جان کند وبعد آن را توی جیب پیراهنش گذاشت و آهسته گفت «برو تو جیبم تا به موقعش بخورمت تا دیگه نخوای روزه منو باطل کنی.» و دیگر تا رسیدن به خانه حتی به نان یک بار هم نگاه نکرد!
رضا بهنام
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم