در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
اما به قدری گرم حرف زدن بودند که اصلا صدای مرا نشنیدند مثل این که موضوع صحبتشان خیلی مهم بود! کمی که به حرفهایشان دقت کردم، متوجه شدم دارند درباره آزادی اسیران جنگی که سالها در عراق و در زندانهای دشمن بودهاند، حرف میزنند. آن مرد به اصغرآقا گفت که سریع رادیویش را روشن کند، چون قرار است اسامی آزاد شدهها را اعلام کنند و او هم فوری این کار را انجام داد و هر دو مشغول گوش کردن شدند. گوینده رادیو گفت که تا چند لحظه دیگر، اسامی تعدادی از دلاورمردان کشورمان که از چنگال دشمن رهایی پیدا کردهاند، اعلام خواهد شد و آنها هم تمام حواسشان را دادند به رادیو.
من که وضعیت را این طوری دیدم دوباره گفتم: اصغرآقا من...
اما باز هم مثل دفعه قبل به حرفم توجهی نکرد! گوینده رادیو اسامی را یکییکی میخواند و بعد از هر اسم اصغرآقا خدا را شکر میکرد. توی همین اوضاع و احوال بود که چشمش به من افتاد و گفت: بچهجون چی میخوای، چرا حرف نمیزنی؟ خواستم بگویم چه میخواهم که دوباره خودش گفت: یالا پسر بگو ببینم چی میخوای، نمیبینی کار داریم؟!
بعد از چند دقیقه تخممرغها را به دست من داد و گفت: بیا بابا جون بگیر و برو، بذار حواسمون جمع باشه.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: پولش...
که یکدفعه داد زد و گفت: شنیدی، شنیدی؟
ترسیدم و کمی عقب آمدم، ولی متوجه شدم که دارد از دوستش میپرسد و او هم در جواب اصغرآقا گفت: بله حاجیجون شنیدم، اسم پسر حاجمحمد رو خوند، هادی رو... و بعد هر دو با خوشحالی صلوات فرستادند و من هم همین طور هاج و واج نگاهشان میکردم. حاجمحمد همسایه طبقه بالایی ما بود. او و همسرش پیرمرد و پیرزنی مهربان بودند که تنها زندگی میکردند و مورد احترام اهل محل بودند. آنها چند سالی میشد از پسرشان که به جبهه رفته بود، خبری نداشتند و نمیدانستند چه اتفاقی برایش افتاده و چشم انتظار بودند. اصغرآقا و دوستش تصمیم گرفتند سریع بروند و این خبر خوب را به آنها برسانند. ناگهان فکری به ذهنم رسید و تصمیم گرفتم که بروم و این خبر خوش را خودم بدهم، برای همین به سرعت از مغازه بیرون آمدم و همینطور که کیسه تخممرغها در دستانم بود با سرعت شروع به دویدن کردم و سعی داشتم که زودتر از آنها برسم!
همانطور که میدویدم گاهی برمیگشتم و پشت سرم را هم نگاه میکردم که توی یکی از همین نگاه کردنها پایم به چیزی گرفت و محکم به زمین خوردم. وقتی به خانه رسیدم ، در زدم ، مادرم در را باز کرد و با دیدن سر و وضع من گفت: چرا این طوری شدی؟
ـ خوردم زمین.
- تخممرغ چی شد؟
ـ اونو خریدم، ایناهاش.
ـ خب کجاس.
کیسه را بالا آوردم تا آن را به مادرم بدهم، اما با دیدن تخممرغهای شکسته حسابی جا خوردم و مادرم عصبانی شد و گفت: این چیه؟
سرم را پایین انداختم و با خجالت گفتم: ببخشید ؛ آخه عجله داشتم.
و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. مادر نگاهم کرد و پس از چند لحظهای سکوت در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: خدایا شکرت، آفرین پسرم، انشاءالله همیشه خوش خبر باشی. حالا بیا تا اصغرآقا و دوستش نرسیدن خودمون بریم و این خبر رو بهشون بگیم.
رضا بهنام
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد