تا آخر دنیا (بخش آخر)

کد خبر: ۱۶۲۹۷۰

با هم کیک رابریدند.

هنگامه چاقو را گرفت: من ترتیبشو می‌دم.

حسین بشقابی برداشت و کنارش ایستاد: اول برای من. زیاد باشه.

 نه خیر اول برای صاحبخونه.

هنگامه بشقابی را پر از کیک کرد و به دست سامی داد، یالله دهن هم بذارین عروس و داماد سابق.

سامی خندید. چنگالش را در کیک فرو کرد و تکه بزرگی از کیک برداشت. فریبا می‌خواست بلند شود. سامی چنگال را به سویش آورد و کیک را رها کرد.

 و‌ای ببین لباسم چی شد.

سامی گفت: این زن‌ها یه چیزیشون می‌شه.

حسین خندید: به نظرم فاتحه لباس خونده‌اس، همینو می‌‌خواستی. عجب زرنگی بابا.

فرشته به سوی فریبا رفت: بذار کمکت کنم و با دستمال تکه‌های کیک را از روی پیراهن برداشت.

سامی توی گوش حسین چیزی گفت و هر دو خندیدند. هنگامه گفت: در گوشی نداشتیم.

 داشتم اندر محاسن جامعه نسوان سخنرانی می‌کردم. می‌‌خواین بشنوین؟

فرشته بشقاب خالی را از دست حسین کشید و روی میز گذاشت. فریبا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. فرشته به دنبالش راه افتاد. فریبا دامن لباسش را زیر شیر دستشویی گرفت به شستن.

 ولش کن الان وقتش نیست.

 می‌‌ترسم لکه‌اش بمونه.

 من می‌شورم تو حاضر شو. لباسی بپوش که اون دوست داره.

 چشم. چشم. اینم چشم.

فرشته صورتش را بوسید. پیراهنی از توی کمد در آورد و به دستش داد. فریبا لباس را پوشید. فرشته زیپ بلند پشت لباس را بالا کشید.

 اگه اون بچه رو سقط نمی‌کردی اینقدر بهونه نمی‌گرفت.

 دست خودم نبود. حال و روزمو که دیده بودی.

 شانس آوردی که نفهمید.

 به هر حال پسر نبود که دلش بسوزه.

به اتاق که برگشتند سامی بلند شد و دست زد: آفرین. بنفش رنگ مورد علاقه منه.

فریبا روی مبل نشست. سامی خودش را به او چسباند. حالا می‌خوام هدیه فریبای دلربا رو بدم.

سامی جعبه کادو را به فریبا داد.

جعبه توی دست‌های فریبا مانده بود.

 د بازش کن دیگه. گفتم جواهره. حالا می‌بینید.

هنگامه جعبه را گرفت و کاغذش را پاره کرد. از توی جعبه مخمل قرمز، کلید ماشین با جا کلیدی طلا را بیرون آورد. هنگامه دستش را بالا برد تا همه ببینند: عجب صحنه نابی. جای فریدون خالی. سامی بلند شد، کلید را از هنگامه گرفت و روی دامن فریبا انداخت: اینم ماشین. دیگه چیزی کم نداری؟ اسب راهوارت جلوی در پارک شده.

حسین از پنجره سرک کشید: نری باهاش مسافرکشی.

فرشته گفت: دست شما درد نکنه. واقعا زحمت کشیدین. کاش پدر و مادرم زنده بودن و این روز رو می‌دیدن. فریبا از جوونی آرزو داشت یه ماشین داشته باشه.

فریبا برگشت نگاهش کرد. فرشته ساکت شد و به آشپزخانه رفت: یه دور چای بریزم.

فریبا فنجان‌های خالی را برداشت و به آشپزخانه رفت.

 حرف بدی زدم؟

 نه ولش کن.

 همینم دیگه. دستپاچه‌‌ام. هول می‌شم. مطمئنم همین‌جوری هم عاشق حسین شدم.

چای ریخت توی سینی. فرشته فنجان‌ها را توی سینی رها کرد و روی صندلی نشست: من همه چی رو خراب کردم. من که عاشق یه آدم معتاد شدم. دیگه پدر برای تو سختگیری کرد. نذاشت خودت برای زندگیت تصمیم بگیری.

فریبا در آشپزخانه را بست و کنار فرشته نشست: ول کن بابا. امشب ما چه مون شده؟ هی یاد گذشته رو می‌کنیم.

 تو رو خدا اگه چیزی گفت سر به سرش نذار. خودتو اذیت نکن. اون‌که طوریش نمی‌شه. حالا هم که ماشین‌داری. برو بیرون. کیف دنیا رو بکن. یادته همیشه می‌گفتی اگه یه ماشین داشتم می‌رفتم، اونقدر می‌رفتم که راهمو گم کنم.

فریبا گوشه رومیزی را توی دستش لوله کرد. می‌گفتم باهاش می‌رم تا آخر دنیا.

هنگامه در را باز کرد: چای نخواستیم بابا. بلندشین بیایین. الان شامو می‌یارن.

 تو برو. اومدیم.

هنگامه به اتاق برگشت. فریبا بلند شد. سینی را تمیز کرد و چای ریخت: یه وقت‌هایی بهت حسودیم می‌شه.

 به من، هیچ خری پیدا می‌شه به من حسودی کنه. حالا نبینش که شنگوله. وقت خماره باید دیدش.

 لااقل تو به عشق و آرزوت رسیدی و دیدی که پوچه. دیدی که اونورش هیچی نیست. من همیشه پا در هوام. یه آدم معلق.

فرشته زیر شیر ظرفشویی چشم‌هایش را شست و با فریبا به اتاق رفت. حسین به فرشته اشاره کرد. فرشته گفت: آهان، داشت یادم می‌رفت.

فریبا‌جون باید ببخشی که برات چیزی نخریدم. همین یک ساعت پیش سامی‌خان به ما خبر دادن. هدیه‌ات طلبت.

فریبا فرشته را بوسید: خودت بزرگترین هدیه‌ای.

هنگامه گلویش را صاف کرد. فریبا به سوی او رفت: تو هم همین‌طور.

سامی گفت: من هم که برگ چغندرم. تمام زندگی‌ام متعلق به این خانوم شده. پدر و مادر و خواهرام التماس می‌کنن برم دیدنشون. به خاطر ایشون پامو از تهرون بیرون نمی‌ذارم. ولی کو قدردانی.

 من که گفتم هر وقت خواستی می‌تونی بری پیششون.

 بدون همسرم هرگز. نمی‌خوام تنهات بذارم.

 بگو نمی‌خوام راحتت بذارم.

هنگامه گفت: دیوونه‌ای چسبیدی به اینجا. برو بگرد واسه خودت.

 اصلا می‌دونین چیه؟ این زن من از اون تنبل‌هاست. دوست نداره پاشو از خونه بیرون بذاره. حتی حاضر نیست بره فروشگاه واسه خودش چیزی بخره. من که می‌گم مال دوره سختیه که توی فروشگاه کار می‌کرده. باید روانکاوی بشه.

فرشته گفت: از اون که سالهاست گذشته. این آخریا پدر دیگه نذاشت بره.

زنگ زدند. فریبا نفسی به راحتی کشید. شام را آورده بودند. سامی که می‌رفت جلوی در گفت: نمی‌خوای ماشینتو ببینی؟

فریبا شانه‌هایش را بالا انداخت: کار دارم. باید میزو حاضر کنم.

فرشته بلند شد: من آماده می‌کنم. تو برو.

هنگامه دنبال سامی بیرون رفت: منم می‌خوام ببینم.

فریبا رفت توی آشپزخانه. فنجان‌ها را گذاشت توی ظرفشویی برای شستن.

فرشته آمد که قاشق ببرد.

 تو آخرش نرفتی؟

 شماها همتون فکر می‌کردین که چون اون پولداره و خارج رفته و هزار تا برتری دیگه داره من باید مجیزشو بگم. باید یه زیردست باشم. یه برده. به خودم برسم. لباس‌های خوشگل بپوشم، اون طوری که دوست ندارم باشم تا به خوشایند اون دربیام. ولی منم آدمم. به خدا آدمم.

فرشته او را روی صندلی نشاند.

 بس کن حالا وقت این حرف‌ها نیست.

 چرا وقتش حالاست. خیلی هم دیر شده. باید زمانی که مادر زنده بود می‌گفتم.

 که چی بشه؟ اون که از زندگی جهنمی من دلش خون بود. دلخوشی‌اش این بود که تو زندگی راحتی داری.

 آره یه قفس طلایی. این همون زندگی ایده‌آل مادره.

فرشته لیوانی آب به او داد: چی تو رو راضی می‌کنه. تو حسرت همه چیزهایی رو داشتی که حالا به چشمت نمی‌یاد.

 احساسم چی؟ اون چی می‌شه؟

هنگامه به آشپزخانه دوید: تا دو تایی تنها می‌شین همه رو از یاد می‌برین. پاشو فریبا. ببین چه اسب سفید خوشگلی داری. بده ما هم یه بوق باهاش بزنیم.

فریبا کلید ماشین را به سوی او گرفت: بیا مال تو.

فرشته کلید را برداشت و توی جیب فریبا انداخت: چه کار می‌کنی. الان سامی می‌بینه ناراحت می‌شه.

سامی صدا کرد: پس چی شد این قاشق و چنگال. غذا یخ کرد.

هنگامه سبد قاشق و چنگال را برداشت و به اتاق رفت.

فریبا گفت: تو برو منم الان می‌یام.

فرشته که رفت سامی به آشپزخانه آمد: چیه باز بغ کردی.

 برای چی این نمایشو راه انداختی؟

سامی گلدان روی میز را پرت کرد روی زمین: چی شده چشمت به فامیلت افتاده طلبکار شدی.

فریبا تکه‌های شکسته گلدان را جمع کرد و خواست بیرون برود. سامی جلوی راهش ایستاد: حرف آخرتو نگفتی. هنوز بابت اون روز ناراحتی؟ چند برابر دیه‌اش ماشین خریدم واست، ارزششو نداشت؟

فریبا دست سامی را کنار زد: نه.

فریبا رفت سر میز نشست. فرشته زیرچشمی نگاهش کرد. سامی آمد ایستاد پشت صندلی فریبا: بخورین دست‌پخت منه. مریض نمی‌شین.

چیزی که توی هوا موج می‌زد آنقدر سنگین شده بود که حتی هنگامه نخندید. بشقاب همه پر شد. همه سرشان را پایین انداختند و با غذایشان بازی کردند و بلند شدند به تشکر کردن و خداحافظی.

سامی روی مبل نشسته بود و در جواب خداحافظی‌ها سر تکان می‌داد. فرشته دست فریبا را محکم در دست گرفت: تو رو خدا ما می‌ریم دعوا راه نندازی. زندگیتو خراب نکن. همینو که هست حفظ کن. به هر قیمتی.

هنگامه توی حیاط به طرف فریبا برگشت و گفت: شب خوبی بود. اسب خوشگلی داری ولی جواهر بهتر بود.

سوار تاکسی که شدند و رفتند فریبا جلوی در ایستاد و دور شدنشان را نگاه کرد. با خودش گفت: به این زودی‌ها دلم تنگ نمی‌شه. برگشت که به خانه برود. ماشین سفیدش را جلوی در دید. نزدیک‌تر رفت و نگاهش کرد. ماشین نوی نو بود. صندلی‌ها هنوز روکش نایلونی داشتند. فریبا سوئیچ را زد، توی ماشین نشست و روشنش کرد. صدای موتور ماشین او را به دنیای آرزوهای نوجوانی‌اش کشاند. به روزهایی که آرزوها لحظه به لحظه به رنگی درمی‌آمدند و او یاد گرفته بود آرزو کند بدون این که منتظر برآورده شدنشان باشد. سامی که آمد مادرش گفت: این همان کسی است که آرزوهای غیرممکن را ممکن می‌سازد.

خیابان صاف تازه آسفالت شده جلوی چشمش خودنمایی می‌کرد. فریبا دنده را عوض کرد و ترمز دستی را خواباند. ماشین اندکی جلو رفت. سامی آمده بود جلوی در و صدایش می‌کرد. فریبا می‌توانست از داخل آینه بغل او را ببیند که چطور دست‌هایش را پشت کمرش قلاب کرده و منتظر اوست.

پدال گاز را فشار داد. کمی بیشتر از آن حدی که باید. ماشین به راه افتاد و تاریکی مقابلش را بعلید، یاد‌ش آمد که همیشه می‌گفت که می‌خواهد برود. برود و آنقدر برود تا گم شود و هیچ آشنایی نبیند و راه برگشتش را پیدا نکند. سرش را روی فرمان گذاشت و چشمایش را بست.

سامی به شیشه ماشین کوبید. فریبا از جا پرید: دیر وقته. دیگه بیا تو.

فریبا ماشین را خاموش کرد و دنبال سامی راه افتاد. لحظه‌ای برگشت و اسب راهوارش را نگاه کرد که همچنان در انتظار او بود.

مهیندخت حسنی‌زاده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها