گزارش تصویری از "انتهای زمین"

کویر انتهای زمین است؛ پایان سرزمین حیات است؛ در کویر گویی به مرز عالم دیگر نزدیکیم و از آنست که ماوراءالطبیعه را که همواره فلسفه از آن سخن میگوید
کد خبر: ۱۵۵۲۲۵
و مذهب بدان می خواند در کویر بچشم می توان دید، می توان احساس کرد.

و از آنست که پیامبران همه از اینجا برخاستهاند و بسوی شهرها و آبادیها آمدهاند. «در کویر خدا حضور دارد»! این شهادت را یک نویسنده رومانی داده است کهبرای شناختن محمد و دیدن صحرائی که آواز پر جبرئیل همواره در زیر غرفه بلند آسمانش بگوش میرسد، و حتی درختش، غارش، کوهش، هر صخره سنگش و سنگریزهاش آیات وحی را بر لب دارد و زبان گویای خدا می شود، به صحرای عربستان آمده است و عطر الهام را، در فضای اسرارآمیز آن استشمام کرده است. (1)

در کویر بیرون از دیوار خانه، پشت حصار ده، دیگر هیچ نیست. صحرای بیکرانه عدم است، خوابگاه مرگ و جولانگاه هول. راه، تنها، به سوی آسمان باز است. آسمان! کشور سبز آرزوها، چشمه مواج و زلال نوازشها، امیدها و انتظار! انتظار! سرزمین آزادی، نجات، جایگاه بودن و زیستن، آغوش خوشبختی، نزهتگه ارواح پاک، فرشتگان معصوم، میعادگاه انسانهای خوب، از آن پس که از این زندان خاکی و زندگی رنج و بند و شکنجهگاه و درد، با دستهای مهربان مرگ، نجات یابند!

آسمان کویر سراپرده ملکوت خداست و بهشت! بهشت، سرزمینی که در آن کویر نیست، با نهرهای سرشار از آب زلالش، جویهای شیر و عسل و نان بیرنج و آزادی و رهائی مطلقش؛ بیدیوار، بیحصار، بیشکنجه، بیشلاق، بیخان، بیقزاق بیکویر! همه جا آب، همه جا درخت، همه جا سایه! سایه طوبی که کران تا کران بر بهشت سایه گسترده است و آفتاب، این عقاب آتشین بال دوزخ، در دل انبوه شاخ و برگش آواره گشته است. آسمان کویر، بهشت، آنجا که «میتوان، آنچنان که باید، بود»، «آنچنان که شاید، زیست»، آنچه در کویر همواره افسانهها از آن سخن میگویند، آنچه هرگز در زمین نمی توان یافت. آری! در کویر،هیچکس این دو را ندیده است.

کویر، این هیچستان پر اسراری که در آن، دنیا و آخرت، روی در روی هم اند. دوزخ زمینش و بهشت، آسمانش، و مردمی در برزخ این دو، پوست بر اندام خشکیده، بریان؛ پیشانی، هماره پرچین؛ لبها همیشه چنان که گویی مرد میگرید یا دلش از حسرتی تلخ یا از منظرهای دلخراش میسوزد؛ ابروانی که چشمها را در دو بازویشان میفروشند و پناهشان میکنند و پلکهائی که همواره، از ترس. خود را از دو سو، بهم میخوانند و بر روی چشمها میافکنند تا پنهانشان کنند، و چشمها که همواره گوئی مشت میخورند و به درون رانده میشوند و نگاههای ذلیلی که این چشمهای بیرمق و بگود افتاده کتمانشان میکنند و اینها، همه، کار آن خورشید جهنمی کویر! که در کویر نگاه کردن دشوار است و باید چشمها را با دست سایه کرد تا کویر نبیند. که در کویر سایه را میپرستند و نه آفتاب را، شب را میخواهند و نه روز را، نه پرتو عنایت بزرگان، که سایه شان را و نه نور خدا

شب کویر! این موجود زیبا و آسمانی که مردم شهر نمیشناسند. آنچه میشناسند شب دیگری است، شبی است که از بامداد آغاز میشود. شب کویر به وصف نمیآید. آرامش شب که بیدرنگ با غروب فرا میرسد آرامشی که در شهر از نیمه شب، در هم ریخته و شکسته، میآید و پریشان و ناپایدار روز زشت و بیرحم و گدازان وخفه کویر میمیرد و نسیم سرد و دل انگیزغروب آغاز شب را خبر می دهد.

شبهای تابستان دوزخی کویر شبهای خیال پرور بهشت است. مهتابش سرد و باز و مهربان است و لبخند نوازشگر خدا. مهتاب شهرها و سرزمینهای پر آب و آبادی است که مرطوب و چرکین و غمبار است. ماهی زرد و بیمار و ستارگانی همچون دانههای جوش صورت کبود و کثیف لکامه وقیح و بیشعوری که با پودرهای ارزان قیمت وازلینهای کرباس چرک آلودی که از روی دملی برکندهاند، پنداشته است که زشتی نفرتآلود قیافه کهنه و باد کردهاش را که زخم خشکه پشت پیر الاغی که جلش می زند یادآور آن است میتواند بپوشاند و آن را گلبرگ نوشکفته سیمائی بنماید که با شکوفههای آتش شرم آرایش کرده و بر معصومیت زلال گونهاش، گلگونه شوق و ایمانی خدائی نشسته است. آسمان کویر! این نخلستان خاموش و پر مهتابی که هرگاه مشت خونین و بیتاب قلبم را در زیر بارانهای غیبی سکوتش میگیرم و نگاههای اسیرم را، همچون پروانههای شوق، در این مزرع سبر آن دوست شاعرم رها میکنم نالههای گریهآلود آن روح دردمند وتنها را میشنوم، نالههای گریهآلود آن امام راستین و بزرگم را که همچون این شیعه گمنام و غریبش در کنار آن مدینه پلید و در قلب آن کویر بیفریاد سر در حلقوم چاه میبرد و می گریست. چه فاجعهای است در آن لحظه که یک مرد میگرید! چه فاجعهای!

غروب ده، در کویر، با شکوه و عظمتی مرموز و ماورائی میرسد و در برابرش، هستی لب فرو میبندد و آرام میگیرد. ناگهان سیل مهاجم سیاهی خود را به ده میزند، و فشرده و پرهیاهو، در کوچهها میدود و رفته رفته در خم کوچهها و درون خانهها فرو مینشیند و سپس سکوت مغرب باز ادامه مییابد، مگر گاه فریاد گوسفندی غریب که با گله درآمیخته است و یا ناله بزغاله آوارهای که، در آن هیاهوی پرشتاب راه خانه خود را گم کرده است. که لحظهای بیش نمیپاید.
شب آغاز شده است. در ده چراغ نیست، شبها به مهتاب روشن است و یا به قطرههای درشت و تابناک باران ستاره. مصابیح آسمان!

نیمه شب آرام تابستان بود و من هنوز کودکی هفت هشت ساله. آن سال، تمام تابستان و پائیز را در ده ماندیم که شهریور سیصد و بیست بود و آن سه غمخوار بشریت کشور را از همه سو اشغال کرده بودند و پدرم ما را گذاشت و به استقبال حوادث، خود، تنها، به شهر رفت تا ببیند چه خواهد شد؛ آن شب نیز مثل هر شب، در سایه روشن غروب، دهقانان با چهار پایانشان از صحرا باز گشتند وهیاهوی گله خوابید و مردم شامشان را که خوردند نمد و پلاس و رختخواب و متکا و قطیفههای سفید کرباس یا قمیص را (بجای شمد) برداشتند و به پشت بامها رفتند و گستردند و طاق باز دراز کشیدند. نه که بخوابند، که تماشا کنند و حرف بزنند، آسمان را تماشا کنند و از ستارهها حرف بزنند، که آسمان تفرجگاه مردم کویر است و تنها گردشگاه آزاد و آباد کویر.

در آسمان، سرگرمیهای بسیاری است برای این نگاههای اسیر و محرومی که، همه شب،از پشت بامهای گل اندود ده، به سوی آن پرواز می کنند. من نیز، همچون همه کودکان کویر، آسمان را دوست می داشتم وستارهها را میشناختم و هر شب از روی بام، چشم بر این صحنه زیبای پر از شگفتی و سرگرمی میدوختم و ساعتی، ساعتهائی، با خویش با همبازیها و بزرگترهایم، نگاههای کودکانهام را به باغ خرم آسمان میفرستادم تا با ستارگان ببازی مشغول شوند.

آن شب نیز من خود را بر روی بام خانه گذاشته بودم و به نظاره آسمان رفته بودم؛ گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلقی که بر آن، مرغان الماس پر ستارگان زیبا و خاموش، تک تک از غیب سر میزنند و دسته دسته به بازی افسونکاری شنا میکنند. آن شب نیز ماه با تلالو پرشکوهش که تنها لبخند نوازشی است که طبیعت بر چهره نفرین شدگان کویر مینوازد از راه رسید و گلهای الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین که هر شب، دست ناپیدای الههای آنرا ازگوشه آسمان، آرام آرام، به گوشهای دیگر میبرد سر زد و آن جاده روشن و خیال انگیزی که گویی، یک راست، به ابدیت میپیوندد: «شاهراه علی» ، «راه مکه»! که بعدها دبیرانم خندیدند که: نه جانم، «کهکشان»! و حال میفهمم که چه اسم زشتی! کهکشان، یعنی از آنجا کاه میکشیدهاند و اینها هم کاههایی است که بر راه ریخته است! شگفتا که نگاههای لوکس مردم اسفالت نشین شهر آنرا کهکشان میبینند و دهاتیهای کاهکش کویر، شاهراه علی، راه کعبه، راهی که علی از آن به کعبه میرود! کلمات را کنار زنید و در زیر آن، روحی را که در این تلقی و تعبیر پنهان است تماشا کنید! و آن تیرهای نورانی که، گاه گاه، بر جان سیاه شب فرو میرود؛ تیر فرشتگان نگهبان ملکوت خداوند در بارگاه آسمانیش! که هرگاه شیطان و دیوان همدستش میکوشند به حیله، گوشهای ازشب را بشکافند و به آنجا که قداست اهورائیش را گام هیچ پلیدییی نباید بیالاید و نامحرم را در آن خلوت انس راه نیست، سر کشند تا رازی را که عصمت عظیمش نباید در کاسه این فهمهای پلید ریزد، دزدانه بشنوند، پردهداران حرم ستر و عفاف ملکوت آنها را با این شهابهای آتشین میزنند و بسوی کویر میرانند. و بعدها معلمان و دانایان شهر خندیدند که: نه، جانم! اینها سنگهاییاند بازمانده کراتی خرابه و در هم ریخته که چون با سرعت بطرف زمین میافتند با جو آتش میگیرند و نابود میگردند. و چنین بود که هر سال که یک کلاس بالاتر میرفتم و به کویر برمیگشتم، از آن همه زیبائیها ولذتها و نشئههای سرشاز از شعر و خیال و عظمت و شکوه و ابدیت پر ازقدس و چهرههای پر از «ماوراء» محرومتر میشدم تا امسال که رفتم دیگر سر به آسمان بر نکردم و همه چشم در زمین که اینجا میتوان چند حلقه چاه عمیق زد و آنجا میشود چغندرکاری کرد! و دیدارها همه بر خاک و سخنها همه از خاک! که آن عالم پرشگفتی و رازسرائی سرد و بیروح شد، ساخته چند عنصر! و آن باغ پر از گلهای رنگین و معطر شعر و خیال و الهام و احساس که قلب پاک کودکانهام همچون پروانه شوق در آن میپرید در سموم سرد این عقل بیدرد و بیدل پژمرد و صفای اهورائی آن همه زیبائیها، که درونم را پر از خدا میکرد، به این علم عدد بین مصلحتاندیش آلود، و آسمان فریبی آبی رنگ شد و الماسهای چشمک زن و بازیگر ستارگان نه دیگر روزنههائی بر سقف شب به فضای ابدیت، پنجرههائی بر حصار عبوس غربت من، چشم در چشم آن خویشاوند تنهای من که کراتی همانند و همنژاد کویر و همجنس و همزاد زمین و بدتر از زمین و بدتر از کویر! و ماه، نه دیگر میعادگاه هر شب دلهای اسیر و چشمهسار زیبائی و رهائی و دوست داشتن، که کلوخ تیپا خوردهای سوت و کور و مرگبار.
و مهتاب کویر دیگر نه بارش وحی، تابش الهام، دامان حریر الهه عشق، گسترده در زیر سرهایی در گرو دردی، انتظاری، لبخند نرم و مهربان نوازشی بر چهره نیازمندی زندانی خاک، دردمندی افتاده کویر، که نوری بدلی بود و سایه همان خورشید جهنمی و بیرحم روزهای کویر! دروغگو، ریاکار، ظاهر فریب دیگر نه آن لبخند سرشار از امید و مهربانی و تسلیت بود، که سپیدی دندانهای مردهای شده بود که لبهایش وا افتاده است!

شکوه و تقوی و شگفتی و زیبائی شورانگیز طلوع خورشید را باید از دور دید. اگر نزدیکش رویم از دستش دادهایم. لطافت زیبای گل در زیر انگشتهای تشریح میپژمرد! آه که عقل اینها را نمیفهمد! از طلوعها و گلها و چشماندازها و وزیدنهای سرزمین ماورائی درون، ماوراءالطبیعه روح و ملکوت دل نمی توانم گفت که در ترکتاز این غارتگر یک چشم چه شدند و چه میشوند و آنگاه، مزرعهای که از زیر سم او و سوارانش بر جای میماند چه منظرهای سرد و زشت و غمانگیز خواهد بود! چه خواهد ماند؛ «استفرا}غ»، «طاغون» ، «خلط پخشیده سینه یک مسلول» و انسانهائی «مسخ» ، «کرگدن»، «ترزی»، «حیوان ناطق» و دگر هیچ! نه انسان، ابزار! نه دل، شکم! «آن مرا این را همی کشد مخلب / و این مرآن را همی زند منقار»! آدمهائی « پر از هیچ» و به تعبیر علی بزرگ : «اشباه الرجال ولارجال» ، «از برون چون گورکافر پر حلل و از درون قهر خدا عز و جل»!

و من آن شب، پس از گشت و گذار در گردشکاه آسمان، تماشاخانه زیبا و شگفت مردم کویر، فرود آمدم و بر روی بام خانه، خسته از نشئه خوب و پاک آن «اسراء» (2) ، در بستر خویش بخواب رفتم.

کویر در زیر نور ماه میتابید و ده آرام و ساکت شده بود و مردم، زن و مرد، پیر و جوان همه در دل شب، بر روی بامهای خویش از خستگی چنان خفته بودند که گویی هرگز بیدار نخواهند شد. فریادهای غلتان و طولانی قورباغههائی که در دوردست صحرا میخواندند و آوای سیر سیرکهائی که هیچ جا نیستند و گویی از غیب سوت میکشند سکوت شب کویر را صریحتر مینمود. آسمان بر بالای ده ایستاده بود و بامها را مینگریست و این نفرین شدگان کویر را که آرام برسرتاسر بامهای ده، در زیر قطیفههای سپید کرباس و یا قمیص که هر یک همچون کفنی مینمود، خفته بودند.

شب به نیمه راه رسیده بود و ستارگان ناپایدار غروب کرده بودند و پروین در دورترین نقطه صحرا، نزدیکیهای افق، آهنگ رفتن داشت و ماه به قلب آسمان آرمیده بود و بر بالای سرم ایستاده مرا ساکت مینگریست و برسینه آسمان چنان پهن هاله افشانده بود که ستارگان را همه به دوردستها رانده بود. که ناگهان بانگ خروسی برخاست. اِ! خروسها می خوانند؛ خروس ساعت کویر است و آوایش ناقوس دهکده! خروس ده زمان است که میخواند، زمان، این گردونه یکنواخت و مکرر و بیاحساس، که جز نظم هیچ نمیفهمد، نظمی که بدقت شبکه تار عنکبوتی زندگی را «تقسیم کرده» است و انسان همچون مگسی بیچاره در آن اسیر است و خونش را با ترتیب و تدریج دقیقی میمکد، و او، در این سیر خونین و دردناک جز ضجه و تلاش که هیچکدامش را زمان نمیفهمد چارهای نمیتواند جست. نعره خروس، این مؤذن مذهب ده، را آنجا خوب میشناسند. وی رسول نظامی است که بر جهان و بر انسان تحمیل شده است و او را به تکههای ریز و هم اندازهای خرد کرده است، هر یک لقمهای در زیر دندان آن دو دلقک سیاه و سفید.

«خروسها برخاستند؛ میخوانند؛ مگر سحر شده است؛ « زمزمههایی از بام ما و از بامهای دور و نزدیک در دل سکوت نیمه شب پیچید. اما نه، نیمه شب است، ماه، ستارهها همه نیمه شب را نشان میدهند. آری، حتی آسمان زیبا و معصوم خدایی کویر هم او را تکذیب کرد!
ها! خروس بیمحل! از کجاست؛ اِ! از بام خانه فلانیها است! وای، آری از خانه ما است آن جوجه خروس شر و جنگی! حیف! چه جوجه خروس قشنگی بود! چند ماه دیگر چی میشد؛ حیوون هنوزصدایش دو رگه است! هنوز مرغش را ندیده است، هنوز

یکبار دیگر باز خواند! زمزمهها بیشتر شد. همسایهها به جنب و جوش آمدند. قطیفههای سفیدی که همچون کفن بر بامهای ده پهن گسترده بود و مردم خفته ده را در خود پیچیده بود، تکان خورد. برخی آنها را کنار زدند، برخی نیمخیز شدند، برخی بر پا ایستادند، برخی پا شدند و به راه افتادند همه از خواب افتاده بودند و شب و آرامش آرام شب در ده بهم خورده بود. سکوت کویر آشفته شده بود، برخی چیزی نمیگفتند، عدهای بیشترشان از جوانها شنیدم که میگفتند خوب شد بیدار شدیم، نوبت آب ما است و اگر خواب میماندیم بهدر رفته بود، آب به کویر میرفت و کشتمان خشک میشد، بچهمان دم رو افتاده بود نزدیک بود خفه شود، تشنه بودیم، کمی آب حال آب جو زلال است، کوزههامان را پر کنیم، در خانه را وا گذاشته بودیم. گربه، سگ، شغال گرگ آدمخوار خوب شد از خواب افتادیم اما غالبا9 غرغر میکردند: از خوابمان انداخت، این خروس شوم است، ملعون است. بیشتر ریش سفیدها و پیر و پاتالها همچنان در خواب نق میزدند و با پلکهای بسته بد و بیراه می گفتند!
رفته رفته صداها خوابید و مردم در بسترهاشان آرام گرفتند. باز قطیفههای سفیدی را که در شب همچون کفنی می نمود بر روی خود کشیدند و کم کم دوباره بخواب رفتند.
صبح، خورشید باز سر رسید و نیمی از بام را گرفت و خیس عرق، و بیطاقت از گرما، بیدارشدم و از پلهها پائین رفتم. توی هشتی قالیچه انداخته بودند و چائی میخوردند. شاغلام که سه نسل از اسلاف ما را خدمت کرده بود و میگفت دوره شش پادشاه را دیده است و پدرم و عموهایم در چشمش جوانکهای جاهل و چشم و گوش بسته و بیتجربهای بودند، نشسته بود، با قیافهای که رد پای گذر سالیان دراز بر آن نمایان بود و ریش گرد و سفید و زیر گلویی تراشیده و خط ریشی دقیق که آنرا همچون دور گیوهای مینمود، سر پا نشسته بود و ساقهای باریک پایش پوشیده از پوستی چروکیده و خشک و موی سیاه و سپید، که رنگ نظامی قدکش آنرا نیلی کرده بود بیرون زده بود. با قیافهای که، با همه بلاهتی که از آن میریخت، سخت حکمیانه مینمود و هر کس از آن احساس میکرد که پیر غلام چیزهائی بسیار میداند که وی نمیداند، و او خود نیز بر این عقیده سخت راسخ بود.

می کوشید که «لفظ قلم» هم حرف بزند تا دیگر نقصی نداشته باشد. تنها کمبودی که احساس میکرد همین لهجه دهاتیش بود که آنرا هم بطرمسخرهای جبران کرده بود. «حقایق اصولی» را، ازقبیل این نکته که: «برای جلوگیری از ازدحام در رفت و آمد مردم بر روی جویی، اگر دو تا پل بزنند که آیندگان از یک پل و روندگان از پلی دیگر عبور کنند بهتراست از این که پل بزنند و آیندگان و روندگان همگی بر آن پل عبور کنند»!، با طمطراق و آب و تاب بسیار میگفت و سخت جدیت میکرد تا به همه بفهماند و، با لب و چشم و ابرو و اصرار و پشتکار، از همه حضار تصدیق آمیخته با تحسین بگیرد. نعلبکی چایش را از عجلهای که داشت چنان پف میکرد که بصورت ماها میپاشید؛ تمام که شد بزمین گذاشت و، استکان را توی آن نگذاشته، برخاست و زد توی حیاط. بیدرنگ داد و بیداد مرغها وخروسها و جوجهها بلند شد، و لحظهای بعد شاغلام با قیافهای فاتحانه و موفق، در حالیکه خود را باز آماده اظهار نکات حکیمانه و کلمات دقیقانهای کرده بود در جواب ما که قاعدة9 از او سئوال میکردیم، برگشت و آن جوجه خروس زیر بغلش، با چشمهای سرخ براقش که بیتفاوت ما را مینگریست. اما کسی چیزی نپرسید، همه میدانستند و او که میخواست این ابتکار درخشانش را هر چه بیشتر به رخ ما بکشد، جوجه خروس را، همچون اسماعیل، جلو هشتی، دم در حیاط، دراز کرد و کف لتهای و سنگین گیوههایش را، بیمحابا، روی بالهای نازک و جوان جوجه خروس گذاشت. نوک گیوهاش، که از زههای خشک و خشن گره خورده بود، حلقوم لطیف او را چنان بسختی میفشرد که نمیتوانست ضجه کند.
پدرم از خانه بیرون رفت تا فقط نبیند. مادرم به اندرون رفت و خودش را سرگرم کرد تا فقط به او فکر نکند و من ومن در حالیکه به جوجه خروس که در نای بریده خون آلودش فریاد میکشید و پرپر میزد، خیره شده بودم، درسی را میآموختم که شاغلام آموخته بود. شاغلام که دوره شش پادشاه را دیده بود.

پانوشتها :
1 گئورگیو نویسنده «زندگی محمد» به فرانسه.
2 سفر در شب. اشاره به آیه الذی اسری بعبده که ازسفر شبانه پیغمبر از مسجدالحرام به مسجدالاقصی حکایت می کند.

مقاله: دکتر علی شریعتی از کتاب هبوط در کویر
عکس :خبرگزاری فارس

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها