یک نخ سیگار

یک دختر آرزوها و رویاهای قشنگی دارد. به زیبایی، سلامتی، نظافت و پوشش خود اهمیت می‌دهد و دوست دارد گل سرسبد خانواده و دوستان باشد. اینها همه خواسته‌های دلی‌ام بوده است، خیلی هم روی آن پافشاری می‌کردم. برایم مهم بود طوری رفتار کنم که میان دخترهای فامیل یک سر و گردن بالاتر باشم.
کد خبر: ۱۴۶۲۴۰۰
نویسنده غلامرضا تدینی‌راد - اداره اطلاع‌رسانی پلیس خراسان رضوی
 
دانشگاه رفتم و تصمیم گرفتم حسابی درس بخوانم. به پدر و مادرم قول دادم برای خودم کسی بشوم. طفلکی پدرم همیشه می‌گفت تو دختر بزرگ خانواده هستی و باید سرمشق خواهر کوچک‌تر خودت باشی.سرتان را درد نیاورم. دو ترم گذشت. وضعیت درسی‌ام خیلی خوب بود. با آن‌که خیلی مراقب بودم شأن دانشجویی‌ام حفظ شود و حتی خط‌قرمزهای زیادی برای خودم داشتم، ولی یک اشتباه باعث شد به بیراهه بزنم.موضوع از این قرار است که دوستی من با یکی از همکلاسی‌هایم خیلی زود صمیمانه شد. دختر باکلاسی بود؛ خانه‌شان رفت‌وآمد می‌کردم و درس می‌خواندیم. متاسفانه این رفت‌وآمدها در مدت کوتاهی سبب شد تیپ و قیافه‌ام عوض شود. دوستم برای جشن تولدم لباسی هدیه داد که خیلی هم گران‌قیمت بود.اختلاف من و پدر و مادرم از همان روز شروع شد. پوشیدن این لباس جلف و آرایش غلیظ و رفتار‌های سبک‌سری، خانواده‌ام را عذاب می‌داد. برایم مهم نبود آنها چه می‌گویند. همکلاسی‌ام می‌گفت تو دیگر بچه نیستی که دیگران بخواهند برایت تصمیم بگیرند و... .
این دوستی نابجا و غرور کار دستم داد. خانواده‌ام مجبور شدند کوتاه بیایند. پدرم می‌گفت با این همه مشکلات و رنجی که برای یک لقمه نان حلال می‌کشم، دیگر تاب و توانی برای کل‌کل‌کردن با این بچه (من) ندارم. بگذریم؛ در مهمانی‌ای که خانه همکلاسی‌ام برگزار شد، او یک نخ سیگار دستم داد. با تعجب گفتم چرا سیگار؟
در گوشم گفتم روشن کن و بنشین سر میز.
گفتم من تا حالا پدرم هم سیگار نکشیده، چطور...؟
حرفم را قطع کرد و گفت چند دقیقه‌ای سیگار خاموش را لای انگشت‌های وامانده‌ات نگه دار و بعد گم و گور شو.باور می‌کنید آن نخ سیگار خاموش ۱۰ دقیقه بعد روشن شد و گرفتارم کرد. از آن به بعد به خاطر آن‌که باکلاس به نظر برسم، هر موقع با همکلاسی‌ام بودیم یا با ماشینش این طرف و آن طرف می‌رفتیم، سیگار می‌کشیدم.یک روز سیگاری به من داد که حالم را بد کرد. سرگیجه عجیبی داشتم و چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. با همان وضعیت به خانه برگشتم. پدر و مادرم خیلی ترسیده بودند. تپش قلبم بسیار بالا رفته بود. نمی‌دانم، شاید اگر دیرتر به بیمارستان رسیده بودم، بلایی سرم می‌آمد.مادرم وقتی بسته سیگار را توی کیفم دید، حالش بد شد. من به خانه برگشتم. جز شرمندگی حرفی برای گفتن نداشتم. تا قبل از آن مادرم حق نداشت وقتی خانه نیستم توی اتاقم برود، چه برسد به این‌که دست توی کیفم کند.این تجربه تلنگر خوبی بود. به پدرم نگاه می‌کردم که ساعت چهار صبح از خانه بیرون می‌زند. به مادرم نگاه می‌کردم که سر سفره از غذاخوردن ما لذت می‌برد و همیشه لبخندی مهربان بر چهره دارد. آنها (پدر و مادرم) از تمام خواسته‌های خودشان گذشته‌اند تا ما خوشبخت شویم و در حد توان تلاش کرده‌اند کم‌و‌کسری نداشته باشیم.باور کنید وقتی پدرم از سر کار برگشت و جوراب‌های پاره‌اش را دیدم که برای چندمین‌بار مادرم با نخ و سوزن به جانش افتاده بود، اشک در چشمانم حلقه زد.این مرد دو شیفت سر کار می‌رود و به قول خودش یک عمر صورتش را با سیلی سرخ نگه داشته تا زندگی آبرومندانه‌ای داشته باشد. همیشه می‌گوید طوری راه بروید و رفتار کنید که انگشت‌نما نشوید و همه به‌خوبی و شایستگی از شما یاد کنند.مادرم هم یک فرشته واقعی است؛ می‌گوید یک ماه است از درد دندان گاهی بی‌تاب می‌شود اما منتظر مانده پدرم حقوق بگیرد و برود دندانش را بکشد، چون ترمیم دندان، خرج اضافی روی دست بابا می‌گذارد.حرف خیلی زیاد است؛ خاله‌ام پیشنهاد داد به مرکز مشاوره آرامش پلیس خراسان رضوی بیاییم. می‌خواهم گذشته‌ها را جبران کنم. دلم می‌خواهد از این بعد روزی چند ساعت یک دل سیر به چهره شکسته و چین و چروک‌های صورت و دست‌های پدرم و نگاه مهربان مادرم خیره شوم. خانه بهترین جای دنیاست و هیچ دوستی بهتر از پدر و مادر پیدا نمی‌شود.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها