یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
ما مردم عادی وقتی با اصغر پاشاپور آشنا شدیم که حاج قاسم سلیمانی شهید شد و عکسها و ویدئوهایش با همراهانش منتشر شد.
به خصوص ویدئویی که حاج قاسم برای شناسایی میرفت و حاج اصغر نگران جانش بود و حاج قاسم میگفت: بابا آقا اصغر زشته! من و میترسونی به خاطر دو تا گلوله... از طریقی با معاون و همرزم و همراه شهید پاشاپور تماس گرفتم و خواستم قرار جلسهای را بگذاریم و درباره این شهید به گفت و گو بنشینیم که مردمی که مثل من با چشم غیر مسلح آسمان را میبینند، بیشتر ستارههایش را بشناسند.
تا این که بعد از ظهری در روزنامه رو به روی دو همرزم شهید نشسته بودم که سیاه عزای فرماندهشان را به تن کرده بودند اما شوق نگاه و اقتدار صحبتشان میگفت این غم و این عزا جنسش با آنهایی که میشناسیم فرق میکند. سید متین و سید یوسف (نامهای جهادیشان) نمیخواستند اسم و عکسی ازشان منتشر شود و این گفت و گو را صرفا ادای دین مختصری به حاج اصغر میدانستند.
سید متین با شوق و حسرت و غمی توامان از حاج اصغر میگوید:
_ امروز برای ما یوم الحسرت است. حسرت تمام لحظاتی که با حاج اصغر بودیم...
خانوادهدار مثل اباعبدا... (ع)
حاج اصغر تا جایی که ما میدانیم از سال 92 در منطقه بود. در تمام این هفت سال بی وقفه کار میکرد و اگر روزی هم میآمد که فرصت خیلی کوتاهی به خانوادهاش سر بزند کارهایش را تلفنی پی میگرفت و اگر کاری پیش میآمد بدون هیچ ملاحظهای به منطقه برمیگشت. حاج اصغر موقع به دنیا آمدن فرزند آخرش هم منطقه بود. سید متین میگوید حاج اصغر حتی از مرخصیهای معمول خودش هم استفاده نمیکرد. به مقتدایش -اباعبدالله- اقتدا کرده بود و زن و بچهاش را هم به سوریه برده بود که وقت مجاهدتش را برای برگشتن به ایران و دیدن خانواده هدر ندهد. اما همانجا هم خیلی کمتر از دیگر مجاهدانی که سوریه زندگی میکنند خانوادهاش را میدید. در دو سال اخیر جمعا پنج روز به ایران آمده بود و پدر و مادرش را دیده بود.
وقتی ما به حاج اصغر رسیدیم حال روحی خوشی نداشت. سیاهپوش رفیق عزیزتر از برادرش شده بود و زیاد با کسی حرف نمیزد. از بچهها شنیدیم که حاج اصغر رفاقت دیرینهای با شهید محمد پورهنگ داشته. از بچگی با هم بزرگ شدند و بعدا محمد پورهنگ شده داماد خانواده پاشاپور، یعنی شوهر خواهر حاج اصغر. رابطه حاج اصغر و محمد پورهنگ از برادر نزدیکتر بود و داغ محمد از داغ برادر سنگینتر. اما حاجاصغر همانطور که با کسی در این باره حرف نمیزد، گریه و عزاداری هم نمیکرد. حتی برای مراسم خاکسپاری و ختم شهید پورهنگ به ایران برنگشت که یگان در عملیات زمین نخورد.
اگر بخواهم مثالی از جنگ تحمیلی بزنم، حاج اصغر شبیه شهید حسن باقری بود. وقتی به منطقه آمد جایگاه و درجهای نداشت. از صفر شروع کرد. از کارهای سطح پایین تدارکات و پشتیبانی. بعد کم کم لیاقت و استعداد خودش را نشان داد و جایگاهش بالا و بالاتر رفت تا این اواخر که هم مسؤولیت پشتیبانی را به عهده داشت و هم فرمانده تیپ و لشگر بود. وقتی هم به جایگاه بزرگی رسیده بود اصلا علاقه نداشت که اسمی ازش باشد. خیلی پستها به او پیشنهاد شد اما نپذیرفت. در همان زمان فرماندهی هم هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد. حتی شبها برای یگان آشپزی میکرد.
حاج اصغر در هفت سال بودنش در منطقه، عربی را با لهجههای مختلف یاد گرفته بود و طوری با بچههای سوری مأنوس شده بود که از جان عزیزترش میداشتند. تقریبا تمام یگانش را بچههای سوری تشکیل میدادند. شبها پا به پای حاج اصغر میماندند و کار میکردند با این که وظیفهشان نبود. حتی اقوام و قوم و خویششان را میآوردند و به کار میگرفت. همه اینها از سر علاقهای بود که به حاج اصغر داشتند.
سید متین آهی میکشد و میگوید امیدوارم بتوانیم تشییع باشکوهی برای فرمانده بگیریم. پیکرش که هنوز دست تکفیریهاست...
مکتب حاج اصغر
حاج اصغر آدم تربیت میکرد. بچههای یگان حاج اصغر یک سر و گردن از هر نظر از بچههای سایر یگانها بالاتر بودند. اصلا یگانها اسم داشتند و این یگان هم اسم داشت اما همه به نام حاج اصغر میشناختندش، «فوج حاج اصغر».
مثلا نوجوانی سوری بود به اسم محمد که بعدا اسم جهادی کمیل را گرفت. محمد به معنای واقعی جنگزده بود. پدر و مادرش در فوعه و کفریا در محاصره بودند و خبری ازشان نبود و وضع مناسبی نداشتند. حاج اصغر محمد را جذب کرده و زیر بال و پر گرفته بود. یک جورهایی برایش هم برادر بود، هم پدر و هم فرمانده. در مدت کوتاهی، محمد که حتی تحصیلات دانشگاهی نداشت تبدیل شد به کمیلی که نخبه کار اطلاعات عملیات بود.
آن هم اطلاعات جنگهای چریکی و شهری که بسیار پیچیده است.همه جور آدمی در ارکان حاج اصغر بود. از هر طیف و هر اعتقادی. اصغر آقا میگفت نباید در اعتقاد افراد تجسس کرد. بعد فهمیدیم که این دستور مستقیم حاج قاسم است. یک روز اصغر آقا آمد و گفت توانسته رایزنی کند و برای بچهها یک سفر زیارتی کربلا جور کند. تعجب کردیم مردی که شبانه روز در غربت و دور از خانواده درگیر کار و جنگ است چطور توانسته ترتیب همچین سفری را هم بدهد. هرچه اصرار کردیم که شما هم بیایید زیر بار نرفت. دست آخر که دید دستبردار نیستیم گفت: ان شاءا... دفعه بعد... حاج اصغر در این هفت سال که منطقه بود با این که خیلی راحت میتوانست اما اصلا کربلا نرفت تا از جهادش عقب نماند. بعد که ما این سفر را با بچههای سوری رفتیم و برگشتیم متوجه شدیم بعضی از بچههایی که با ما آمده بودند شیعه نبودند. به خاطر محبتی که به حاج اصغر داشتند عاشق امام حسین شده بودند و حاج اصغر فرستاده بودشان زیارت امام حسین علیه السلام.
سید یوسف میگوید با خودم فکر میکنم اصغر آقایی که مدام در دل خطر بود چرا الان شهید شد؟ اصغر آقا وظیفهاش را تمام و کمال انجام داد و بعد شهید شد. از صفر همه چیز را ساخت و همه را تربیت کرد. الان یگان حاج اصغر در غیاب او هم به همان شیوه کارش را انجام میدهد. این نتیجه تربیت و فرماندهی مستشاری اصغر آقاست. میگوید فرمانده منطقه میگفت من روز اولی که یگان را به اصغر تحویل دادم نه یک قبضه اسلحه به او دادم و نه یک دستگاه خودرو. همه را خودش ساخت...
اصغر آقای حاج قاسم
شنیدیم که بعد از شهادت حاج قاسم خیلی به هم ریخته است. حتی به هم ریختهتر از شهادت محمد پورهنگ. حاج قاسم از اول اصغر آقا را میشناخت اما شروع ارتباط قویشان از هماهنگی پاکسازی داعش برقرار کرده بود. سال 96 بود و حاج قاسم برنامهریخته بود دست داعش را برای همیشه کوتاه کند. عملیاتی گسترده که نهایتا به نابودی داعش انجامید. حاج قاسم فرماندهان یگانها را جمع کرد که توضیحاتشان را ارائه کنند و نیازهایشان را بگویند. هر کسی توضیحاتش را میگفت و نیازها و مایحتاج یگانش را میخواست. غالبا هم همه گلایه میکردند و از نبود امکانات میگفتند. مدیر جلسه نوبت صحبت فرماندهان را اعلام میکرد و حاج قاسم سرش را انداخته بود پایین و ذکر میگفت. نوبت به حاج اصغر که رسید، توضیحاتش را گفت و گفت ما آمادهایم، والسلام. مدیر جلسه نوبت را به نفر بعدی داد. ناگهان حاج قاسم سرش را بالا آورد و گفت یک دقیقه صبر کنید! اصغر آقا شما هیچی نمیخواید؟ اصغر آقا گفت: نه آقا ما چیزی نمیخوایم! اصغرآقا خیلی حواسش بود طوری حرف نزند که نقص کار بقیه عیان شود و دیگر فرماندهان خراب شوند. هر چه حاج قاسم گفت، طفره رفت و جواب را از سر باز کرد تا این که حاج قاسم نهیب زد: یعنی چی اصغر آقا؟ به من توضیح بده! یعنی چی هیچی نمیخوای؟ مگه میشه؟... اصغر آقا شروع به توضیح کرد: بله حاج آقا. من به کمک بچههای سوری و آشناهایی که داشتم آشپزخانه سیار ساختم و از قبل شروع عملیات مایحتاج رو تامین کردم. همینطور من بین سوریها تحقیق کردم و به یکجور نان رسیدم که هم به صرفهتر است و هم تا یک هفته خراب نمیشود. یعنی اگر در محاصره هم گیر کنیم تا یک هفته غذا داریم. حاج آقا خیالتون از یگانهای فلان و فلان هم راحت من تأمینشون میکنم... حاج قاسم چشمانش از شوق برق میزد. نفس راحتی کشید و شروع کرد از اصغر آقا تعریف کردن. از این که چه بار بزرگی را از شانهاش برداشته است.
از آنجا به بعد رابطه حاج قاسم و اصغر آقا خیلی نزدیک شد. تا جایی که هر وقت کار جنگ گره میخورد حاج قاسم میگفت: اصغر کجاست؟ بگید اصغر عمل کنه...
فرماندهی که جای «برو» میگفت «بیا»
حاج اصغر در فرماندهی عجیب بود. چه در تدارکات که برای مثال وسط بیابان بی آب و علف و در نقطه صفر عملیات به 2500 نفر از مردم داوطلب سوری مرغ اسپایسی و هندوانه خنک و دمنوش میداد! و چه در عملیات که همیشه خودش خط شکن بود. مثلا جایی در المیادین جنگ گره خورده بود. چند یگان رفته و موفق نشده بودند حالا یگان حاج اصغر میخواست عمل کند. هیچ کدام از نیروها عمل نمیکردند. تا این که حاج اصغر در یک خودرو را باز کرد، راننده را کشید پایین و خودش نشست پشت فرمان و به تاخت رفت تا مرز مواضعی که باید میرفتیم. از آنجا بیسیم زد: من اینجا هستم! بیایید!
علیرضا رأفتی - نویسنده / روزنامه جام جم
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد