در روزگار ملوک‌الطوایفی، سه شخص از روی اتفاق با یکدیگر همسفر شدند. در وقت ناهار و نماز که کاروان در کنار یک رستوران بین‌راهی توقف کرده بود، سه شخص یادشده در حین خوردن ناهار از انگیزه یکدیگر برای سفر سوال کردند.
کد خبر: ۱۲۳۶۲۹۸

شخص اول گفت: من شخصی حسودم و از آنجا که تاب دیدن موفقیت‌های اطرافیانم را نداشتم، به سفر مبادرت ورزیدم تا چشمم به آنها نیفتد. شخص دوم گفت: چه جالب، عین من. شخص سوم نیز گفت: واقعا چه جالب، عین من. سه شخص چون انگیزه‌ها و روحیات خود را مشترک دیدند اشتراک یادشده را به فال نیک گرفتند و قرار گذاشتند با هم به ادامه سفر بپردازند. شب‌هنگام که کاروان برای اقامت در کنار یک کاروانسرا توقف کرده بود، سه شخص حسود برای گشت و گذار به اطراف رفتند. در اطراف کیفی پیدا کردند که داخل آن مقدار زیادی پول نقد و سکه طلا بود و هیچ نشانی از صاحب‌کیف در آن نبود. سه شخص حسود تصمیم گرفتند پول‌ها و طلاها را میان خود قسمت کنند و از همانجا به شهر بازگردند و دارندگی و برازندگی خود را در چشم اطرافیان‌شان فروکنند. اما از آنجا که واقعا اشخاصی حسود بودند هیچ‌کدام دوست نداشتند از آن پول‌ها و سکه‌ها سهمی به دیگری برسد. ناگهان حکیمی را دیدند که از آنجا می‌گذشت. او را صدا کردند و گفتند: ای حکیم، ما اشخاصی حسود هستیم و می‌خواهیم این پول‌ها و سکه‌ها را که پیدا کرده‌ایم بین خود قسمت کنیم،‌ اما حسادت مانع می‌شود. چه غلطی کنیم؟
درویش فکری کرد و گفت: باید هرکس حسادت بیشتری دارد سهم بیشتری بردارد که به سهم دیگران حسادت نکند و عقده‌ای نشود. شخص اول گفت: من خیلی حسودم، به‌حدی که دوست ندارم به کسی مهربانی کنم، مبادا خوشحال شود. شخص دوم گفت: زکی. من آنقدر حسودم که دوست ندارم کسی به کس دیگری مهربانی کند، مبادا خوشحال شود. شخص سوم گفت: پوففف. من آنقدر حسودم که دوست ندارم حتی کسی به من مهربانی کند، مبادا خوشحال شوم. حکیم نخست سری به تاسف تکان داد، سپس مریدان را صدا زد و گفت: ای مریدان، تمام چیزهایی را که درباره حسد به شما گفتم می‌توانید به عنوان کیس‌ استادی روی این سه شخص مطالعه کنید. پس از آن‌که مطالعه مریدان به پایان رسید حکیم دستور داد شخص نخست را اول لخت و سپس ول نمایند تا بفهمد مهربانی نکردن چه مزه‌ای دارد و شخص دوم را بزنند و سپس ول نمایند تا بفهمد کار به کار دیگران نباید داشته باشد و شخص سوم را هم لخت کنند و هم بزنند و سپس ول نمایند تا او هم در نوع خود چیزهایی را بفهمد. سپس پول‌های داخل کیف را بین فقیران قسمت کرد و خاموش شد.

امید مهدی‌نژاد

طنزنویس

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها