در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
درخواست بیشرمانه از جنابخان!
روز اول که کارم را توی صفحه تلویزیون روزنامه شروع کردم، زندگی اطرافیانم تغییر کرد. فکر میکردند یک پارتی درشت گیر آوردهاند و از حالا به بعد، پایشان به تلویزیون باز شده و میتوانند مدام توی برنامهها و سریالها و... رفت و آمد کنند. هنوز چند روز از شروع کارم نگذشته بود که سقف خانه همسایه روبهرویی، بعد از چند ساعت چکه کردن، پایین آمد و آنها هم قبل از هر اقدام دیگری، زنگ خانه ما را زدند. خانم همسایه، توی چشمهایم نگاه کرد و خیلی جدی دستور داد: «زنگ بزن از «درشهر» بیان گزارش بگیرن، یا خودت بیا گزارش بگیر بفرست تلویزیون پخش شه» و وقتی گفتم نمیشناسم و کار من نیست، در خانه را محکم کوبید و رفت و زیر لب گفت: «ایش، خدا نکنه آدم سروکارش به اینها بیفته.». چند وقت بعد یکی از همسایههای دیگر، برای جشن پایان سال مدرسه پسرش دعوتم کرد و گفت کاری کنم کل مراسم، زنده از تلویزیون پخش شود و وقتی به او هم گفتم «نمیتوانم»، واکنشی درست مشابه نفر قبل داشت! البته فقط همسایهها نبودند. عمهام به محض اینکه یک روز حقوق بازنشستگیاش دیر میشد با عصبانیت زنگ میزد و میگفت بگو امشب توی اخبار درباره حقوق فرهنگیان بازنشسته صحبت کنند! یا نوه تپل یکی از فامیلهای دور، نقاشیاش را برایم میفرستاد و میخواست کاری کنم از برنامه کودک پخش شود و پدر سبیلو و مادر موحنایی و بادکنک قرمزش را همه ببینند. از همه بدتر دخترهای نوجوان فامیل بودند. توی مهمانیها اولین سؤالشان این بود: «یعنی الان شماره همه بازیگرهارو داری؟» البته این یکی، خوبیهایی هم داشت. چون مثل پروانه دورم میچرخیدند و حاضر بودند تمام کارهایم را انجام دهند، اما سه رقم اول شماره تلفن محمدرضا گلزار را داشته باشند و خب این سه رقم هرچیزی میتوانست باشد. سختی کار آنجایی بود که مادرها و پدرهای لبخند به لب، روبهرویم میایستادند و درخواست میکردند با داریوش فرضیایی تماس بگیرم و بخواهم اجازه دهد بچههایشان بروند توی برنامه «عموپورنگ» و دست و جیغ و هورا بکشند. یک بار هم بعد از مصاحبه با رامبد جوان برای «همشهری جوان»، در یکی از مهمانیها شنیدم که یک دختر و پسر 12-10 ساله دارند سر اینکه کدام یکی پشت سر جناب خان بنشینند با هم کلنجار میروند. آخرسر یکیشان ازم پرسید: «میشه بگی جناب خان روی کفشم بالا بیاره؟»
تهیهکنندهای به نام آقا قلیان!
پنج شش سال پیش، توی روزنامه پروندهای درباره تکهکلامهای بامزهای که بعد از پخش یکسری از سریالها بین مردم رایج شدند منتشر کردیم. فردای آن روز، پیامهای زیادی داشتیم که چرا تکهکلامهای «گلمراد» در «باغ مظفر» را فراموش کردهایم. همان روز در یکی از باکسها نوشتیم که تکهکلام «گل مراد داره میخنده، گل مراد داره گریه میکنه و ...» را فراموش کردهایم. بعد از صفحهبندی، یکی از بچههای تحریریه گفت که باید به جای گلمراد مینوشتیم قلمراد، چون خودش همیشه همینطوری تلفظ میکرده. آنقدر فرصت کم بود که صفحهآرا نمیتوانست دانه به دانه دنبال گلمرادها بگردد و آن را به قلمراد تبدیل کند. برای همین هم به ایندیزاین دستور داد تمام گلها را تبدیل به قل کند. فردای آن روز، صبح اول وقت با چهره خشمگین سردبیر روبهرو شدم. اولش نفهمیدم ماجرا چیست، اما وقتی دیدم توی بخش دیگری از صفحه درباره برادران آقاگلیان، تهیهکنندگان سریال «قهوه تلخ» هم مطلب نوشتهایم، تازه دوزاریام افتاد. چون تمام آقاگلیانها شده بود آقاقلیان!
زرشکپلوی آقای مجری
یکی از شبهای سرد زمستان سه سال پیش، راس ساعت
21 و 42 دقیقه، با دو تا از همکاران برای مصاحبه با مجری معروف (که در این سالها معروفتر هم شده است) سر میز
شش نفره چوبی قرار گرفتم. قرارمان با مجری ساعت 20:30 دقیقه بود. یعنی یک ساعت و 12 دقیقه ما را پشت در گذاشت و عین خیالش هم نبود. در این یک ساعت و 12 دقیقه انتظار برای ورود به اتاق مجری، یک چای پررنگ مقابلمان گذاشته بودند با یک ظرف قند. اینکه سه نفر آدم گنده در ساعت 21 و 42 دقیقه شب احساس گرسنگی کنند و به اصطلاح دلشان غش برود اصلا چیز عجیبی نیست. بنابراین باید حق بدهید که وقتی پا به اتاق مجری گذاشتیم، اول از همه نگاهمان روی ظرف
زرشک پلو با مرغ و ته چین فراوانش زوم شود. بوی زرشک پلو کل اتاق را برداشته بود. برق زرشکهای تزئین شده روی تهچین، کاسه چشمهایمان را پر کرده بود و تصویر رویایی ران مرغ سرخ شده و غلتیده در زعفران فراوان هم تمرکزی برایمان باقی نمیگذاشت. در کنار این ظرف مهیج و رنگین، سالادی متشکل از خیار، گوجه، خیارشور و سس فراوان هم وجود داشت به اضافه یک بطری پر از دوغ مخلوط شده با نعناع خشک و پودر گل محمدی و
چند قالب یخ شناور در آن.
اول فکر کردیم که باید به رسم ادب عذرخواهی کنیم و برویم بیرون تا مجری با خیال راحت غذایش را بخورد، اما او بدون اینکه در قید و بند این مسائل باشد گفت بیایید بنشینید مصاحبه را شروع کنیم و بعد هم گفت: «من امروز ناهار نخوردم و برای همین الان کنار شما میخورم.» بله، دقیقا همین را گفت: «کنار شما میخورم.» (نه همراه شما) البته نامردی است اگر نگویم، یک تعارف خشک و خالی هم به ظرف غذایش زد و با دهان پر و لبهای چرب و چیلش گفت: «بفرمایید!» از همان جنس تعارفهایی که وقتی بستنی قیفیمان را تا نصفه لیس زدهایم و یک آشنا میبینیم مجبور میشویم از آن استفاده کنیم. مصاحبه شروع شد. شرایط سختی بود. باید در آن شرایط تمرکز میکردیم و در حین پرسیدن سؤال، به عملیات گذاشتن قطعات درشت تهچین لای نون لواش و باد کردن لبهای مجری هم زل میزدیم. رنگ توی صورت هیچکداممان نبود. معدههایمان فریاد میکشیدند و کمک میخواستند. غذا خوردن مجری تا یک سوم پایانی مصاحبه ادامه داشت. آخرین لقمه را که در دهانش گذاشت، هر سهنفرمان نفس راحتی کشیدیم. حالا دیگر فقط ما مانده بودیم و سه معده از حال رفته و بشقاب خالی مجری و یک جهانبینی نابود شده درباره رابطه میان
مهمان و میزبان.
مرجان فاطمی
خبرنگار
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم