با ویکتوریا گفت‌وگو کرده‌ایم که این روزها سالروز در گذشت خواهرش سیمین دانشور است

یک لیوان آب زمزم سرکشید و تمام

روزهایی که بر ما می‌گذرد، تداعی‌گر یاد و خاطره زنده‌یاد دکتر سیمین دانشور، بانوی داستان‌نویسی ایران است. 18 اسفند سالروز درگذشت اوست. هم از این روی و در بازشناسی زوایایی از زندگی شخصی و هنری‌اش، با بانو ویکتوریا خواهر وی به گفت‌وگو نشستیم . خواهری که هنوز موقع یادکردن او را «سیمین‌خانم» می‌خواند.
کد خبر: ۱۱۹۵۹۰۳

از دوران کودکی خاطره شیرین و خاصی را به یاد دارید؟

زندگی ما در کنار پدر و مادرمان، سرشار از زیبایی و لطف بود. شب‌ها که پدر به منزل برمی‌گشت، همیشه یک پاکت کلوچه سنتی و یک پاکت لیموشیرین و نارنگی با خود می‌آورد و به هر کدام از ما، از هرکدام که دوست داشتیم، می‌داد. بعد یواشکی کمی بیشتر از بقیه به من می‌داد. البته بعدها فهمیدم که با همه همین کار را می‌کرد تا تک‌تک ما احساس کنیم برای ایشان خاص هستیم. پدر و مادر عاشق همدیگر و عاشق ما بودند و انصافا برای تربیتمان خیلی زحمت کشیدند.

رفتار پدرتان با سیمین‌خانم چطور بود؟

به خاطر هوش، استعداد و پشتکار خواهرم، او را خیلی دوست داشت، اما در عین حال در بین ما بچه‌ها، تنها کسی هم که یک بار تنبیه شد، سیمین‌خانم بود! پدرم همیشه می‌گفت یادتان باشد ادب انسان از هر چیزی مهم‌تر است.

خواهرتان را با کدام ویژگی‌ها به یاد می‌آورید؟

سیمین‌خانم خیلی باهوش، مدیر و مدبر بود و همیشه در هر جمعی که قرار می‌گرفت، رهبر می‌‌شد! همیشه وقتی سفره غذا را پهن می‌کردند، سریع می‌آمد و اول از همه غذا می‌کشید. همه می‌گفتند این دختر با این روحیه‌ای که دارد، در آینده آدم مهمی می‌شود. در مدرسه هم مدیریت خودش را اعمال می‌کرد.

کدام مدرسه؟

مدرسه مهرآئین شیراز. در آنجا هم مسؤول روزنامه‌دیواری مدرسه بود و بقیه دخترها - که بعدها اغلبشان آدم‌های بزرگی شدند - مقاله‌هایشان را می‌آوردند تا اول سیمین‌خانم بخواند و اگر تأیید کرد، در روزنامه‌دیواری مدرسه نوشته شود. دختر بسیار سرزنده و ورزشکاری بود و یک بار هم سخت آسیب دید. ما در خانه، خدمتکاری به اسم بابانظر علی‌بک داشتیم که چون قبلا در خانه کنسول انگلیس در شیراز خدمت می‌کرد، انگلیسی‌اش خوب بود. سیمین‌خانم همیشه با او انگلیسی حرف می‌زد و از همان زمان، زبانش خیلی خوب بود. سیمین‌خانم فوق‌العاده دل‌رحم و مهربان بود. یادم هست یک بار نزدیکی‌های عید با هم رفتیم خرید. در کوچه‌مان پسرک لاغری را دیدیم که لباس‌های ژنده‌ای به تن داشت. سیمین‌خانم او را برداشت و به خانه برد و به حمام فرستاد. بعد هم از لباس‌های برادرمان به او پوشاندیم و یک ظرف سبزی‌پلو ماهی و شیرینی و میوه به او دادیم و روانه‌اش کردیم. سیمین‌خانم می‌گفت روا نیست ما شب عیدی همه چیز داشته باشیم و این طفل معصوم از همه چیز محروم باشد! من سال‌ها بعد آن پسرک را دیدم که در یک میوه‌فروشی کار می‌کرد و از این‌که سر و سامان گرفته و کار پیدا کرده بود، فوق‌العاده خوشحال شدم. وقتی برای سیمین‌خانم تعریف کردم آن پسرک فقیر برای خودش آقای مؤدب و باسوادی شده و دارد یک سبزی‌فروشی را اداره می‌کند، خیلی خوشحال شد و گفت: خدا را شکر! عید از این بهتر نمی‌شود که ما آدمی را ساختیم!

به نظر شما تأثیر و تأثر جلال آل‌احمد و سیمین بر هم چگونه بود؟

واقعیت این است که هر دو در عین حال که فوق‌العاده به هم علاقه داشتند، از شخصیت‌ مستقلی برخوردار بودند. جلال مطلبی را منتشر نمی‌کرد، مگر این‌که سیمین آن را خوانده و نقد کرده باشد. در واقع اولین و مهم‌ترین خواننده آثار جلال، سیمین بود. سیمین هم همیشه آثارش را قبل از چاپ می‌داد به جلال که بخواند. آنها در عین حال که بهترین مشاور و منقد هم بودند، اما هیچ‌کدام اجازه دخالت در کار دیگری را به خود نمی‌دادند. بسیار هم به هم احترام می‌گذاشتند. در واقع عامل موفقیت همدیگر بودند.

به نظر شما چه ویژگی‌هایی در جلال آل‌احمد بود که خانم دانشور را به‌سرعت به خود جذب کرد؟

سیمین‌خانم زن فوق‌العاده باهوش و جذابی بود. در فاصله‌ای که آنها از اصفهان تا تهران با هم صحبت می‌کردند، گویی سال‌ها بود همدیگر را می‌شناختند. جلال آل‌احمد آدم بسیار دلنشین و جذابی بود. فوق‌العاده هم صادق و با محبت بود. یادم هست در مدتی که سیمین‌خانم برای ادامه تحصیل به دانشگاه استنفورد رفته بود، چون می‌دانست به نقاشی علاقه بسیاری دارم، می‌آمد و از همسرم اجازه می‌گرفت و مرا به همه نمایشگاه‌های نقاشی می‌برد. دلش خیلی برای مردم و وطنش می‌سوخت و هر جا می‌رفت، با مردم فقیر هم‌کاسه می‌شد. در غم مردم شریک و کس بی‌کسان بود. وقتی آدم از او کاری را می‌خواست، محال بود دنبال نکند و انجام ندهد. موقعی که در خانواده‌ اختلافی پیش می‌آمد، با تمام امکاناتی که در اختیار داشت، سعی می‌کرد مشکل را حل کند. هیچ‌کس مثل ایشان در غم و درد با انسان همراهی نمی‌کرد. ذره‌ای ریا در وجودش نبود.در ظاهر و باطن یکی بود. عاشق بچه‌ها بود و با آنها همراهی می‌کرد. هر وقت به سفر می‌رفتیم، راحت و آسوده با روستایی‌ها و کسبه، سریع قاتی می‌شد. همیشه دلش می‌خواست از فرهنگ و آداب و رسوم همه اقوام سر در بیاورد و همه را یادداشت کند. روحی کنجکاو و جستجوگر داشت. محضر دلپذیری داشت و همیشه شوخی می‌کرد.

برخی تندی‌هایی را هم از او دیده بودند...

بله، ولی این تندی‌ها با ضعفا و مظلومین نبود. او به خاطر شرایط و گرفتاری‌های ناشی از حضورش در گروه‌های سیاسی و بحث‌های تندی که با آنها می‌کرد، عصبی می‌شد، ولی این خشم ربطی به خانواده نداشت و از دوستان و خویشاوندان، به هر شکل ممکن حمایت می‌کرد و حلال مشکلات همه بود. مرد واقعا نازنینی بود و همه دوستش داشتند. مایه افتخار کل خاندان ما بود. به نظر من ویژگی‌های منحصر به فرد، هوش سرشار، صداقت کم‌نظیر و شجاعت کم‌نظیر آل‌احمد بود که سیمین‌خانم را به ایشان علاقه‌مند کرد. آنها با این‌که با یکدیگر تفاوت‌هایی داشتند، ولی به دلیل ویژگی‌های مشترک و منحصر به‌فردشان، مکمل یکدیگر بودند و لذا خیلی به هم علاقه داشتند و اشتباهات همدیگر را تصحیح می‌کردند.

اشاره کردید جلال آل‌احمد و سیمین‌خانم به بچه‌ها خیلی علاقه داشتند. چگونه با بچه‌دار نشدن خود کنار می‌آمدند؟

غریزه مادری در سیمین‌خانم خیلی قوی بود. جلال دوست نداشت فرزند دیگران را بیاورد و بزرگ کند.

نظر خانم دانشور چه بود؟

ایشان هم می‌گفت: «بچه آدم مثل کتاب آدم است. هیچ‌وقت نمی‌توانی کتاب دیگری را، کتاب خودت بدانی

با توجه به این‌که آل‌احمد اهل سیاست بود، خانم دانشور چگونه با این مساله کنار می‌آمد؟

در دوران ما، حزب توده فوق‌العاده فعال بود و تقریبا هر کسی که از سیاست سر درمی‌آورد، به‌نوعی سر و کارش به حزب توده می‌افتاد. سیمین‌خانم تحلیل و درک سیاسی بالایی داشت، ولی به هیچ گروه و دسته‌ای گرایش نداشت. همیشه می‌گفت: «من اصلا از سیاست خوشم نمی‌آید و دنبال سیاست هم نیستم!» جلال هم کاملا به اعتقادات سیمین‌خانم احترام می‌گذاشت و کاری به این کارها نداشت.

بهترین دغدغه جلال از نظر شما چه بود؟

یادم هست برای نویسنده‌ها و هم‌دوره‌ای‌های خودش که معتاد شده بودند، خیلی غصه می‌خورد. دغدغه دیگرش هم این بود که وقتی به جاهایی مثل مسجد وکیل می‌رفت، با تأسف سری تکان می‌داد و می‌گفت: «بالاخره این بی‌عقل‌ها اینجا را هم خراب می‌کنند و روی دیوارهایش یادگاری می‌نویسند!» ساختمان‌های بی‌قواره و سر به فلک کشیده را که می‌دید، غصه می‌خورد و می‌گفت: «با معماری شکوهمند ایرانی، معلوم نیست این بناهای عجیب و غریب بی‌قواره را از روی چه الگوهایی می‌سازند». عاشق باغبانی بود و می‌گفت: خیلی مشغولم می‌کند. به فرهنگ ایران عشق می‌ورزید و هر جا که می‌رفت، دفتر یادداشتش همراهش بود و در مورد هرچه که به نظرش جالب می‌آمد، یادداشت برمی‌داشت. اساسا انسانی مسؤول، متعهد، دلسوز و دغدغه‌مند بود. به تعبیری در یک کلمه واقعا مرد بود.

از واقعه فوت خانم دانشور برایمان بگوید؟ این فقدان چطور اتفاق افتاد؟

سیمین‌خانم دو پرستار داشت. آن روز صبح وقتی من و شوهرم طبق معمول هر روز به خانه ایشان رفتیم، پرستارشان گفت: خانم صبحانه و قرص‌هایشان را که خوردند، گفتند می‌خواهند استراحت کنند. من رفتم و پایین تخت خواهرم نشستم و گفتم: «سیمین‌خانم! من این همه راه را آمده‌‌ام. نمی‌خواهی بیدار شوی و از من استقبال کنی؟» خندید و گفت: «ویکی! سر به سرم نگذار. می‌خواهم بخوابم!» کمی که نشستم و خیالم راحت شد که ایشان مشکلی ندارد، تصمیم گرفتم به خانه برگردم. بعد از ظهر به منزل یکی از همسایه‌های سیمین‌خانم تلفن زدم و گفتم: برود و از حال ایشان بپرسد و مرا خبر کند. گفت پرستارشان گفته است ناهارشان را خورده و گفته‌اند می‌خواهند بخوابند! دلشوره گرفتم که نکند حالش خوب نیست که این‌قدر می‌خوابد. کمی بعد پرستار به من زنگ زد و گفت: نفس ایشان سخت بالا می‌آید و خودم را زودتر برسانم! من رفتم بالای سر خواهرم. یکی از همسایه‌ها یک لیوان آب زمزم آورده بود که سیمین‌خانم آن را خورد و بعد هم خیلی آرام دراز کشید و تمام! به نظر من سیمین‌خانم زندگی زیبایی داشت و مرگ آرام و زیباتری. هر کسی نمی‌تواند این‌قدر زیبا و آرام از دنیا برود.

تا وقتی که خانه جلال و سیمین به خانه موزه تبدیل شد، دو سالی طول کشید. در این مدت چه کردید؟

در تمام این مدت فکر و ذکرم این بود که خانه را سرپا نگه دارم. تمام سقف‌ها چکه می‌کردند که با کمک شوهرم تعمیر کردیم، ولی خانه به تعمیرات اساسی و هزینه‌ زیادی نیاز داشت.

برای چاپ آثار ایشان اقدامی کرده‌اید؟

انتشارات خوارزمی امتیاز چاپ آثار سیمین‌خانم، از جمله گل سرسبد آثارش «سووشون» را در اختیار دارد. در این سال‌ها هم که بارها تجدید چاپ شده است.

 

روایت

برادرم خسرو
من کلا اخبار بد را به سیمین‌خانم نمی‌دادم، چون فایده‌ای نداشت و جز نگرانی و غصه چیزی برایش به همراه نمی‌آورد. تمام سعی‌ من و شوهرم این بود که محیط را شاد نگه داریم تا روحیه سیمین‌خانم تقویت شود. اوایل روحیه‌اش خیلی به هم ریخته بود، اما کم‌کم آرام گرفت. عاشق اشعار رودکی و سهراب سپهری بود و ساعت‌ها درباره آنها می‌توانست حرف بزند. می‌گفت: سپهری نابغه است. از مولوی هم زیاد شعر می‌خواند.
اخلاقش زیاد فرق نکرده بود. مثل همیشه مهربان و عاطفی بود و دلش نمی‌خواست کسی از دستش دلخور شود. مثل پدرمان از این‌که به دیگران کمک کند غرق لذت می‌شد. همه ما این ویژگی را از پدر به ارث برده‌ایم. به نظرم از گذشته صمیمی‌تر شده بود. در چهار سالی که با هم زندگی می‌کردیم، صمیمیت زیادی بین ما سه نفر برقرار شده‌بود.
مشکلی که با سیمین‌خانم داشتیم، این بود که تحت تأثیر القائات بعضی از افراد، مدتی درباره جلال افکار منفی پیدا کرده بود، منتهی ما آن‌قدر درباره جلال حرف‌های مثبت و قشنگ زدیم که کلا از نظرش برگشت. یادم هست همیشه با حسرت می‌گفت: حیف شد این‌قدر زود رفت. واقعا هم همین‌طور بود. جلال آدم خیلی تیز، رک و تأثیرگذاری بود. در کل سعی کردم در این سال‌های آخر،فضای آرامی را برای سیمین‌خانم فراهم کنم.
بزرگ‌ترین دغدغه‌اش این بود که به ترکیه برود و برادر بزرگمان خسرو را ببیند. خسرو سرطان گلو گرفته و نهایتا فوت کرد! سیمین‌خانم خسرو را خیلی دوست داشت و ما درباره درگذشت او، حرفی به ایشان نزدیم و ایشان هم ظاهرا نمی‌دانست، اما از روزی که خسرو فوت شد، انگار روح سیمین‌خانم خبردار شد و دیگر هرگز اسمی از او نبرد! در حالی که قبلا دائما سراغش را می‌گرفت و می‌گفت: باید او را ببینم. هوش و حالات عرفانی عجیبی داشت!

شادی ما و آرامش سیمین
در سال 1386 سیمین‌خانم به‌شدت بیمار می‌شود و ایشان را در بیمارستانی در جنوب شهر بستری می‌کنند. در آنجا رسیدگی خوبی به ایشان نمی‌شود و حالش رو به وخامت می‌رود. خانمِ آقای خبره‌زاده از دوستان قدیمی ایشان، به وزیر ارشاد وقت زنگ می‌زند و می‌گوید: شما دارید جواهری را از دست می‌دهید و متوجه نیستید! وزیر ارشاد بلافاصله ترتیبی می‌دهد که سیمین‌خانم را از آنجا به بیمارستان پارس منتقل کنند. در آنجا رسیدگی بسیار خوبی از ایشان می‌شود و حال سیمین‌خانم بهتر می‌شود و تصمیم می‌گیرد به منزل برگردد.
بعد از ترخیص از بیمارستان، ایشان از من و شوهرم خواست که برویم و با او زندگی کنیم. من هم با کمال میل پذیرفتم.
همیشه می‌گفت: این چهار سالی که با شما زندگی کردم بهترین زندگی را داشتم... چون نزد او نه اسم پول می‌آوردیم، نه این‌که پولِ کم یا زیاد داریم! همیشه هم سعی می‌کردیم شاد باشیم تا سیمین‌خانم آرامش داشته باشد. اولین کاری هم که کردم، این بود که رفتم و حقوق جلال را برایش گرفتم.

روایت اول

خانواده خوشبختی بودیم

من و سیمین‌خانم و چهار بچه دیگر خانواده دانشور، در محیطی فرهنگی و هنری بزرگ شدیم. مادرمان قمرالسلطنه حکمت، از خاندانی مشهور و بزرگ و زنی هنرمند، نقاش و آشنا با زبان‌های انگلیسی و فرانسه بود. علی‌اصغر حکمت - که پسرعموی مادر من بود - هر زمان به شیراز می‌آمد سراغ سیمین‌خانم را می‌گرفت و به خانه ما می‌آمد. سیمین‌خانم نیز برایش شعر می‌خواند و بسیار زیبا هم می‌خواند و مورد تشویق آقای حکمت قرار می‌گرفت.
پدر هم با این‌که پزشک بود، به شعر علاقه فراوان داشت و در شب‌های شعر حافظ شرکت می‌کرد. بعضی وقت‌ها هم همه اعضای خانواده دور هم جمع می‌شدیم تا آقای صدر شایسته - که از شاگردان مبرز کمال‌الملک بود - به ما نقاشی یاد دهد. همه ما در کودکی نقاشی را یاد گرفتیم. پدرم دکتر محمدعلی دانشور، پزشک معروف و خوشنام شیراز بود که در روزگاری که هنوز قرص آنتی‌بیوتیک وجود نداشت، بیماران مبتلا به حصبه را با روش خاصی درمان می‌کرد و در این زمینه شهره خاص و عام بود. ایشان همچنین در درمان بیماری‌های روانی با موسیقی هم تخصص ویژه‌ای داشت. پدر بیشتر اوقات حیوان کرایه می‌کرد و برای مریض‌ها غذا می‌برد و خیلی دلش می‌خواست به آدم‌هایی که زندگی سختی داشتند، کمک کند. خانواده پدری‌ من هم از خاندان‌های اصیل و معروف شیراز بودند. خانواده خوشبختی بودیم و در یک خانه پنج‌دری دلنشین و زیبا زندگی می‌کردیم.

روایت دوم

ازدواج در اتوبوس

سیمین‌خانم سال 1317 در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران قبول شد و به تهران رفت. بعد از فوت پدر دیگر تحمل آن خانه بدون ایشان برایمان ممکن نبود و در نتیجه خانه‌مان را در شیراز فروختیم و به تهران آمدیم. یک سال عید نوروز همراه سیمین‌خانم و شوهرخاله و دو تا فرزندشان برای عیددیدنی به اصفهان منزل خواهرمان هما رفتیم. بعد از سه روز تصمیم گرفتیم برگردیم، ولی آن وقت سال بلیت گیر نمی‌آمد. از شانس ما شش دانشجو تصمیم گرفته بودند باز هم در اصفهان بمانند و بلیت‌‌هایشان را پس داده بودند و آن بلیت‌‌ها نصیب ما شد. در اتوبوس آقای جلال آل‌احمد هم بود که سیمین‌خانم را به خاطر مقالاتی که در نشریات می‌نوشت و به خاطر ترجمه‌ها و همچنین کتاب «آتش خاموش» می‌شناخت. ایشان وقتی سیمین‌خانم را شناخت، آمد و کنار سیمین‌خانم نشست و تا تهران درباره کتاب و نویسندگی و این‌جور مسائل با هم صحبت کردند. بعد هم که به تهران رسیدیم خداحافظی کردیم و رفتیم.
ایشان تا مساله‌ای برایش مسلم نمی‌شد، حرفش را نمی‌زد. کلا آدم کم‌حرف و توداری بود. من هم سؤال نکردم، چون می‌دانستم اگر لازم بداند، خودش می‌گوید. آن روزها مادرمان بیمار و در بیمارستان بستری بود. من شب قبل را نزد مادرم مانده بودم. فردا صبح که به خانه برگشتم، جلال را جلوی در خانه‌مان دیدم، ولی به روی خودم نیاوردم! وارد خانه که شدم، دیدم سیمین‌خانم دارد آماده می‌شود که برود بیرون و حساب کار دستم آمد که چه خبر است! مدتی به این شکل معاشرت کردند و بعد هم سیمین‌خانم آمد و گفت می‌خواهد با آقای آل‌احمد ازدواج کند. بعد هم یک مجلس خیلی مختصر و ساده گرفتند و دوستان نویسنده‌شان را دعوت کردند. یادم هست آقایان صادق هدایت، صادق چوبک، پرویز داریوش، انورخامه‌ای و خیلی‌های دیگر آمدند.

محمدرضا کائینی

فرهنگ و هنر

 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها