یادداشتی از حامد عسکری شاعر و نویسنده

دوست داشتن شغل من است

بی‌بی سفره را می‌انداخت. سفره‌ای مشمایی با عکس‌های کباب و ماهی سرخ‌شده و مرغ درسته و تنگ دوغ. بعد دم‌پخت آغشته به روغن و زیره را در همین دیس می‌کشید. کاخ یا خانه اعیانی چینی با همه شکوفه‌های گیلاس و بونسای‌هایش دفن می‌شد زیر کپه‌ای برنج معطر... بعد نوبت خورشت بود که بته جقه‌ها را پنهان کند... مثل نقش فرشی غریب در تپه‌های کنارصندل جیرفت پیش‌دستی منقوش به گل هم یا گلدانی می‌شد برای سبزی خوردن‌های صبح چیده با تربچه نقلی‌ها یا آغوشی برای خرماهای شیره انداخته و رطب...
کد خبر: ۱۱۸۹۴۷۵

بشقاب بوسه، اما حسابش فرق می‌کرد... ابرک انبوه برنج که بشقاب بوسه را می‌پوشاند من همیشه فکر می‌کردم نقش‌ها جان می‌گیرند و در هیاهوی این تصویر دنیا اسلوموشن می‌شد... ما باستان‌شناس‌های حقیری بودیم رویاروی یک زیگورات اساطیری... همانقدر هول‌برانگیز همانقدر ترسیده... همانقدر مستاصل... من اما... همیشه بشقابم را طوری تنظیم می‌کردم که از پایین دو پیکر ابرک برنج را ببلعم که دو پیکر مجال بیشتری برای باهم بودن را داشته باشند... قاشقم تیشه‌ای ظریف بود در حماسه کشف بوسه‌ای به قدمت سپیده‌دم تاریخ... برنج تمام می‌شد؟ نه خاک‌برداری تمام می‌شد... چه بشکوه بشقاب عرق کرده بود... ور منطقی کله‌ام می‌گفت چربی روغن گاو است ور عاشق کله‌ام می‌گفت: پری رو تاب مستوری ندارد... غذا تمام می‌شد... غذایی با طعم روغن حیوانی و زیره کرمانی و بوسه‌های متواتر...
همین شد که زود بزرگ شدم همین شد که شعر یقه‌ام را سال‌هاست ول نمی‌کند... همین شد که همیشه توی سرم چهار مرد بلوچ دهل می‌زنند... همین شد که زنانی نقاب‌زده با صندل‌های بندری و لباس‌های پولکی خلوتم را کل می‌کشند... صبح‌ها بوی قهوه‌های مراکشی می‌دهد روحم، غروب‌ها دلتنگی جوانی فلسطینی ایستاده بر باغ تصرف شده زیتونش من را قدم می‌زند... خیالتان را راحت کنم: دوست داشتن شغل من است...

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها