حلزون تنهایی که به اندیشیدن پیرامون فلسفه حیات علاقه بسیار داشت، در ساحل دریایی زندگی می‌کرد. حلزون، غالب اوقات برای اندیشیدن پیرامون فلسفه حیات در صدف خود فرو می‌رفت و وقتی گرسنه می‌شد سرش را از صدف خود بیرون می‌آورد و از آت و آشغال‌های کنار دریا تغذیه می‌کرد و بار دیگر به اندیشیدن پیرامون فلسفه حیات مشغول می‌شد.
کد خبر: ۱۱۸۳۹۳۷

روزی مرغ ماهیخواری که بهره‌ای از تفکر نداشت و کورکورانه به زندگی مشغول بود، حلزون را دید و تصمیم گرفت او را بخورد. پس از آسمان به سمت ساحل فرود آمد و منقارش را به سمت حلزون نشانه رفت. حلزون که متوجه خطر شده بود، بسرعت به داخل صدفش خزید. مرغ ماهیخوار منقارش را از ورودی صدف داخل صدف کرد و در همان حال که منقارش داخل صدف بود، با خود اندیشید: «اگر منقارم را داخل صدف نگهدارم، این بدبخت بالاخره از آن تو بیرون می‌آید و من او را خواهم خورد.»
حلزون نیز با خود اندیشید: «اگر من همین داخل بمانم، این بابا بالاخره ول خواهد کرد و خواهد رفت.»
در این هنگام ماهیگیری که تازه از صید برگشته بود و به شام شب خود می‌اندیشید، مرغ ماهیخوار و حلزون را در معیت یکدیگر مشاهده کرد و با استفاده از تور ماهیگیری آن دو را گرفت و به خانه برد و آن شب ماهیگیر و خانواده برای شام شب، کباب مرغ ماهیخوار و سس حلزون خوردند.
گفتنی است فرزند مرد ماهیگیر که احساس کرده بود این داستان نتیجه‌گیری خاصی ندارد، در پایان رو به دوربین کرد و گفت: همان‌طور که مشاهده کردید، زندگی واقعا چیز پیچیده‌ای است.

امید مهدی‌نژاد

طنزنویس

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها