دهه فجر برای دهه شصتی‌ها خاطراتی دارد که محال است از ذهنشان پاک شود

نوستـالژی57

ماه بهمن همیشه حس خاصی دارد، یک جورهایی عجیب و اسطوره‌ای است. بهمن درست چله زمستان است و عجین است با سردی و انجماد؛ برف‌های انباشته روی کوه‌ها هم که سر ریز می‌کنند و روی شیب‌ها با هول و دستپاچگی به پایین سُر می‌خورند اسمش را گذاشته‌اند بهمن، یادآور سرما. لغتنامه‌ها اما بهمن را نیک نهاد و به منش معنی کرده‌اند و در باورهای ایرانیان قدیم، این ماه مظهر اندیشه و توانایی خداوندی است. بهمن معجونی است از حس‌های رنگارنگ. 39 سال است که بهمن برای ما معنی دیگری دارد. این ماه، چهار دهه است بوی انقلاب می‌دهد، بوی تغییر و زیرورو شدن، حس پوست انداختن. آنهایی که انقلاب را به چشم دیده‌اند، ذهنشان پر از خاطره‌های آن روزهاست، آنهایی هم که انقلاب را ندیده‌اند و فقط روایت شنیده اند باز هم ذهنشان مالامال خاطره است. انقلاب 57، آلبوم غلیان یک ملت است با همه اشک‌ها و لبخندها، با همه حس‌های خوب و بد برآمده از یک تغییر بزرگ، از دست دادن‌ها و به دست آوردن‌ها، یاس‌ها و امیدها، ترس‌ها و رشادت‌ها. بهمن 57 حالا سال هاست برای مردم ایران شده نوستالژی، نوستالژی به معنی واقعی و تمام عیارش، همان که معادل سازی‌اش کرده‌اند و به آن می‌گویند «غمخوش»، غمی که توام است با خوشی، مثل حس گذشتن‌مان از محله‌های دوران کودکی وقتی که پیر شده ایم، مثل شنیدن یک آهنگ دوست داشتنی که اشکی گوشه چشم‌مان می‌نشاند و همانند یک عکس که ما را می‌برد به دنیای خاطره‌ها و آدم‌هایش.
کد خبر: ۱۱۱۹۵۲۷

نقشها و دیوارها

دیوارها پاک شدهاند، خانههای قدیمی را کوبیده اند و دوباره ساختهاند، دیوارهای آجری و سیمانی حالا شده اند مرمری و کامپوزیتی، شاید هم شیشه ای. دیوارها خراب شده و خاطرهها را با خود بردهاند، خاطرات روزهای انقلاب را، دست نوشتهها و دل نوشتههایی را که مردم با هرچه دستشان میآمد از زغال گرفته تا قلم مو و رنگ و اسپری روی دیوارها جا میدادند. روی سخن مردم با شاه و ساواک و ارتش بود. مینوشتند «مرگ بر شاه»، شاهش را هم وارونه مینوشتند، مینوشتند «یک قانون، یک دولت، اما به رای ملت»، بعد مینوشتند «حکومت بختیار، توطئه جدیدشاه»، «مرگ بر نوکر بیاختیار»، «شاه خیانت میکند، ساواک جنایت میکند، کارتر ضمانت میکند، ارتش حمایت میکند.»

هنوز اما اگر کسی اهل جستوجو و کاوش باشد، اگر چشم تیز کند و دقیق باشد، اگر به محلههای قدیمی سر بزند و روی دیوارهای سیمانی و آجری قدیمی بگردد، رد شعارها را خواهد یافت، حتی نقش رنگ باخته پنجههای خونین به نشانه کشتارها، تصویر چاپ شده با شابلون تمثال امام(ره) و مرگ بر شاههایی که شاهش را سرنگون نوشتهاند. این جاماندههای مکتوب روی دیوارها شدهاند نوستالژی، یک جور نقش پرکشش که بیننده را با هر طرز تفکری میبرد به سالهای دور.

سرودهایی که هنوز زمزمه میشود

ترانهها جان دارند، روح دارند، زنده اند و زنده میمانند مثل ترانههای انقلاب که سالها زمزمه شدند، شور دادند و برانگیختند، حالا هم با گذشت چهار دهه کهنه نیستند بلکه گوشنوازند و خوش آهنگ، یک نوستالژی ناب. در بحبوحه انقلاب کمتر کسی از مردم کوچه و بازار اسفندیار قرهباغی، احمدعلی راغب، محمد گلریز، هادی آزرم، محمد شاهنگیان، جمشید نجفی حتی رضا رویگری را میشناختند اما پشت این نامها حنجره ها، فکرها و دستهای هنرمندی بود که ترانههای انقلاب را ساختند و پرداختند.

حمیدسبزواری مرحوم، افشین سرفراز، محمدعلی ابرآمیز و عبدالله بهزادی با روح لطیف شاعرانه، ترانههای ماندگار سرودند: خمینی ای امام، برخیزید ای شهیدان راه خدا، ایران ایران ایران رگبار مسلسل ها، بوی گل سوسن و یاسمن آید، هوا دلپذیر شد، گل از خاک بردمید، مسلمانان به پا خیزید، این بانگ آزادی است، کز خاوران خیزد، ... و هنوز این ترانهها در گوش میپیچد و زیر لب
زمزمه میشود.

انقلاب نوار کاست

همزمان با انقلاب57 شرکت سونی در سال 1979 میلادی اولین واکمن دنیا را ساخت. 17 سال قبلتر از آن هم شرکت فیلیپس در سال 1962 نخستین نوار کاست را ساخته بود . انقلاب57 را در جهان به نام انقلاب نوار کاست میشناسند چون پیامهای امام و رهبران مذهبی مخفیانه با نوارهای کاست ضبط، و میان مردم انقلابی دست به دست میشد.

آنتونی سامپسون، روزنامه نگار آمریکایی گفته است، روی قبرشاه بنویسید «او نوارکاست را فراموش کرد.» ویلیام هاکتن، استاد دانشگاه ویسکانس و متخصص ارتباطات در جهان سوم هم انقلاب 57 را نخستین انقلاب نوار کاستی دنیا دانسته است. عمر نوارکاستها اما خیلی وقت است که سرآمده، حالا دیگر تقریبا هیچجا نمیشود ضبط صوتهای قدیمی و نوارکاستهایش را دید، این عنصر انقلابی مرده است، اما یاد و خاطرهاش شده نوستالژی، از آن دست خاطرات دوست داشتنی که کمرنگ میشوند ولی فراموش هرگز.

میخکوب پای تلویزیون

بچه است و کارتون، دنیای کودکی است و انیمیشن. بچههای دهه 60 و قبل ترش حتما این را بیشتر قبول دارند، بچههایی که صبورانه مینشستند پای تلویزیونهای کوچک ترانزیستوری سیاه و سفید و از معدود کارتونهای پخش شده لذت میبردند، لذتی به بزرگی حظ، کارتونها را اصلا با چشمهایشان میبلعیدند و دیالوگها را با دل و جان میشنیدند و از بر میکردند.

بهمن که میرسید و دهه فجر که آغاز میشد، بچههای قدیم پای گیرندهها میخکوب میشدند. برنامههای کودکانه دهه فجر البته اغلب تکراری بود و بچهها میدانستند پای تلویزیون که بنشینند چه خواهند دید، اما با این حال مجذوب برنامهها بودند، مشتاق دیدن چاق و لاغر که از طرف رئیس بزرگ مأموریت داشتند برنامههای جشن فجر را به هم بزنند ولی آنقدر دست و پا چلفتی بودند که کاری از پیش نمیبردند و رئیس را عصبانی میکردند. آن ژیان صورتی گل گلی که اسمش قرقی بود و بچهها عاشقش بودند هم که ماجرای خودش را داشت، ماشینی که بچههای آن دوران باورش داشتند و آرزو میکردند خودشان هم ژیانی داشته باشند که بخندد، شوخی کند، قایم باشک بازی کند و اگر لازم باشد پا به فرار بگذارد.

چاق و لاغر حالا برای بچههای دیروز و جوانها و میانسالهای امروز نوستالژی است، یادآور همه خاطرات خوبی که با آن ساخته شد، آنقدر خوب که هنوز هم اگر این دو کاراگاه احمق در قاب تلویزیون ظاهر شوند خیلیها را میخکوب میکنند.

برنامههای نوستالژیک تلویزیون اما فقط چاق و لاغر نبود. اگر خوب فکر کنید حتما خاطرات تلویزیون کابلی، پدر پادشاه و جامه دار، خبرنامه، دیو چو بیرون رود و زمستان فجر هم در خاطرتان زنده میشود.

مدرسه انقلاب

زمستان که میآمد بچههای مدرسه تکلیفشان معلوم بود، بچههای فعال میشدند یک گروه و مینشستند در اتاق تربیتی و فکرهایشان را روی هم میریختند و برنامه میچیدند، بچههای بی میل و منفعل هم میشدند تماشاچی. بچههای فعال یک ماه وقت داشتند تیم جمع کنند و برنامه بریزند. سرگروه همیشه دانش آموزی مقبول بود تا بچهها حرفش را بخوانند و همیشه جزو درسخوان ترینها بود تا در این یک ماه از درسها عقب نماند.

داستانی بود داستان مدرسه انقلاب. بچهها پول روی هم میگذاشتند و کاغذ کشی و بادکنک میخریدند، پول روی هم میگذاشتند و ماژیک و مقوا میخریدند، از خوراکی خریدن صرفنظر میکردند، پول روی هم میگذاشتند و عکس و پوستر میخریدند. آن روزها از بنرهای پلاستیکی امروز خبری نبود، از اینترنت و رایانه هم خبری نبود، همه چیز دستی بود و زاییده فکر و ذهن خلاق. خوش خطها پارچه نویس میشدند، نقاشها هم میشدند طراح و روی در و دیوار گل و بوته میکشیدند. یکی میشد مسئول گروه سرود، برای خواندن ترانههای ناب انقلاب. سی دی و فلش نبود، گوشی موبایل هم نبود، فقط یک ضبط صوت بود و یک نوار کاست که بارها و بارها میرفت توی ضبط و از اول به آخر میشد و طنین سرودهای انقلاب در راهروهای مدرسه میپیچید. آهنگها زیبا بود، این که کدامشان خوانده شود بستگی به نظر جمع داشت، به این که چقدر جذاباند، یا این که زود حفظ میشوند یا نه. گروه تئاتر هم راه میافتاد، رایانه و اینترنتی نبود که نمایشنامهای در آن سرچ
شود.

نمایشنامههای دهه فجر آن زمانها مثل نسخههای تعزیهخوانی از بچههای سال بالایی به کوچکترها ارث میرسید. نمایشنامهها دستنویس بود، حتی بعضی وقتها آنقدر کهنه بود که بعضی جاهایش خوانده نمیشد ولی مضمونش انقلابی بود، درباره مبارزان دو آتشه و مقاومتهای ایادی رژیم.

روزنامه دیواری یک پای ثابت مدرسه انقلاب بود، در آن اخبارانقلاب را مینوشتند و عکسهای قدیمی میچسباندند، ستون طنز هم بود، کاریکاتور و بریده جراید قدیمی هم بود، از مطالب تایپی اما خبری نبود، هر چه بود دستنویس بود و زاییده تخیل و فکر خلاق.

دهه فجر آن قدیمها هوا همیشه برفی و سرد بود و نمیشد در حیاط مدرسه نشست. بساط برنامههای جشن معمولا یا میآمد توی نمازخانه اگر به اندازه کافی بزرگ بود یا میآمد توی راهرو. شلوغی بود و ازدحام، بچهها همهمه میکردند و ذوق داشتند چون هم دیدن برنامههای متنوع سرگرمشان میکرد و هم یک روز کامل از کلاس رفتن معاف بودند. این دلیل دومی، انگیزهای قویتر برای خندههای از ته دل بود، یک روز آزادِ آزاد، بیدلواپسی درس و مشق و درس پس دادن به معلم.

بچههای قدیم از این جنس خاطرهها زیاد دارند، هنوز که دور هم جمع میشوند گریزی به خاطرههایشان میزدند، از شیطنت هایشان میگویند، از سوتیهایی که دادهاند، از مدیریتهایی که کردهاند و از دستت درد نکندهایی که از مسئولان مدرسه نشنیدهاند. این خاطرهها امروز برای خیلیها شده است نوستالژی، همان مرور خوشایند گذشتهای که از دسترس خارج شده است.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها