گزارش میدانی جام‌جم از سالمندانی که به لبخند نوه‌هایشان دل‌خوش کرده‌اند

آری آری زندگی زیباست...

داخل پارک خزان زده که پا بگذارید با درختان بی‌رنگ و رویش که رو‌به‌رو شوید، سرما به درون رگ‌هایتان می‌خزد. سالمندان زیادی روی نیمکت‌های پارک نشسته‌اند، تعدادی هم کنار دستگاه‌های ورزشی ایستاده‌اند یا برخی در حال قدم زدن هستند. خنده از گوشه لب‌های برخی‌شان گم نمی‌شود، بخصوص آنها که کنار محوطه بازی سرگرم سر و کله زدن با نوه‌هایشان هستند. لبخندهایی که گوشه لب سالمندان خانه دارد از در جریان داشتن زندگی حکایت دارد و خاطراتی که آنها از دوران جوانی‌شان تعریف می‌کنند بخشی از زندگی این روزهای آنهاست.
کد خبر: ۱۱۱۷۷۱۲

پای درد دل سالمندان که بنشینید آنها ساعتها از شیرین زبانی نوهشان میگویند و اینکه چقدر زود دلشان برای فرزندانشان تنگ میشود. زندگی ماشینی این روزها این دلتنگی را بیشتر کرده به همین خاطر برخی از سالمندان بیشباهت به درختان خزان زده پارک نیستند. آنها با چهرههایی که در آنها غم بر شادی غالب شده انگار برای کشتن ساعتها به پارک آمدهاند؛ میگویند در سن و سالی که باید غمی نداشته باشند و برای خودشان زندگی کنند آنقدر مشکلات زیاد است که هنوز خودشان آخرین نفری هستند که فرصت رسیدگی به او را دارند. دلتنگ روزهای گذشته هستند، دلتنگ صمیمیتی که این روزها بسیار کمرنگ شده، از نظر اقتصادی و مالی هم قوی نیستند و به نظر میرسد دولتمردان آنچنان که باید برای ایجاد نشاط و انگیزه در جمعیت سالمندان کاری نکرده اند، امیدشان هنوز به سرو سامان گرفتن بچهها، قد کشیدن نوهها و دیدن خوشبختی آنهاست، اما انگار همین بچهها و نوهها نیز یادشان رفته پدربزرگها و مادربزرگهایشان چه دلتنگ و تنها هستند و باید وقت بیشتری را برای بودن با آنان صرف کنند.

شیرین مثل نوه

حمیده خانم نشسته روی لبه نیمکت سبز رنگ پارک؛ تکیه داده به عصایش و بازی دو دختر بچه خردسال را تماشا میکند؛ رهگذرانی که از این حوالی میگذرند، تقریبا هر روز بین ساعت پنج تا پنج و نیم عصر او را میبینند؛ امروز روسری سورمهای رنگی به سر دارد و پالتوی مشکی تقریبا بلندی پوشیده، موهای خاکستری رنگش هم از زیر روسری بیرون آمده؛ باید حدود 80 سال داشته باشد.

به دختربچههای خردسال که نگاه میکند لبخند بر لب دارد، میگوید: بچههای نوههایم هستند؛ باران و سارا.

میگوید نوههایش را خودش بزرگ کرده و بیشتر از پدرو مادرشان برایشان زحمت میکشد. او عاشق نوههایش است و دلتنگیهایش را با صدای خنده آنها از سینه بیرون میکند.

حمیده خانم، چند سال پیش به سفر حج مشرف شده و از این بابت خیلی خوشحال است، میگوید سالها در نوبت بوده و هر بار مشکلی پیش میآمده که نمیتوانسته برود، اما درنهایت این سفر را با تمام سختیهایش رفته و به یکی از آرزوهایش رسیده است، آرزوی دیگرش سفر به کربلاست که پسرش وعده داده خیلی زود به آن هم جامه عمل بپوشاند.

همسر حمیده خانم بیش از ده سال است که فوت کرده و از آن زمان خانه اش را که در شهرستان بوده رها کرده و به تهران آمده تا نزد فرزندانش بماند، اما انگار از کنار فرزندان خود بودن هم چندان راضی نیست، آنطور که میگوید: دلش میخواست خانهای برای خودش میخرید و مستقل زندگی میکرد، اما شرایطش مهیا نیست چرا که او بیمار است و به تنهایی از عهده زندگی بر نمیآید.

چهار پسر و دو دختر دارد، اما نام یکی از پسرانش بیش از همه بر سر زبان اوست، میگوید: دلسوزتر و مهربانتر است؛ اگر اشکی به چشم من بیاید نمیتواند لحظهای آرام بگیرد، اما بقیهشان این طور نیستند آنها سرشان بیشتر به زندگی خودشان گرم است؛ حمیده خانم درآمدی ندارد و باید با اندک یارانه و مستمری روزگار بگذراند، اما این مبالغ برای هزینههای زندگیاش کافی نیست، آنطور که میگوید: عمده مخارج زندگی او را پسر کوچکش تامین میکند. با این همه حمیده خانم از تنهایی رنج میبرد، میگوید گاهی دلش میخواهد با کسی حرف بزند، اما هیچکس دور و برش نیست؛ بچهها و نوههایم خیلی حوصله مرا ندارند، سرشان به کار خودشان گرم است، دلم نمیخواهد مزاحم آنها باشم، اما شاید من هم حقی داشته باشم، خیلی برایشان زحمت کشیدهام برای تک تکشان ولی قدر نمیدانند.

نگران آینده جوانان

آقای مظهری، روزنامه به دست میآید و روی یکی از نیمکتهای خالی مینشیند، چهرهای جدی دارد، روزنامه را ورق میزند، انگار هیچکدام از مطالب آن را نمیپسندد، تندتر ورق میزند، چند برگ از روزنامه را روی نیمکت میگذارد و آنهایی را که در دست دارد دوباره ورق میزند، بعد از دقایقی انگار مطلب مورد علاقه اش را مییابد و با اشتیاق شروع به خواندن میکند.

آقای مظهری چندان دل خوشی از شرایط اقتصادی و اجتماعی جامعه ندارد، میگوید اختلاف طبقاتی که در جامعه وجود دارد وحشتناک است، اوضاع برای جوانان هم خوب نیست، من دو پسر دارم، متاسفانه پسرم برخلاف اینکه تحصیلکرده نمیتواند برای خودش شغل مناسب با تحصیلاتش دست و پا کند، سرخورده شده، ازدواج او نیز به شکست منجر شده است، چطور میتوانم نسبت به او بیتفاوت باشم؟ غم او غم من است. نگرانش هستم. او ادامه میدهد: با شرایطی که در جامعه وجود دارد نگران پسر کوچکترم هم هستم که آینده او چه میشود، بههرحال نمیتوان به این مسائل بیتفاوت بود.

آقای مظهری از اینکه در این سن و سال هنوز هم باید نگران فرزندانش باشد، ناراحت است، دلش میخواهد فرزندانش به فکر او و دغدغههایش باشند، اما شرایط به گونهای است که نمیتواند چنین انتظاری را از آنان داشته باشد.

گرانی هر هفته خبرساز میشود

در گوشه دیگر پارک، آقا و خانمی روی نیمکت نشستهاند و مشغول گفتوگو با یکدیگر هستند؛ به نظر حدود 60 سال دارند، تا حدودی از اوضاع اقتصادی جامعه گلهمند هستند و میگویند این اوضاع اقتصادی زندگیشان را تحت تاثیر قرار داده است.

آقای امنپور و خانمش معتقدند: گرانی اجناس مردم را خسته و بیحوصله کرده و رفت و آمدها بین اقوام و خویشاوندان کمرنگتر از گذشته شده است، دیگر کسی حال کسی را نمیپرسد و علت اصلی این مساله هم همین شرایط نه چندان مطلوب اقتصادی و گرانی هاست، همین باعث شده خویشاوندانمان را کمتر ببینیم و کمتر از حال هم خبر داشته باشیم. آنطور که آقای امنپور میگوید در گذشته، گرانی اجناس و هزینهها هر چند سال یکبار اتفاق میافتاد، اما این روزها این اتفاق هفتهای شده که اصلا هم خوب نیست.

خانم امنپور هم حرفهای همسرش را تائید میکند: بازار مسکن هم اصلا شرایط مطلوبی ندارد، بهخاطر همین مسائل هم هست که جوانان نمیتوانند ازدواج کنند و بحث ازدواجشان با چالش مواجه شده است؛ پسر من حدود 30 سال دارد و بهخاطر همین مسائل هنوز مجرد است درحالی که وقتی ما هم سن و سال او بودیم بچه هم داشتیم، اما شرایط جامعه باعث شده جوانان از ازدواج دوری کنند.

زن سالخورده اینها را میگوید و به چمنهای پارک خیره میشود، چادرش را روی سرش مرتب میکند و ادامه میدهد: در جامعه صمیمیت خیلی کم شده است، قبلا در یک کوچه یا آپارتمان، تقریبا همه همسایهها همدیگر را میشناختند اما الان اینطور نیست؛ روابط فامیلی هم مثل گذشته پررنگ نیست؛ تحصیلات مردم بیشتر شده اما فرهنگشان تقلیل پیدا کرده، خیلی رعایت حال همدیگر را نمیکنند.

به اتوبان کنار پارک چشم میدوزد و با دست اشاره میکند: همین رانندهها... همه میخواهند زودتر برسند هیچ کس کمی صبوری به خرج نمیدهد، این مسائل من را خیلی ناراحت میکند دلم میخواهد به دوران گذشته برگردم به همان صفا و صمیمیت قدیمی.

چرتکه به دست شدهایم

چند قدم آن طرفتر، خانمی نشسته که خود را لیلا معرفی میکند، حدود 65 سال دارد، از همه کسانی که در این پارک نشستهاند به نظر سرحالتر میرسد، آن طور که میگوید اهل تهران نیست، اصفهانی است و برای عروسی دختر برادرش به اینجا آمده؛ شلوغی تهران را نمیپسندد و میگوید: دو پسرم اینجا زندگی میکنند، اما من خیلی نمیتوانم برای دیدنشان به تهران بیایم.

لیلاخانم هشت فرزند دارد، شش فرزندش در اصفهان زندگی میکنند و هفت نفر از آنان ازدواج کردهاند، فقط یک پسر مجرد دارد که در حال حاضر نیز یکی از بزرگترین آرزویش سر و سامان گرفتن همان پسرش است.

لیلا خانم هم از بیمهری این روزهای آدمها دلگیر است؛ میگوید: در گذشته انسانها با محبتتر بودند و گذشت بیشتری داشتند، اما الان حساب کتابها بیشتر شده، بیشتر رابطهها نیز بر مبنای همین حساب و کتاب هاست به قول معروف چرتکه به دست گرفتهایم تا ببینیم نفع مان کجاست.

او که به فاصله اندکی پدر و مادرش را از دست داده است، این روزها احساس تنهایی میکند، اما میگوید: فرزندان و نوههایش تا حدود زیادی این تنهایی را پر میکنند و نمیگذارند غصه بخورد؛ لبخند صورتش را پر میکند؛ این هم از مزایای داشتن فرزند زیاد است. اما ناگهان دوباره چهره اش درهم کشیده و غمگین میشود.

یکی از ناراحتیهای لیلا خانم مربوط به دختر بزرگش است که چند سال پیش طلاق گرفته؛ هر چند دوباره ازدواج کرده اما آنطور که او میگوید داماد سابقش معتاد بوده و دخترش را زیاد آزار داده، همچنین هیچگاه اجازه نداده او فرزندش را ببیند به همین خاطر دختر لیلا خانم خیلی دلتنگ فرزندش است.

او ادامه میدهد: دخترش دوباره ازدواج کرده، اما همسر دومش هم مرد خوبی از آب درنیامده و از اولی بدتر نباشد بهتر هم نیست، دخترش با بیماری سختی نیز دست و پنجه نرم میکند و همه این موارد جزو دلمشغولیهای شبانه روزی لیلا خانم است.

لیلا خانم از شرایط اقتصادی زندگیاش هم راضی است؛ میگوید: زندگی شهرستان ما مثل تهران سخت نیست، آنجا هزینهها کمتر است، خدا را شکر دستمان به دهانمان میرسد؛ پسرانم به زندگی کردن در آنجا قانع نبودند، در شهرستان ما بیشتر مردم به کشاورزی، دامداری، دستفروشی و... مشغول هستند، به همین دلیل پسرانم وقتی 18، 19 ساله بودند به تهران آمدند و اینجا مشغول کار شدند و الان کارهای خوبی دارند، درآمدشان هم بد نیست خدا رو شکر؛ هر دو راضی هستند؛ هیچکدام از فرزندان من تحصیلکرده نیستند حتی دیپلم هم ندارند، خیلی کم درس خواندند میخواستند کار کنند و درآمد داشته باشند، الان هم ناراضی نیستند .

خدا را شکری میگوید و ادامه میدهد: چه کنیم دیگر... قسمت ما هم این بود... خدا رو شکر...

نگران افزایش مشکلات اقتصادی

آقای جلالی کمی آن طرفتر از آقای مظهری نشسته، تسبیح در دست گرفته و زیر لب ذکر میگوید؛ دانههای سرخ تسبیح زیر انگشتان کشیدهاش جابهجا میشوند، چهره آرامی دارد، از گرانی کالاها انتقاد میکند و میگوید: والا ما که حقوق درست و حسابی نداریم، بیمه هم نداریم، اما جنسها روز به روز گرانتر میشوند.در سالهای اخیر هم شیب گرانیها خیلی زیاد شده، متاسفانه شرایط کشور ما به گونهای است که وقتی قیمت کالایی بالا میرود، دیگر شاهد کاهش نرخ آن به میزانی که باید باشیم، نخواهیم بود.

آن طور که آقای جلالی میگوید او سه فرزند پسر و یک دختر دارد که یک پسر و دخترش ازدواج کرده اند؛ دو پسر مجردش که سن ازدواجشان هم گذشته هنوز نتوانستهاند کار درست و حسابی پیدا کنند.

آقای جلالی معتقد است: جامعه ما از نشاط تهی است و بخش عمده مشکلات به دلیل مباحث اقتصادی است، آن طور که او میگوید مردم همواره از بیشتر شدن مشکلات اقتصادی نگران هستند.

به گفته او همین مسائل باعث شده مردم از هم دور شوند، کمتر از گذشته به فکر هم و کمی خودخواهتر باشند؛ البته نمیشود گفت خودخواه تر، شرایط زندگی سخت شده و افراد ترجیح میدهند به فکر خودشان باشند؛ نمیشود در این وضعیت از آدمها انتظار داشت که زندگی خودشان را رها کنند و به فکر دیگران باشند... شرایط سختی شده است.

زهرا مهدوی

جامجم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها