
به گزارش جامجم، تقویم زندگی این خانواده، از 16 آذر 94 یک جور دیگری ورق خورده، تا قبل از آن همه چیز بود، هوا بود و زمین بود و آب بود و غذا بود و یک سقف بالای سرشان. حالا هم همه چیز هست، هوا هست و زمین هست و آب و غذا. حتی همان سقف بالای سرشان. اما «بابا» نیست... نبودِ بابا را بچهها خوب فهمیدهاند. دلتنگش که میشوند شیطنت هایشان بیشتر میشود، آنقدر که غرق شوند در دنیای پرهیاهوی کودکی و فراموش میکنند جای خالی بابای قهرمان شان را.
نشستهام روبهروی خانواده شهید مدافع حرم «مهدی قاضیخانی»؛ خانوادهای که دختر کوچکشان سال گذشته در دیدار خانوادههای مدافع حرم با مقام معظم رهبری از ایشان کلاه صورتی رنگ خواست و دو روز بعد این کلاه به دستش رسید. همان نهالی که فیلم شیرینزبانیهایش با مقام معظم رهبری، هنوز هم در دنیای مجازی، داغ و پرطرفدار است.
آنچه میخوانید بخشهایی از گفتوگو با خانواده شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی است که با آیین تقدیر از آنها توسط مدیرمسئول جامجم همراه بود.
خانم قاضیخانی کی با همسرتان ازدواج کردید؟
ما آخرهای سال 85 عقد کردیم، سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س).یک سال بعد هم عید غدیر ازدواج کردیم و رفتیم سرخانه و زندگی خودمان.
شغل همسرتان چه بود؟
همسرم شغلش آزاد بود در کار ضایعات فعالیت میکرد.
چطور شد که در این شرایط و با این زندگی آرام، به فکر مدافع حرم شدن افتادند؟
مهدی همیشه به فکر شهادت بود، وقتی از ماجرای سوریه مطلع شد، انگیزهاش برای رفتن بیشتر شد. با اینکه سال94 اعزام شد اما از سه سال قبلتر، در تکاپوی رفتن بود و قسمتاش نمیشد.
یعنی شما را در جریان گذاشته بود؟
بله از همان اول آمد و گفت که اگر با اعزامم موافقت کنند دوست دارم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه بروم. بعد در چند مرحله آموزشی شرکت کرد، یعنی اینقدر برای رفتن اراده داشت و عزم اش قوی بود که من مطمئن بودم هیچ چیزی جلودارش نیست.
چرا اعزامش این همه طول کشید؟
هر بار مانعی سرراهش پیش میآمد. اما این اواخر،انگار خداوند واقعا او را طلبید و عاشق شد که با خودش برد تا شهید شود.
با رفتناش مخالفت نکردید؟ بالاخره سه تا بچه قد و نیم قد داشتید و این موافقت تصمیم کوچکی نبود.
باور کنید دل کندن از مرد جوانم که هنوز 30 سالش هم نشده بود برایم خیلی سخت بود اما وقتی شور و شوقش را برای رفتن دیدم دهانم بسته شد.
درباره دلایلشان برای رفتن با شما صحبت میکردند؟
در وصیتنامهشان نوشتهاند میخواستند نشان بدهند که این فرمایش امام حسین(ع) که ما در دفاع از اسلام از جان و مال و همسر و فرزندانمان میگذریم، هنوز هم بعد از 1400 سال طرفدار دارد. الان هم از این که همسرم رفته و شهید شده پشیمان نیستم. خیلی وقتها با خودم فکر میکنم اگر من و بقیه همسران شهدای مدافع حرم نمیگذاشتیم آنها بروند، از آنها دل نمیکندیم، خیالشان را از بابت خانه و بچهها راحت نمیکردیم، ما هم که امامحسین (ع) را تنها گذاشته بودیم. امام حسین(ع) بود و هفتاد و دو تن. خوشحالم که ماهم جزو یاران اهل بیت شدیم.
کی به سوریه اعزام شدند؟
مهرماه 94 اعزام شدند و قرار بود 22 آذر یعنی 5 روز بعد از شهادتش دوره ماموریتاش تمام شود و به خانه برگردد. این را به من خبرداده بود و من هم با چه ذوق و شوقی خانه را مرتب کردم تا برای آمدن ایشان آماده باشیم.
برای شما از سوریه و جنگ تعریف میکرد؟
چیز خاصی نمیگفت، فقط میدانستم که آنجا تیربارچی است. دوستانش میگفتند که هر بار که بلند میشد، خیلی از داعشیها را به هلاکت میرساند.
کجا شهید شدند؟
در شهر حلب.
از نحوه شهادت ایشان خبر دارید؟
بله... دوستانش گفتند که یکی از همرزمانشان به اسم قادر زخمی میشود و آقا مهدی برای کمک به او میرود تا او را به عقب برگرداند، اما خودش از ناحیه پهلو به شدت زخمی میشود.
چطور خبر شهادت را شنیدید؟
دو روز بعد مطلع شدم . وقتی در تدارک سفره نذری برای بازگشت مهدی بودم، دیدم که برادرشوهرم آمد خانه ما. خیلی تعجب کردم چون هیچ وقت بدون زن و بچهاش نمیآمد. گفت: زودباش بچهها را آماده کن برویم خانه پدرم که مهدی را آوردهاند، مهدی زخمی شده...
چه حسی پیدا کردید؟
باورکنید این جمله را شنیدم اصلا ناراحت نشدم. چون وقتی مهدی رفت حساب همه اینها را با خودم کرده بودم.
به بچهها چطور خبر شهادت پدرشان را دادید؟
خیلی سخت بود... آقا مهدی همیشه سر سفره به بچهها میگفت دعاکنید بابا شهید بشود...من یاد این حرف او افتادم و بچهها را یک گوشهای کشیدم و گفتم یادتان است بابا میگفت دعا کنید من شهید بشوم؟ الان چون خدا خیلی بچهها را دوست دارد، شما دعا کردید، دعای شما را قبول کرده و بابا شهید شده. الان هم اگر بگویم بچهها با این قضیه کنار آمدهاند دروغ گفتهام...بچه هستند دیگر، مگر میشود دلتنگ بابا نشوند؟! حتی هنوز محمدیاسین در بازی هایش بارها برمیگردد به عکس بابایش نگاه میکند میگوید بابا دیگر کیوکیو بس است، خسته شدی، برگرد... بچههای من زودتر از همسن وسالهایشان بزرگ شده اند این را خودم میفهمم.مثلا روزهای اول که آقا مهدی شهید شده بود، محمدمتین با اینکه سن وسالی نداشت اما به نهال میگفت به مامان نگو چیزی برای ما بخرد. چون میدانست که پدرش خرجی خانه را میدهد و فهمیده بود که بابا دیگر نیست...هنوز هم از من چیزی نمیخواهند.
اما حتما شایعاتی که درباره شهدای مدافع حرم وجود دارد به گوش شما هم رسیده.
بله... من فقط دعا میکنم آنهایی که این حرفها را میزنند یا باور میکنند که اینها برای پول رفتهاند سوریه، چشمشان باز شود و به خودشان بگویند که کدام پول میتواند جبران دلتنگی این سه تا بچه را برای بابای شهیدشان بکند؟ مگر آدمها پول را برای زندگی راحت و آرام و بدون دغدغه نمیخواهند، کدام پول میتواند جای خالی بابا را در یک زندگی پرکند. کاش بفهمند که بالاتر از پول چیزهای دیگری هم هست، مثل امنیت، که مدافعان حرم برای حفظ این امنیت از همه چیزشان میگذرند و میروند.
بهعنوان همسر یک شهید مدافع حرم وقتی خبر حادثه تروریستی 17 خرداد تهران را شنیدید چه حالی داشتید؟
من خبرهای این عملیات تروریستی را از همان لحظه اول دنبال میکردم. خیلی ناراحت شدم.فکر کنم با این جریان یک تلنگر به همه ما زده شد تا بفهمیم چقدر نیاز است که امنیت کشورمان حفظ شود حتی اگر حفظ این امنیت در مرزهای یک کشور دیگر باشد. حس میکنم با این اتفاق خیلیها به ضرورت وجود مدافعان حرم پی بردند.
درباره دیدار نهال با مقام معظم رهبری صحبت میکنید؟دختر شما بعد از این دیدار خیلی معروف شد.
بله... رمضان پارسال بود که به ما زنگ زدند و ما را برای دیدار دعوت کردند. محمدمتین وقتی که متوجه شد اینقدر خوشحال شد که با صدای بلند فریاد زد:جانم فدای رهبر. با ذوق و شوق رفتم برای بچهها لباس خریدم، برای خودم روسری گرفتم. حدود ساعت 7 بود که وارد بیت شدیم. من آنجا اگر بگویم رهبر را دیدم نه... فقط گریه میکردم و اصلا عظمت و ابهت حضرت آقا طوری بود که اشک امانم نمیداد. نهال در همین فاصله از من جدا شد، وقتی حضرت آقا با بچههای شهدای فاطمیون دیدار داشتند، جلو رفته و با آقا صحبت کرده بود.
متوجه غیبت نهال نشدید؟
بعد از نماز متوجه شدم که نهال نیست. ترسیدم گم شده باشد. رفتم از مراقبها پرسیدم گفتند که نترس کسی از اینجا بیرون نرفته. برو با خیال راحت افطار کن. من هم رفتم افطار و بعد دیدم نهال پیدایش شد. غذایش را که نگه داشته بودم به او دادم و گفتم کجا بودی گفت رفته بودم پیش حاج آقا. پرسیدم خب حاج آقا چی میگفت؟ گفت: «من دیدم حاج آقا یک کلاهی روی سرش دارد، به او گفتم این کلاه را مادرت برایت درست کرده؟ او هم گفت: بله، گفتم کلاهت را میدهی به من؟ گفت: این مال خودم است، لازمش دارم. برای تو یکی دیگر میخرم. من هم گفتم پس اگر میخواهی برای من بخری، صورتیاش را بخر...» آن موقع اصلا فکرش را هم نمیکردم که نزد حضرت آقارفته باشد. به خاطر همین، قضیه را جدی نگرفتم. وقتی به خانه رسیدیم ماجرای این ملاقات را در اینترنت دیدم و فهمیدم از حضرت آقا کلاه صورتی خواسته. کمی دستپاچه شدم، طوری که نهال گفت: مامان یعنی الان رهبر من را دعوا میکند که کلاه صورتی خواستم؟ به او اطمینان دادم که آقا همه فرزندان شهدا را دوست دارد.
بابای من یک قهرمان است
محمدمتین میدانی پدرت برای چه شهید شد؟
برای اسلام شهید شد.
وقتی میرفت به تو چه گفت؟
گفت مواظب خانوادهمان باش.
هستی؟
بله... من الان مرد خانهام.
دوست داری راه بابا را بروی؟
بله. دوست دارم مثل بابا سرباز اسلام بشوم.
دلت برای بابا تنگ میشود؟
خیلی تنگ میشود.. وقتی دلم تنگ میشود میروم سر مزارش ...
با همکلاسیهایت درباره بابا صحبت میکنی؟
بله به همه گفتم بابای من یک قهرمان است.
از بابا خاطره داری؟
یادم است که ما همیشه همراه بابا میرفتیم گلزار شهدا ... بعد دوست داشت شهید بشود، میگفت دعا کنید من شهید بشوم...
دعا میکردی؟
نه... دوست داشتم بابایم زنده باشد. مامانم گفته الان هم بابایم زندهاست... من میدانم که اگر کار خوبی بکنم بابا میبیند. به خاطر همین همیشه کار خوب میکنم.
مینا مولایی
جامجم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
بهمناسبت نوزدهمین سالگرد تاسیس رادیو گفتوگو با مهدی شهابتالی، مدیر این شبکه گفتوگو کردیم
در گفتوگوی اختصاصی خبرنگار روزنامه «جامجم» در بیروت با حسن عزالدین، عضو بلندپایه حزبالله و نماینده پارلمان لبنان مطرح شد