به گزارش جام جم آنلاین ، بله آقا رضا از نظر من باهوشترین داستاننویس کشورمان است، برای این ادعا هم جدای از آثارش کافی است بدانید که در مدرسه تیزهوشان علامه حلی درس خوانده و بعد هم دانشگاه صنعتی شریف. بگذریم،
گفتوگوی ما با این داستاننویس باهوش به صرف یک ناهار آبگوشتی در یک روز برفی و تگرگی در فرمانیه تهران رقم خورد؛ گفتوگویی با همراهی دیگر نویسنده خوب کشورمان ابراهیم زاهدیمطلق که از او تشکر ویژه داریم.
در این چند هفتهای که با هم برای هماهنگی زمان گفتوگو در ارتباط بودیم، چندبار گفتید الان نمینویسم. بگذار بنویسم تا سرحال بیایم. بعد مینشینیم و گپ میزنیم. نویسندهای مثل رضا امیرخانی چرا چند وقت است نمینویسد؟
درست است، البته حالم خوب است، ولی برای ننوشتن مقداری دلایل شخصی دارم. موظف بودم کارهایی خارج از نوشتن انجام دهم که به فضای فرهنگ و ادبیات ربطی ندارد و دربارهاش
توضیحی نمیدهم.
خلاصه گرفتاری زیاد است. یکی از گرفتاریها این است که سرعت حرکت جامعهشناختی در ایران به نظر میرسد از سرعت خلق رمان بالاتر است. بارها پیش آمده فکر کردهام چقدر موضوعی بکر است و شروع کردهام به کار. بعد دیدهام خدا از ما جلو زده است. آن هم در ایران که خیلی نمیتوانید مطمئن باشید کارتان سر وقت بیرون میآید و چاپ میشود، بخصوص مثل من تنبلی هم بکنید.
یعنی ایده خاص و ناتمامی داشتهاید که زمان آن را تمام کرده باشد؟
سالها پیش ایده رمان جدیدم به ذهنم رسید. وقتی برای یکی از نزدیکانم بیماریای پیش آمد و به بیمارستان کودکان رفتم متوجه شدم از این بیماری زیاد است. بعد دیدم این بیماری شاید برگردد به مساله آلودگی هوا و مشکل ریوی. آن زمان از تهران خارج شدیم و خیلی هم هوا سرد بود و قاعدتا باید بچه مریضتر میشد، ولی برعکس کاملا خوب شد.
این موضوع مرا واداشت تا یک رمان با موضوع شهر بنویسم. شروع کردم به نوشتن. تخیل من این بود مادرِ بچه در کودکی با آمدن برف مدرسهاش تعطیل میشد و روزی شاید بچههایش به خاطر آلودگی هوای تهران به مدرسه نروند. این تخیل من بود؛ ولی الان همین تخیل واقعیت شده است.
پس زمان از من جلو زد. من داشتم پیشگویی میکردم. یک کار یا ادبیات آیندهپژوهانه مینوشتم. این مشکل را در بیوتن هم داشتم. در بیوتن هم وقتی شروع کردم به نوشتن، اتفاق 11 سپتامبر رخ داد. واقعا آن زمان رمان من بیشتر از برجهای دوقلو متلاشی شد.
زاهدی مطلق: حالا همین ذهنیت را اگر ببرید سمت اقتصاد چطور؟ همین آینده پژوهی.
در نظر من اقتصاد کشور به کلانشهر تهران وابسته است و در تهران مهمترین کار اقتصادی، صنعت ساختمان است. پس موضوع شهر یک موضوع اقتصادی است و تنها اقتصاد مردمی هم همین صنعت ساختمان است و هر وقت هم دولت آمد در این صنعت دست برد یا وارد شد، همیشه مردم مکانیسمی گذاشتند که آن حضور موفق نشد. آخرین مکانیسم، مسکنِ مهر بود که هیچوقت نتوانست تاثیری در صنعت ساختمان کشور بگذارد.
زاهدی مطلق: رمان تازهات در همین مسیر است...
تقریبا همین است. این که فضای زیستمان در شهر چقدر دارد تغییر میکند و محدود میشود؛ ولی یکی از مشکلاتش این است که آن گوهر ادبیاش کمرنگ میشود یا از میان میرود. میدانید وقتی مردم با ریه خودشان دارند آلودگی را حس میکنند بازگویی آن خیلی جذاب نیست. مردم دوست ندارند بدبختیهایشان را دوباره یک جا بخوانند. آن بدبختی را که بلدند یا باید راه نشان دهی یا... بگذریم. در رمان جدیدم زن و شوهر معمار هستند. زن کارش خصوصی است و شوهرش در شهرداری فعالیت دارد.
پسرفتهای سراغ مدیریت شهری...
من دو نکته درباره شهر دارم؛ اولا دوست دارم در شهر، آقا یا خانم شهرداری داشته باشیم که خانه مادربزرگش در آن شهر باشد. برای آن که هر وقت خواست کوچهای را خراب کند به یاد آورد در هر کوچه، خانه مادر بزرگی است. البته این به شهردار فعلی ربطی ندارد. شهردار زمان دولت نهم اهل طرقبه بود، زمان دولت هشتم اهل یزد، آن یکی از اصفهان آمده بود و... ما شهردار تهرانی نداریم. نکته دوم که از زبان دوشخصیت اول رمانم هم گفته شده این است که شاید تو بتوانی پل بسازی، تونل بسازی، خانه و آپارتمان و... بسازی اما نمیتوانی شهر را تعریف کنی. شهر فرهنگ، ادبیات، فکر و... میخواهد. شهر تعریف دارد. نمیشود مدیر روزنامه جامجم، روزنامه را تعریف کند. باید شهر تعریف شود.
زاهدی مطلق: الان که ما داریم حرف میزنیم، شاید خواننده بگوید نویسنده مگر درباره این مسائل هم حرف میزند؟ مدیریت شهری و اقتصاد ساختمان و...
در ایران شاید اینگونه نباشد؛ ولی در جهان واقعا نویسنده همینطور است، مثلا اومبرتو اکو چقدر نظرات پختهای نه فقط در رشته تخصصیاش که نشانهشناسی و فلان و بهمان است، بلکه درباره 11 سپتامبر هم شاید مهمترین جمله را گفته باشد یا یوسا درباره فوتبال مقالهای نوشته بود که هرکسی میخواند لذت میبرد. ما در جهان نویسنده تکحوزهای نداریم. حالا در ایران اینگونه
شده است.
زاهدی مطلق: خودت این جوری نیستی؟
خب، من برای نویسندگی به این معنا هیچ ارزشی قائل نیستم.
زاهدی مطلق: حالا این را تیترش نکنید بزنید رضا امیرخانی، دو نقطه: من برای نویسندگی ارزشی قائل نیستم.
خب نویسندگی همین جوری یعنی چه؟ مردم هم نمیخوانند، تعارف نداریم که اگر قرار بود بخوانند تیراژ کتاب این گونه نبود.
زاهدی مطلق: من همین حرف را میخواهم ادامه بدهم. این که نویسنده باید حکیم باشد، ما در کشورمان طرف تا چند تا جمله میگوید میگوییم سیاسی نباشد، اجتماعی نباشد، سیاهنمایی نشود و... چکار به فلسفه داری. خب پس چی بنویسد. زندگی همین هاست دیگر. حالا در چنین شرایطی آقا رضا، یک تحلیل یا ارزیابی از این وضعیت میخواهم. این که چرا رمان ما به این وضع افتاده است چرا به این سمت نرفته یا نمیرود یا نمیگذارند برود و...؟
خب بدون شک وضع خراب است. نمیدانم چگونه باید گفت. انواع راهکارها به جواب نرسیده است. یعنی نه کلاس حوزه هنری به نتیجه رسیده نه کلاس کارنامه. من فکر میکنم یک سرخوردگی اجتماعی باعث این موضوع شده است. ما هیچکداممان راه برون رفت از فضای تلخ پیرامونی را نداشتهایم. ما هم کار خوبی نداشتیم. بگذارید بحث را قبیلهای کنم. بچههای ما یعنی جریان بچه مسلمانها هم کار خوبی در این دو سه سال بیرون ندادهاند.
زاهدی مطلق: من یک چیزی بگویم. هم من فوتبالی هستم و هم شما. دیروز بازی بود (پرسپولیس و ذوب آهن که آخرین دقایق مساوی شد) از دیروز حالمون گرفته است.
آخ ندیدم بازی رو الحمدلله...
زاهدیمطلق: من اصفهان بودم. در راه برگشت داخل هواپیما طارمی و مسلمان و فرشاد احمدزاده پشت سر ما نشسته بودند. آقای قزلی (مدیرعامل بنیاد ادبیات داستانی) استقلالی است. کنار من نشسته بود. برگشتم به همین بازیکنان پرسپولیس گفتم ببین شما چکار کردید ما جواب این استقلالیها را نمیتوانیم بدهیم. مسلمان گفت حق داری. استقلال الان صدر هست و...
مسلمان که اصلا من نمیدانم از کجا آمده داخل پرسپولیس... (میخندد)
زاهدی مطلق: حالا این را میخواستم بگویم وقتی پاداش بازی به خارج از بازی منتقل میشود همه چیز به هم میریزد. روانشناسان میگویند پاداش بازی داخل بازی است و آن هم لذتاست.
آفرین عجب حرف جالبی...
زاهدی مطلق: به همین علت الان لذت بیشتر مادی شده است. خشونت بیشتر شده است. تماشاگر هم کمتر میآید. اینها را مثال میزنم که در ادبیات هم آن را بازسازی کنیم. حالا در ادبیات آیا اینگونه نیست که رمان نویس ما از نوشتن لذت نمیبرد؟
من فکر میکنم در چرخههای بسته هستیم. مشکل اصلی همین چرخه بسته است. آمریکاییها the people (مردم خاص) دارند که مستندی دربارهاش نیز ساختهاند. هالیوود وقتی فیلم میساخت مردمی داشت که فیلمبین حرفهای بودند. از آنها قول میگرفتند فیلم را لو ندهند. مثل اینجا نیست که جشنواره میگذاریم همه فیلمهای یک سال آینده سینما را لو میدهیم. آنجا بیزینس حرف اول را میزند. جشنواره قبل از اکران هم در دنیا انگشتشمار است. بیشتر جشنوارهها بعد از اکران هستند. این گروه (the people )که گروه مردمی واقعی بودند میانشان معلم بود، قصاب بود، گاریچی بود، از اقشار مختلف که عشق فیلم بودند، میرفتند و فیلم را میدیدند و در نظرسنجیهای دقیق آن شرکت میکردند. درباره جزئیات فیلم نظر میدادند. مستندی ساخته شد درباره آنها که نشان میداد این گروه آرام آرام خودشان شدند منتقد. شدند آدم حسابی به قول معروف و هالیوود در دورهای اواخر دهه 90 و 2000 به بعد کمکم افت کرد، چرا؟ مهمترین دلیلش همین گروه بود که از آن حالت مردمی خارج شده بودند.
می خواهم بگویم هزارتا مخاطب یعنی the people .الان بخارا تیراژش همین قدر است. کتابهای چشمه همینقدر. کتاب حزبالله همینطور و... تازه از این هزارتا، 400-300 نفرش مشترک است. یعنی همه کتابها را بندگان خدا میخوانند. اینها واقعی نیستند. حالا شما وقتی همه مردم همین the people باشند این اتفاق میافتد، بنابراین چرخه بسته است. من برای اینها مینویسم، اینها نقد مینویسند، اینها جایزه میدهند، جشنواره برگزار میکنند و...
الان باور کنید صفحههای ادبی مطبوعات ما نسبت به خود ادبیات ما زیادتر است. من وارد نیستم. شما ژورنالیست هستید. ولی الان صفحههای اقتصادی و مشابه آن که مورد نیاز مردم است، خیلی کمتر است. من اگر سردبیر بودم قطعا خیلی صفحههای مهمتری از صفحه ادبی منتشر میکردم. برای مردمی که کتاب نمیخوانند چرا باید این همه صفحه ادبی منتشر کرد؟
من معتقدم the people آرامآرام ما را ابله میکند. در کل ما باید نفوذ کنیم داخل مردم. عید امسال رفتم شوشتر. چه جای خوبی هم بود برای سفر در عید، چون خلوت بود. علی، پسرم، عشق فلافل و سمبوسه است. رفتیم جایی که اسم مغازه فلافلفروشی سریلانکا بود. اسم رو ببین! خودش دنیایی بود. از این به قول معروف ساندویچ کثیفها. رفتیم داخل سریلانکا. صاحب مغازه یک لحظه برگشت گفت رضا امیرخانی هستی؟ من بیوتن تو را خواندهام. نفحاتت را خواندهام، بده ببینم آن ساندویچ را پسر! من خیلی کیف کردم. در هیچ دانشگاهی، هیچ جایزه و جلسه نقد و بررسی آنقدر خوشحال نشده بودم. من دارم برای کی مینویسم؟ برای همینها دیگر!
این چند وقت از هر فعالیتی که بیرون چرخه داشتم خیلی خوشحال و راضیام. الان شما بیایید به من بگویید در این ده سال اخیر بهترین کاری که نوشتی چه بوده است، میگویم من جانستان را خیلی دوست دارم. یک عده مردم افغانستانی که کتاب نمیخواندند این کتاب را خواندند و از نظراتشان دارم چیز یاد میگیرم .ایرادهایی میگیرند که واقعا برای من دلنشین و محترم است.
نفحات چی؟
نفحات هم همینطور. فضایش بیرون از ادبیات است و خارج از ادبیاتیها خواندهاند.
انگیزه چه؟ نویسنده مینویسد تا فلان جایزه را بگیرد، مینویسد چون فلان مدیر به او سفارش داده است. حالا همین را بیاییم در سطوح پایینتر نگاه کنیم. خود من بهترین مخاطبم مادربزرگم بود که دیپلم هم نداشت. اصلا خود شما انگیزهات از نویسندگی چه بود؟
انگیزه خودم یک چیز بیربطی است؛ نشریه دانشآموزی. سردبیرش بودم. چیزهایی مینوشتم.
در همان مدرسه تیزهوشان علامه حلی؟
بله در همانجا. تعداد مطالبی که مینوشتم زیاد بود. بعضی از مطالب را به اسم مستعار میزدم. همین داستان ارمیا را که شروع کرده بودم آنجا به اسم امیر حمزهزاده مینوشتم.
آن موقع فکر نمیکردی واقعا یک حمزهزادهای باشد که هم نویسنده است و هم مدیرعامل سوره مهر و ...
اتفاقا محمد حمزهزاده برادری هم دارد به اسم امیر. بعدها که رفاقتمان شکل گرفت کلی درباره آن اسم مستعار و شباهتش به برادرش صحبت کردیم. اما امیر حمزهزاده من دوست داییام بود که شهید شده بود.
خب چرا داستانها را به اسم مستعار چاپ میکردی؟
آن زمان میگفتم شأن ما، اجل این داستانهاست. مقالات جدی و فلسفی و اینها را به اسم خودم چاپ میکردم تا این که بعد از مدتی در نامهها مینوشتن این امیر حمزهزاده کی است؟! از او بیشتر چاپ کنید. رضا امیرخانی کی است بگویید کمتر بنویسد. میخواهم بگویم the people من را نویسنده کرد.
زاهدی مطلق: امین (پسرم) من را مجبور کرد هری پاتر بخوانم. سه جلد را خواندهام فعلا بقیهاش را نخواندهام. از همان کودکی که شروع کرد به خواندن هر دفعه صحبت میکرد میگفت بابا من نمیدانم شماها (منظورش نویسندگان ادبیات کودک است) چه مینویسید. ولی این خیلی خوب است. سطر به سطرش را خوانده، فیلمش را دیده و میگفت این خیلی خوب است...
منم یک جلد آن را خواندهام. یکجوری است. آدم حسابیها هم انگار میخوانند!
زاهدی: میگفت بابا این نقد جریان رسانهای دنیاست. شما چرا نمیفهمید. حالا این را داشت به من میگفت که خودم رسانهای هستم.
دقیقا همین است. هری پاتر مرز را رد کرده است. جغرافیا را رد کرده است. من اینجا دارم میخوانم در لندن و چین هم میخوانند. یک نکته دیگر هم درباره نویسندگی این است که بازار کتاب ایران، بازار کوچکی است. با کمی پایمردی میشود موفق شد. موفقیت مشکل است، ولی نویسندگان ایرانی زود جوانمرگ میشوند، چون یا به موفقیت رسیده اند یا مسیرش را پیدا میکنند. بعد گویا موفقیتهای بالاتری برایشان وجود ندارد. زمانی کل 70 میلیون جمعیت ایران the people میشوند. امروز برای ابراهیم حاتمیکیا کل 70 میلیون the people محسوب میشود. الان او باید بتواند با جهان حرف بزند وگرنه ابراهیم تمام میشود. آنچه در ایران میخواست، به آن رسیده است.
احساسم این است نویسنده و هنرمند ایرانی ذهنش بسته است. ما هنوز ذهنمان باز نیست. هنوز نمیتوانیم بفهمیم دنیا از چه چیز من خوشش میآید. ولی مثلا همین کنار ما اورهان پاموک (نویسنده برنده نوبل ترکیهای) اینجوری نیست. تجربه تاریخیاش هم با ما خیلی فرق نمیکند. من یک زمان مصاحبه کردم گفتم اورهان پاموک لائیک، مدیون خمینی است. انقلاب اسلامی اینها را رشد داد. خیلی مهم است به خدا. فهمیده است دنیا از استامبول چه چیزی دوست دارد! از هویت خودش میرسد به حرف جهانی، این جوری نبوده که ادای کوندرا را دربیاورد. من دورهای روسیه حالم را خوب کرد، سرحالم آورد، رفتم آنجا دیدم کتاب من را میخوانند. نقدهایشان که رسید تازه متوجه برخی نکات شدم؛ مثلا نوشته بودند اینها چقدر گریه میکنند! آنجا لامصبها فقط ودکا میخورند اصلا گریه نمیکنند (میخندد)، ولی دیدم راست میگویند در کتابم چقدر گریه هست. هر صفحهاش را باز میکنی بالاخره یکی دارد گریه میکند. خب این نکته را اگر کتاب من هزارسال هم در ایران چاپ میشد نمیفهمیدم. همه هی تمجید میکردند، ما هم تشکر میکردیم (میخندد).
افغانستان پناهنده میشوم، اما آمریکا هرگز (برداشت دوم با حضور من و او)
بچه بودی دوست داشتی خلبان بشوی؟
نه. تنها شغلی که بچه بودم دوست داشتم و به صنعت هواپیمایی نزدیک بود این بود که راننده پله هواپیما بشوم. پله هواپیما از خود هواپیما برایم مهمتر بود. این که چطور تا دم در هواپیما میآید را یکبار دیدم و تا مدتها آرزویم این بود که راننده پله هواپیما بشوم.
پس چه شد دانشگاه رفتید سراغ... (نمیگذارد حرفم تمام شود انگار تا آخر سوال را حدس زده باشد)
این به درد مصاحبه نمیخورد. خب ما در یک کار فنی بودیم که به تعمیر و طراحی هواپیما مربوط بود و خلبانی که با آن پرواز کرد باعث زمین خوردن آن شد و آنجا بود که متوجه شدیم یک نفر از گروه خودمان که کار طراحی را انجام میدهد باید پرواز را هم یاد بگیرد. به همین علت من رفتم
سراغ خلبانی.
الان هم پرواز جایی در زندگی یا تفریحاتت دارد؟
بله، هنوز به پرواز علاقه دارم و گاهی اوقات به پرواز میروم. برای شغل ما که شغل بیهیجانی است، هیجان پرواز جذاب است. البته این روزها دیگر با پاراگلایدر میپرم.
یعنی نویسندگی هیجان ندارد؟
به هر صورت هیجان آدرنالین دار ندارد.
فکر میکنم شما شبیه اگزوپری (نویسنده و خالق کتاب شازده کوچولو) باشید.
اگزوپری حرفهای بود. خلبان جنگی محسوب میشد. من حرفهای نیستم.
با توجه به این که خود شما دو پسر دارید، فکر میکنید سرگرمی و بازی بچههای امروز در فضای مجازی و حقیقی با موبایل و تبلت و فضای رسانههای اجتماعی چقدر با زمان شما متفاوت است؟
خیلی. به نظرم مهمترین تفاوت این است که ما زودتر وارد اجتماع میشدیم. من زمان انقلاب پنج ساله بودم و از آن روزها خاطرههای زیادی دارم. زمان ما بسیاری از کارهای خانه مثل خریدن شیر و... برای بچههای کوچک بود که با دوچرخه به خرید میرفتند. این روزها من هنوز پسرم را تنها برای خرید به مغازه نمیفرستم. بچههای امروز به تنهایی از خیابان هم رد نمیشوند. الان سرویس میآید در خانه، بچه را بر میدارد و دوباره سر ساعت برمیگرداند. درحالی که ما دبستانی بودیم خودمان به مدرسه میرفتیم.
شعارهای قشنگی درباره مطالعه و ترویج آن گفته میشود، مثلا این که از کودکی بچهها را به مطالعه عادت بدهید. شما به عنوان یک نویسنده و پدر، بچههایتان را چگونه به مطالعه عادت میدهید؟
به نظرم بچهها قسمتهای ناخودآگاه را از ما خوب یاد میگیرند. هرکاری که خواستیم خودآگاه هدایت کنیم به سرانجام نرسیده است. مثلا من 20 بار گفتهام وقتی بزرگتر میبینی سلام کن و پسرم نکرده است. ولی وقتی خودم راه میروم و به گربه لگدی میزنم، او هم به تبع من تکرار میکند. بچهها الگوهای رفتاری ما را خوب یاد میگیرند. شاید به این دلیل که خودمان در خانه کتاب میخوانیم، بچههای من کتاب دوست دارند. ولی اصلا اینطور نبوده که بخواهم به آنها یاد بدهم.
تا حالا فکر کردهاید از ایران بروید؟ منظورم مهاجرت، پناهندگی و از این حرفهاست.
نمیدانم چطور پاسخ این پرسش را بدهم. هنوز هم فکر میکنم زبان فارسی یعنی ایران. یعنی فکر میکنم اگر الان تصمیم به پناهندگی یا مهاجرت بگیرم به افغانستان میروم نه آمریکا. به جایی با زبانی جز زبان فارسی نمیتوانم فکر کنم. زبان فارسی جوهر زندگی ماست. آب حیات زندگی ماست. نویسندههای دیگری هم که رفتهاند هیچکدام در زبان دوم موفق نبودهاند.
شما همیشه طوری برنامه زندگیتان را تنظیم میکنید که دهه اول محرم را
تهران باشید؟
بله، در منزلمان هیأت داریم و تا به حال تجربه تهران نبودن در این دهه را نداشتهام.
معمولا برای موقعیتهای مختلف انتظار میکشیم و آماده میشویم؛ برای محرم، برای ماه مبارک رمضان، برای حج و... چطور برای عید نوروز آماده میشوید؟
درباره عید باید بگویم خیلی عید باز نیستم. از وقتی فرزندانم به دنیا آمدهاند یکی دوبار سفره هفت سین برایشان چیدهایم، همان طور که بزرگترها برای من چیدند. خیلی به یاد ندارم مادرم هم اعتقاد خاصی به هفت سین داشته باشد. قبلا عید برای من فرصت خوبی بود که تهران بمانم و رمانم را بنویسم و از هوای خوب شهر و خلوتی آن استفاده کنم، اما از وقتی بچههایم به مدرسه رفتهاند، ما هم مجبور شدهایم عید به مسافرت برویم.کاری که همیشه به آن میخندیدم.
این عدد 643300 که در سایتتان زدهاید، شمارگان کتابهایتان است؟
بله.
بهروز است؟
بهروز است و من همیشه کتابهایم را از چاپ اول نگه میدارم. البته با همین روش متوجه شدم بعضی از کتابهایم به روش غیر قانونی چاپ و منتشر شده است. مثلا دو چاپ 40 از کتابم داشتم که کاغذ آن با هم متفاوت بود و متوجه انتشار غیر قانونی آن شدم.
با یک محاسبه سرانگشی قیمت و تعداد کتابها رقمی حدود 500 میلیون تومان دستکم سود شما میشود که رقم قابلتوجهی است و هر نویسندهای از شنیدن آن خوشحال میشود یا شاید آرزویش را داشته باشد.
این نشاندهنده آن است که از راه نوشتن میشود زندگی کرد. کمی زمان میبرد ولی میشود. چاپ نخست (ارمیا) شش سال طول کشید تا 3000 جلدش به فروش برود، اما در سالهای بعد همان (ارمیا) در سال ده هزار نسخه فروش رفت. این از تمرکز یک فرد روی شغلش نشان دارد. هر شغل دیگری هم بود وضعش از این بهتر بود.
تا به حال پیش آمده است مطلبی بنویسید و از نوشتن آن پشیمان شده باشید؟
بله، دو مطلب دارم که از نوشتن آن پشیمان شدهام. از نوشتن یکی عذرخواهی کردهام و دومی را هیچ وقت نتوانستهام عذرخواهی کنم. اولی مطلبی درباره یک شخصیت سیاسی نوشتم که تند بود. نگاه آن مطلب درست بود، اما خود مطلب بسیار تند بود که از نوشتن آن پشیمانم. مورد دوم مطلبی در تمجید از فردی بود که از نوشتن آن پشیمانم. جوانی که پرچم ایران را هنگام
برگزیده شدن در یک المپیاد علمی بالا برده بود در کنار دانشآموز اسرائیلی و من مطلبی در تمجید از آن نوشتم که بعدها با توصیف دقیقتر موقعیت متوجه شدم در شنیدن مطلب اشتباه کردهام.
درباره نوشتن کتاب تا به حال پشیمان نشدهاید؟
نه، در مورد کتاب حتی اگر نظرم هم عوض شده باشد، از نوشتن آن پشیمان نیستم. چون آن زمان فکر میکردم درست آن بوده که نوشتهام. در ضمن کتابها با دقت نوشته و چند بار خوانده میشود.
شما آدم سیاسی هستید؟
من هیچوقت تا به حال شب انتخابات در هیچ ستادی حاضر نشدهام. قانون من این است که برای انتخابات کاری انجام نمیدهم، ولی نظر سیاسی دارم. منفعت سیاسی ندارم، ولی نظر سیاسی دارم. نویسنده باید نظر سیاسی داشته باشد.
زمانی که سردبیر سایت لوح بودید آن بالای سایت نوشته بودید، سیاست زاییده
فرهنگ است.
حتما باید داشته باشد. هنوزم نظرم همین است. آدم فرهنگی باید نظر سیاسی داشته باشد، ولی منفعت سیاسی نباید داشته باشد. یکی از بهترین مثالهای آن صادق زیباکلام است.
آدم رفیقبازی هستید. رفاقت در کتابهایتان هم خیلی نمود دارد.
بله، دوستان صمیمی زیادی دارم. متاسفانه بالای 40 سالگی آدم دیگر دنبال دوستان جدید نمیرود و وقتی دوستیام با فردی خراب میشود دنبال درست کردن دوباره رابطه نیستم. دوستان صمیمی بسیاری دارم. من دوستی دارم که کتابهایم را قبل از چاپ میخواند، ولی
تا به حال پیش نیامده است به دلیل دوستی با من از کتابم تمجید کرده باشد. بیشترین انتقادات را از دوستان نزدیکم دریافت کردهام. دوستانم هیچکدام مثل من نیستند. با هرکدام در یک زمینه تفاوت جدی دارم یا استقلالی است و من پرسپولیسیام یا چپ است و من راستام یا ضد انقلاب است و من انقلابیام و... .
راستی درباره استقلال و پرسپولیس نظری ندارید؟
همین که استقلال از دسته سه به لیگ برتر آمده و در لیگ برتر بازی میکند، خوب است دیگر (میخندد).
سینا علیمحمدی - ضمیمه نوروزی جام جم
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتوگوی «جامجم» با نماینده ولیفقیه در بنیاد شهید و امور ایثارگران عنوان شد